شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۴

نيست در جهان 

نزديك ساعت شش بعد از ظهر بود ، كه زنگ درب به صدا در آمد ، قبلا خبر داده بود ،

كه براى نوشيدن يك چاى بعد از ظهر به طبقه بالا ميايد ، خسته بود ، مقدارى نامه وپاكت وروزنامه كه از صندوق پست برداشته بود ، در دست داشت ، موهاى طلاي، وزيبايش ، بوى ادوكلن. وبوى تازگى ميداد ، سخت درهم بود ،  نشست روى مبل ، خيلى خونسرد گفت : 
بيكار شدم ، از هفته إينده ديگر كارى ندارم ، امروز خانهرا تميز كردم ، سه شنبه به شهر خودمان بر ميگردم ، 
پرسيدم ، ناگهانى ؟ چرا بيكارشدى  ؟ تو كه از كارت راضى بودى ، آنها نيز ترا دوست داشتند 
گفت : فراموش نكن در چه ديارى زندگى ميكنيم ، فراموش مكن ،چرا تو تنهايى من تنها هستم ، ما با همه فرق داريم  در اين دنيا ، بايد بيشعور ، احمق، بيسواد ، اما دلقك وار با مردم راه أمد ، يا رفت عضو كانالهاى آشغالى  كه اين روزها براه افتاده و هركسى بخودش ميبالد كه در فيس بوكش چند صد هزار  بازديد كننده داشته ، كسى به فلسفه وعلوم  اهميتى نميدهد ، دنيا پوچ شده ، منهم مانند تو عاشق موزيك وادبيات هستم ، نميتوانم با مشتى بيسواد ، دريك كافه بنشينم ومزخرف بگويم يا مزخرف بشنوم ، ما در اقليت هستيم ، امروز در ميان سيل مد وفاشن ورنگها ى مصنوعى  كسى مارا ببازى نميگيرد ،بايد حتما عضو يك كلوب يا عضوى ا ز اعضاى خانواده اى  باشى كه مشتهايشان گره كرده رو به هوا براى هيچ ميجنگند .
هفته بعد از حادثه پاريس  "فرانسه" از همه ما خواستند كه وارد كوچه شويم ،براى يك دقيقه سكوت  واحترام به كشته شدگان !! من نرفتم  ، به دنبالم أمدند وگفتند دستور رياست است با همه شاگردان ومعلمين وكارمندان بايد برويم پايين  بايستيم وعكس بگيريم وإنرا به تلويزونها وروزنامه ها بدهيم ،،
پرسيدم چرا؟ اينهم نوعى تبليغ است ؟؟! 
روزى هزاران زن ومرد وكودك در سوريه ، در لبنان ، در خاور ميانه تكه تكه ميشوند ، جرا كسى براى آنها احترام قائل نيست وبرايشان سكوت نميكند ، سكوت ميكنند تا معلوم نشود چند صد نفر زير بمبها ، منفجر شده اتد ويا با اسلحه فلان ديوانه به تير غيب گرفتار شدند ؟! با اينهمه مجبور بودم بروم اما نكذاشتم تصويرم در عكس ديده شود ،
هفته بعد از من شكايت شد كه. اين بانو با پرسنال  بد رفتارى كرده  وامروز بمن كفتند :
باى باى ، تو ديگر اينجا كار. ندارى وكنتراتم  را تمديد نكردند همين ، 
شب پيش واقعا دلم سوخت واشك در چشمانم جمع شد ، دخترى جوان تحصيل كرده با فرهنگ ، مؤدب ، صاحب ليسانس فلسفه  زبان انكليسى ،متولد انگليس ، بزرگ شده در انكلستان ، از يك پدر ومادر اسپانيايى در شمال ، وهنوز مشغول  درسخواندن و بفكر بو د تا دكترايش را در زمينه تحصيلى خود بگيرد .
گفت : 
فراموش مكن در چه كشورى زندگى ميكنيم  يادت رفته چهارسال حقوق دختر ترا ندادند،؟ فراموش مكن در چه دنيايى زندگى ميكنيم ، بايد مانند اين ابلهان تنها نشست روى اسباب بازيها و نگاه كرد كجا عكس زيبايى است وكدام فاحشه با كدام مرد همجنس باز خوابيده ، دنياى همجنس بازان ، پااندازان،، فاحشه ها ،مهم نيست مرد هم ميتواند فاحشه باشد دنياى تهديدها ، دنياى فتوشاپ كردن عكسها ، دنياى مجازى ،ما دنياى طبيعى وواقعى خود را گم كرده ايم ، 
روزنامه را باز كرد ، وگفت :
يكشنبه يك كريسمس كارول در شهر ميم است ساعت پنج به دنبالت ميايم  باهم برويم ،
گفتم ، اوكى  اما دوشنبه شب بيا بالا ماهم جشن داريم ، "يلدا" شرابى مينوشيم و زير نور شمع به موسيقى گوش ميدهيم وفراموش ميكنيم كه كجا هستيم وكى هستيم و چرا هستيم ، پايان 
نيمه شب يكشنبه ،
ثريا ايرانمنش، (حريرى) اسپانيا .
١٩/١٢/٢٠١٥ميلادى 🌲🌲🌲🌲

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۹۴

دو برگ ،

دوبرگ از نهال گلدان او چيدم ودرون گلدانى آنهارا  كذاشتم ، تا ريشه كند. به نماد دو پستان زيباى او ، از أن برگهاى خودرو كه مانند خيلى از آدمها همه جا ريشه ميدوانند، هرروز به آنها مينگرم مبادا زرد شوند ، چرا پس بزرگ نميشوند ؟ دربهترين مكان. رو به إفتاب نداشته آنهارا قرار داده ام ودر انتظار  ، انتظار سخت است ، دردناك است ، از خود مرگ دردناكتر است .
ديگر در انتظار هيچ أوازى نيستم ،ىمگر آنكه در مستى وبيخبرى خودرا فريب دهم ، أوازها وسرودها  وسروشها  ديگر قدرت أن ا ندارند تا گوشهاى  مرا نوازش دهند ،   دهانم تلخ وبد مزه از سيگار زياد !  اينروزها خاموشيم را گم كرده ام  به دنبال هر كلمه بى ارزشى وهر تقاضايى ميروم ،  گوشهايم براى خاموش ماندن كر شده اند ،  أن رهرو بى مقصدم ،  همه را أزموده ام ،  قدرتها أرامند  وساكت  ، اجتماع نيز خاموش شد  أرام وراحت در انتظار سرنوشت است ، ديگر نه سخنى ميگويم ونه خواهم شنيد   همهرا درون سينه ام زندانى ميكنم  بگذار درون سينه ام فتنه بر پا كنند ، وهستى خودمرا از هم بدرند ، 
از صداى گوش خراش اتومبيلها ، جت ها ، هوا پيماها  وصداى وزش باد درون پرده ها ديگر چيزى نميشنوم ، من با عقل وشعور خود خلوت كرده ام ، داريم با هم ميانديشيم  هر انديشه اى بر ديگرى سبقت ميگيرد ،  وميخواهد أن ديگرى را بكوبد ، ، امروز عقل من ميدان نبرد شده است ، چشم به أسمان دارم ، در ميان ابرهاى سنگين بى باران به دنبال كسى هستم تا شايد مرا دلدارى دهد ، با شهابهاى زود گذر أنسى ميگيرم وزود رهايشان ميسازم ، روز گذشته در روند زندگيم دچار يك ديوانگى شده بودم ، بطرى شراب ، مخلوطى از قرصها و بسته اى سيگار ، كسى از دور دستها به دادم رسيد ، خودرا به بيخيالى زدم ، قرصها را دور ريختم ،هرچه او گفت انجام دادم. بى ا راده ، گويى مست بودم ، اما نه مست نبودم. هوشياريم پابرجا بود حتى شعرى نوشتم و به دست باد دادم ، بيادم أمد كه چه ها نوشتم وچه ها كردم ، تازه فهميدم كه ميشود سرگرم شد ، وبراى چند ساعت همه شده خودرا وزندگى را عقل را هشيارى را به دست فراموشى سپرد، خيلى زود بخواب رفتم وخيلى زود بيدار شدم ،  شده بوم جمع أضداد ، قالب شكسته شده ، در هر عبارتى كه مينوشتم سعى داشتم گريزى  به موسيقى بزنم ،  من معتاد موسيقى وعبارتها  هستم ، آيا كسى گوش بمن داد ؟ نه ؟ آيا كسى دردهايم را احساس كرد ؟ نه !  اينجاست كه فهميدم اگر قدرت روحى وجسمى تو تحليل رود شغالان گرسنه بو ميكشند وميخواهند بقيه  مانده ترا به نيش بكشند ، 
من معناى يكا يك نوشته هايم را ميدانم ، شايد عدهاى بخوآنند وبدانند  ويا نفهمند و بگذرند ،
امروز به پا خواستم به آن دو برك نگاه كردم ، هنوز سبزند ، حال ميروم تا گردش روزانه  امرا شروع كنم واز ياد ببرم كه دى چه گذشت وفردا چه خواهد شد ، .پايان 
ثريا ايرانمنش (حريرى) ، اسپانيا 
١٨/١٢/٢٠١٥ ميلادى 

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۴

سه زن 

تازه بر گشته ام ، از ميان انبوه ظروف ناشسته  درون دستشويى آشپزخانه ، از يك خانه بهم ريخته ، از ديدار مردى كه مانند يك مجسمه بيحركت ،با چشمان مرده اش داشت مرا مينگريست ، تمام شب در اين فكر بودم كه دختر من در اين موجود چه ديد كه خودرا وسرنوشتش را به دست او سپرد و حالا تازه بيادش  أمده فرزندى را زاييده كه ناقص است ،، 
ما سه زن توانستيم سرنوشتمانرا به دست بگيريم وبا تمام دردها ورنجها  وناملايمات  در ميان مردمى كه هر كدام به دونيمه كره زمين تعلق دارند ، به زندگى أرام وبي هياهوى خود ادامه دهيم .
ما سه هركدام توانايى وقدرت هشت اسب اصيل را داشتيم ، هيچكدام زير وز وز  مگسها  وزنبوران دور كندوى  خود اعتنايى نكرديم ، ، هر سه تاختيم ، رو به هدف ، مردان ما هريك بسويى رفتند وراه زندگيشان را در پيش گرفتند ، يكى از آنها همه كل  را فداى جزء كرد وامروز هستى او كل را تشكيل ميدهد وما جزيى از أن ، ما سه زن توانستيم در يك ديار بى ترحم  منظومه كوچكى را تشكيل دهيم ، واز " او" كه ديگر چيزى بجاى نمانده هيچ توقع وچشم داشتى نداشتيم ، 
بكذار با سكه هايش خوش باشد ، بگذار با تكيه به آنها احساس بزرگى وتوانايي كند ، 
ما هر سه بى آنكه به يكديگر بگوييم ، راهمان را يكى كرديم ، هركدام نيمه ديگرى بوديم ، اگر يَكى از ما ميافتاد دو نيمه ديگر اورا بر ميداشتند وبه تيمارش ميپرداختند ،
امروز احساس كردم يكى از هشت پايم اره شده ،  او كه  با من يكى بود ، چهره اش عكس قاب شده من ، ورفتارش مرا به شگفتى وا ميداشت ، بدينگونه ، بيحوصله ، ناتوان ، وخسته ، به انبوه لباسهاى نا شسته ، به ظروف رويهم تلمبار شده و بى تفاوت به  ديگران مينگريست .
الان بر گشتم ، اسباب بازيهايم مانند جسد هاى  بيجان روى ميز افتاده بودند ، ديگر شوقى ندارم با آنها بازى كنم ، هرروز سيل مورچه هاى روان از سوراخ آنها بيرون ميزند ، يكى نوازشم ميكند ، ديگرى فحاشى ميكند سومى بازار بيشترى ميخواهد ، به آنها مينگرم ، كدام يك از درد درون من أگاهيد ؟  هيچكدام !!!
حال در انتظار نيمه خودم هستم ، در انتظار بهبودى تصويرم كه از من جوانتر است ، جوانى من است ، همان توان وقدرت و دويدن ،براى نظم دادن وسامان  دادن به يك زندگى دلخواه با شتاب ميگذرد ، آنقدر تند ميرود كه وقت ندارد تكه نانى در دهانش بگذارد ، بايد بار سنگين زندگى را يك تنه بدوش بكش ، پرنسس در اطاقش بخواب رفته وشاهزاده صبحانه ميخواهد ، وآن مجسمه بى بو وبى خاصيت سيگارش را روشن كرده ، در اتومبيل منتظر نشسته است ، 
الان بر كشتم ، قهوه اى داغ درست كردم شايد توانم را پس بگيرم ،
تازه بر گشتم ، از آن خانه بزرگ كه ديگر صفا و معنايش را  را براى من از دست داده است ، خانه ايكه تنها يك نفس أنرا گرم ميداشت ، حال اين نفس ، دارد توانش را از دست  ميدهد ،
تازه به مكعب چهار گوش خود بر گشته ام ، ديوارها بمن دهنكجى ميكنند ، آنها از قدرت درونى من هنوز بيخبرند ، اگر چه كمى پاهايم خسته اند اما دستهايم ، انديشه هايم وروحم هنوز زنده است ، اورا  أن بك زن را نيز زنده خواهم كرد اگر چه با شكستن خودم باشد ، 
روزى آن  "من" ديوارى بود سفيد وسخت وسفت ساخته از ساروج وبتون ، زمينى پر بار ور بركت با نيرويى فوق العاده كه هيچ نقش ونگرانى اورا فريب نميداد ، 
امروز آنچنان اين ديوار ترك برداشته كه ميخواهد با تزريق سرم هاى مصنوعى وألوده خودرا ترميم سازد ، امروز فهميدم كه چقدر ضعيف شده ام ، هنگاميكه اشكهايم سرازير شدند ، مهم نيست ، اشكها سيلى هستند كه كثافت روح را  شسته وپاك ميسازند ، 
در انتظار بهبودى أن زن ديگر هستم ، تا باز " سه زن" بزرگ شويم ،بدون ألقاب قلابى ،بدون سكه هاى زر ، تنها با نيروى خودمان ، زندگى را به پايان بريم ، پايان 
ثريا ايرانمنش (حريري) اسپانيا . 
١٧/١٢/٢٠١٥ ميلادى برابر با ٢٦ آذرماه ١٣٩٤ شمسى !!

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۴

مرگ يك ستاره 

روزى نوشتم ، كه من يك ستاره دنباله دارم كه از منظومه خود خارج شدم ، ميخواهم بر گردم به وطن خود تا اصالتم را  بيابم  آنروزها كه اين چرك نويس را مينوشتم هنوز "سكس و پول " جاى خودرا پيدا نكرده بودند ، هنوز مردم باين مرحله از وقاحت نرسيده بودند هنوز به راحتى جلوى ديگران دزدى نميكردند وهنوز رسانه ها ونوشته حرمتى داشتند ، آخ كه امروز باحال  تهوع از خواب بيدار شدم خوابى كه تا ساعت ده صبح طول كشيد !!! روزى نوشتم ، اينها اين مردم أواره هر كجاى دنيا خانه ميخرند أنرا دكور ميكنند وبخيال نود خانه را يافته اند  اما هنوز سرگردانند ، گذشت ، امروز همه ميل دارند درخارج خانه داشته باشند وانرا با كاغذ ديوارى هاى خوشرنگ ومبلمان رالف لورن دكور كنند وتنها روبروى أتش بنشينند وسيگار دود كنند ، باز به خانه اصلى بيانديشند ،
امروز سرگردانم ، در جستجوى راهى هستم كه خودم را نجات بدهم ،گردش من به دور اين ستارگان كوچك وتازه از منظومه خارج شده ، بيهوده است ، ميدانم روزى در گوشه اى  خاموش بر زمين ميافتم ، نميتوانم خودمرا فريب بدهم  سالهاست كه عطر وبوى كلمات من گم شده اند واصالت خودرا از دست داده اند ، خودم نيز گم شده ام زندگيم در يك أرامش وسكوت ترسناك ميگذرد ،مانند يك رودخانه آرام اما بيحركت ، هيچ موجى ديگر مرا تكان نميدهد حتى مرگ فرزندم 
خودمرا براى همه چيز أماده ساخته ام  وميدانم برگشت به أن روزها محال است در منظومه ومدار ديگرى نيز نميتوانم أرام بگيرم ، همه چيز برايم نا آشناوغريب است ، 
زندگى يك انسان تشكيل شده از  :عقايد ، سنتها، أداب ورسوم وزبان وكلام او در يك جامعه سالم ، امروز اين گفته ها بى  ارزشند. بايد لحظه اى زيست ،دراينجا همه چيز عوضى است ومن نميتوانم خودم را عوض كنم وآدم ديگرى بشوم ، بارها امتحان كردم  اما زخمى وسر خورده برگشتم خوشبختانه جلدم وپوستم  هنوز تازه وجوان باقيمانده توانستم دوباره به جلد خودم فرو روم .
چيزهايى در انسان موروثى است ، مانند عشق به خاك ، عشق به انسانيت و مهربانى ،ادب ، اينها اين روزها درون كارتونهاى مقوايى محفوظند ، بازارى ندارند ،  اين روزها ترا كسى نمبيند ، توهم كسى را نمبينى ، امروز سياست حرف اول را ميزند قدرت  در سياست ،وسپس قدرت مالى آنهم بدون پشتوانه ، بقول نازنينى  اسكناسهاى مونو پولى ،كارت پلاستيكى ، خريد آن لاين ، سكس أن لاين ، وعشق آنلاين ، .
حيات يك ملت  اول وابسته به قدرت اقتصادى ونظامى  وشعور سياسى كه متاسفانه در كشور من زير صفر ودر ساير كشور در حداقل است .
دلم ميخواهد به جزيره دورافتاده دوراز همه هياهو ومردم بروم تنها گنجينه من كتابهايم وموزيك را هم باخود ببرم ، به دوراز همه رياكاريها. ودروغها ودستورات وسايه سنكين  امنيتى ها، 
امروز غمگينم ، بسيار هم غمكينم ، نكته هايى بر روحم فشار مياورند كه تنها خودم بايد آنهارا بيرون كنم ، بى كمك هيچكس . 
سه شنبه ١٥/١٢/٢٠١٥ ميلادى 
ثريا ايرانمنش (حريرى) اسپانيا 

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۴

درود بر عشق ،
بدرود غم ،

در هر گرهى از واژه هايم ترا ميخوانم ،  وهر خطى را بو ميكشم ، همه بند ها در انتظار منند 
من سلامى دوباره دارم ، بتو اى عشق ،
من أتشى از كاخ خدايان دزديدم ، أنرا درون سينه ام كاشتم ،
شعله كشيد ، أنچنان كه جهانرا بسوزاند ،
واژهايم درانتظار تو بودند ، 
صداى گامهايترا شنيدم ، بسويت دويدم ، غمها را پشت سر نهادم ،گفتم :
درود اى عشق ،
هم اكنون جنين ترا در درون دارم ، أنرا مي پرورانم ، تا مانند تو بزرگ شود ،
هيچگاه به مرگ نمى انديشم ،  در زخم زمانم  ومنتظر ،
كشتزار من ، در انتظار با ران است ، 
تا به گرد خرمن أتش زده من ، نمى أب برساند 
بى تو هيچم ، اى عشق ، باتو همه هستم ،
دريچه قلبم را كشودم ، گنجينه سينه امرا بتو نشان دادم ،
ترا آنجا نهان ساختم ، 
دوراز دسترس شبگردان ،
تو گنج پنهان منى، من از قيمت تو آگاهم ،
درب آسمانرا كوبيدم ، كوبيدم 
،خداى عشق خواب ألود بود 
ترا خواستم ، تو درخواب بودى طفل من ،
بيدارت كردم ،
و به كنج خلوت خويش أوردمت ،
درود بر تو اى عشق ، 
بدرود با تو اى غم  

دوشنبه ، ١٤/١٢/٢٠١٥ميلادى 
ثريا ايرانمنش (حريرى ). اسپانيا

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۴

باغ زيباى عشق
نخستين آدم روى زمين در بوستان عشق ،زيست به آغواى مارى خوش خط وخال ،كنايه از عشقهاى امروز است وماران  خوش خط و خال ، ظاهرا انسان نميبايست ميوه معرفت را بخورد وهمچنان يك گوساله در بهشت خداوند بچرد به همبن دليل نافرمانى  رانده درگاه خدايش شد .
از آن زمان ، بشر  در تبعيد وآوارگى بسر برد وميبرد  ، زيستن در بهشت خداوند هر چقدر هم دلپذير باشد بدون  معرفت  بى ارزش است ، 
نخستين انسان كه بود ، وچگونه عشق به قلبش راه يافت  وسپس به بقيه آدميان آموخت كه عشق مراد زندگى است ، خدايان بيشمارى از عشق متولد شدند ، آمدند ورفتند ،
امروز من به زبان مردم حرف ميزنم ومينويسم ،  اما كمتر كسى خواست تابفهمد ، دين آمد ، عشق دردلها مرد سپس عشق تقسيم شد بين ارواح نامريى ،ً وامروز هركجا كه فهم نكته اى را احساس نكنند از روى آن ميپرند ،  ومن هركجا فهم نكنم ميايستم تا بفهمم  آنرا ميجويم  وميجوم اگر زير زبانم تلخ بود ، آنرا تف ميكنم ، براى پيشرفت در كارى بايد مردم را به دنبال خودكشيد  ،  بدون مردم پيشرفتى حاصل نميشود ، امروز هيچكس به دنبال كلمات گمشده نميرود ،تنها جرينك جرينك سكه هاى طلاست  كه خوش آهگند ، كشيدن مردم بسوى عشق ،مانند كشيدن كوهى به آسمان است ، ومن هرچه بنويسم ،براى انديشيدن نميخواهند ،به اكراه ميخوانند ،  سپس در همانجايى كه بوده اند مياستند. وچنگهايشان را  در همانجا كه ايستاده اند فرو ميكنند  تا ازجا نجنبند ،همانطوريكه آزادى  خودرا از دست دادند وبه چنگال اسارت افتادند امروز همه دارند به سوى پايين ميغلطندند هرچه هم بخواهى آنهارا بالا بكشى سنگين تر ميشوند  ونفس من تنگتر !!.
روزى نوشتم وگفتم كه عشق هميشه در من هست  اگر چه خاموش باشد  مانند برفى كه در تاريكى نشسته تنها چشمان تيز بين زيبايى أنرا درك ميكنند ، اين عشق ناگهان ميدرخشد. وگويا ميشود  فرياد ميشود  و به حريق مبدل ميگردد  ميسوزد ميسوزاند.
امروز در مرز ايستاده ام ، روى خط راه ميروم ، انتهاى جاده نامعلوم است من در وسط جاده ميايستم تا لحظه اى درنگ كنم ، أبى گوار از سبوى عشق بنوشم ، در بوستان پر كل إن گردش كنم ورايحه  أنرا به مشام جانم برسانم و سپس تكه اى از إنرا با خود همراه ببرم مانند كل سرخى تا پژ مرده نشده اورا ببويم ،واز رايحه آن سر مست شوم ، واى بر دلهايى كه سخت وسنگى اند ،مغزهايى كه خامند  ونا پخته  ويا درونشان خاليست ، آنها چه ميدانند عشق چيست ،كورند ولآل ودر پى  أن گمشده دوان ، يكى به دينش ميتازد ديگرى به جواهراتش،سومى به ارقام حساب بانكيش ، من ،اما به عشق ميانديشم ، خون در رگهايم بسرعت حركت ميكند ، قلبم ميطپد صورتم گلى ميشود ،چشمانم برق ميزنند ، عشق خودرا هويدا ميسازد، چشمانم رسوا گرند ،
فرشته ،عشق نداند كه چيست / بياور شرابى وبر خاك آدم ريز ، 
ثريا ايرانمش ، (حريرى) ،اسپانيا 
يكشنبه ١٣/١٢/٢٠١٥ ميلادى