سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۴

بخش سوم " داستان "

شب های بعد این داستان پر هیجان همچنان  ادامه داشت  جوان زیر گوش زن زمزمه میکرد که :

تو هنوز جوانی  ، هرچند دیگر آن زن قبلی نیستی ،  اما امروز  برای هر دوی ما دیگر دیر شده  من عاشقانه ترا دوست میدارم ، به هرچه بگویی سوگند یاد میکنم ،  ( درحالیکه به هیچ چیز وهیچ منبعی اعتقادی نداشت ) ! ما هر دو گناهکاریم ، اما اینرا از صمیم قلب نمیگفت  تنها برای رنج دادن آن زن بینوا  ونقشه ایکه برای آینده کشیده بود ، مرتب تکرار میکرد :
اگر یکبار تن به آلودگی  بسپری  برای همیشه دیگر آلوده ای ، پس باید فکر دیگری بکنیم .
ردای شب روی آسمان پرده میکشید  شبهای بعد پسرک کمتر دیده میشد ، زن برای دیدار او به پشت اطاق کوچک آنها میرفت ، اما اثری از او نبود ، پشت شیشه کدر اطاق سرک میکشید ، تنها پیر مرد داشت چپقش را دود میکرد وزن داشت غذارا آماده میساحت ، گاهی از اوقات دیر وقت  جوان بخانه برمیگشت وبه درون اطاق میرفت روی یک کتاب خم میشد وگوشهایش را محکم میگرفت ، مدتی بود تحصیل را رها ساخته به دنبال نقشه های شوم خود بود ، 
زن گاهی باو میاندیشید ، چقدر بنظرش زشت میامد  اما باز دلش چیز دیگری میگفت  وزیر لب زمزمه میکرد : 
تو آلوده ای ، تو آلوده ای .
بعضی از روزها جوانک بعمد میامد روی استخررا تمیز میکرد وبه گلدانها وگلها میرسید بی آنکه سرش را بلند کند  ویا با او حرف بزند ، خدمتکاران چپ وراست میامدند ومیرفتند وبه بانوی خود مینگریستند که آشفته حال پشت پنجره ایستاده ونگران است .
آه ، در ظلمت آن شب تاریک ،  درآن گوشه باغ هراسناک ،  چه هابر من نگذشت  ، دیگر میلی به بیرون رفتن نداشت  با همان لباس خواب وروبدوشامبرش روی تخت میافتاد  ویا روی کاناپه مینست وکتابی را ورق میزد ، گاهی میگریست وبه اندک صدایی از جا میپرید .
یک روز بعد از ظهر جوانک ناگهان میان اطاق نشیمین پیدایش شد ، پس از آنکه معذرت خواست که بیمار بوده !!  وپدرش ناتوان شده او باید جوراورا بکشد وهزار غصه دارد اما همهرا فدای سر او میکند  وادامه داد :
تو باید زنده باشی  وهمسرت را از این مکان دور کنی تو متعلق بمنی  حق نداری دیگر با او همبستر شوی اطاقت را جدا کن .
زن باو گفت دست من نیست ، دست او وسرنوشت است  منکه خودمرا بتو سپردم  ، جوانک اورا بسوی اطاق خواب برد درب را از درون بست لباسهایش را بیرون آورد و گفت 
در تختخواب وملافه های ابریشمی  عشقبازی مزه دیگری دارد  ، من فکرهای خوبی دارم  با هم زندگی خوبی خواهیم داشت  ، پس از ساعتی که اورا خوب نرم کرد از اطاق بیرون رفت.
فردا "بانو"  با او سوار اتومبیل شد  اورا به خیابان برد برایش یک ساعت طلای بزرگ مارکدار خرید  وچند دست لباس مد جدید وآخرین مد کفش ویک فندک طلایی.

عشق ، آلودگی وگناهرا نمیشناسد.
از آن شب دیگر کمتر به همسرش روی خوش نشان میدا د خودش را به بیماری زده  هرچیزی را بهانه میکرد  مدتها بود که دیگر باهم رابطه ای نداشتند ، زن سردرد را و بیماری را  جلو میکشید میکرد .
مر مشکوک شد  ، چیزی عوض شده بود ، این زن مظلوم وبی آزار ومطیع ، حال تبدیل به یک زن وحشی ونا آرامی شده بود ، بفکر فرو رفت ، پسرک بطور دائم  دور باغچه ها میچرخید  روزیکه خواست از اتومبیلش پیاده شود پسرک جلو دوید تا درب را باز کند واو با تغیر گفت ، برو پی کارت راننده ام هست ، تو اینجا چکار میکنی؟ چشمش به ساعت طلای او افتاد ولباسهایی که درخور او نبودند ، سپس ادامه داد مگر تو نباید سر کلاس درس باشی؟   سپس با تغیر باو گفت "
برو پی کارت ودیگر اینطرفها هم پیدایت نشود ، حس  پنهانی او باو هشدار داده بود . دشمن همان نزدیکی بود ، چیزی در درون مرد شکست ، غرورش؟ احساسش؟ همه چیز در او بهم ریخت ، به آیینه راهرو نگاهی انداخت  ، به شقیقه هایش که موهای سپید آنرا احاطه کرده بودند به موهای کم پشت وصورت پف کرده وغبغب آویزان ! وناگهان بیاد بازوان ستبر وشانه های پهن  وموهای انبوه آن جوانک افتاد ، آه ....نه .... امکان ندارد همسر من تا این حد سقوط اخلاقی کرده باشد ....اما خودش میدانست که دارد خودرا فریب میدهد .
به درون خانه رفت ، همسرش همچنان مانند روزهای گذشته  بیحال روی تخت افتاده بود ، به جستجوی کیف او وجیبهایش رفت رسید خرید ها همه آنجا بودند ، شکی دیگر برجای نماند ، آنهارا درون جیبش گذاشت . از خانه بیرون رفت وسر انجام فهمید که خریدار همسر او بوده است ، نبرد شیطان با فرشته آغاز شده بود .

جوانک بخانه بیوه زنی که خرجش را میداد رفت سر ش را روی دامن او گذاشت وبه نوازش سینه هایش مشغول شد کمی گریست از آنجا بر خاست به سراغ دخترک آهنگر  رفت با او در پشت همان مغازه پدرش همبستر شد ، حودش نیز نمیدانست چرا اینهمه دچار تحولات روحی شده است ، بخانه ( آن مرد) که اورا عالیجناب خطاب میکرد ،رفت ، مردی پا بسن گذاشته با عینک طلایی درحالیکه کتابی دردست داشت ، باو نزدیک شد ، ساعت مچی اورا دید لبخندی زد وگفت بد نیست ، پسر کاسبی هستی ، طعمه کیه وچکاره است بعد باهم به رختخواب رفتند  هنگامیکه میخواست خانه پیر مردرا ترک کند ، پیر مرد باو گفت :
امیدوارم زیاد دلداده نشوی کارت رابکن برگرد بیا ، 
- نه عالیجناب  ،  شما مرا بهتراز هر کسی در این دنیا میشناسید  مرد دست درجیبش کرد ومقداری پول باو داد ، سعی کن دیر به دیر نیایی ، دلم برایت تنگ میشود ، !!! جوانک حال حسابی کاسب شده بود ، پول خوبی در میاورد ، گاهی به پدر وخانواده اش کمکی میرساند اما مادرش قبول نمیکرد ، حس ششم مادر بکار افتاده بود ، پسرش دیگر آن پسر ولایت نیست ، چیز دیگری شده  غصه میخورد ، پنهانی اشک میریخت تمام روز در آشپزخانه مشغول جا بجا کرده دیگها وغذا ها بود ، شب نیز پرستار همسر پیر خود ، واین پسر عاصی ، از بند گسیخته ورها شده ، نه این پسر من نیست ، همه چیز را زیر ذره بین احساسش میدید اما به روی خود نمیاورد ، این آخرین پسر وعزیز دردانه اش بود ، امید وار بود دانشگاهش را تمام کند ویک آدم حسابی شود ، آه پیر زن بدبخت ، کجای کاری؟  پسرک دیگر خودش نبود ، کسی بود که خودش نیز خودش را نمیشناخت ، چند کتاب خوانده بود از نوع کتابهای فلسفی آشغال که روح اورا بیشتر به آلودگیها کشانده بودند ، علاقه ای به هیچکس وهیچ چیز نداشت ، هدفی هم نداشت ، زندگیرا باری به هرجهت میگذراند ، باید از جوانیم استفاده کنم ، فرقی ندارد زن ، مرد ، پیر ، جوان ، تازه راه را یافته بود .
با لباسهای تازه اش عکس های زیادی گرفت وآنهارا به بقیه دوستان وهمگلاسیهایش نشان میداد.
سپس با خود گفت :
نه کشتن آن مرد کار درستی نیست ، کارمنهم نیست  بعلاوه آن زن صاحب دوبچه خردسال است  ، نه بهتر است  کمتر خودمرا باو عادت بدهم  فعلا که هست ! بیچاره حالا بمن دلخوش کرده ، بگذار باشد ، کلکسیونم باید انبوه باشد ، دنیا یعنی همین ، خنده ای کرد و یک عدد بادامرا از هوا به درون دهانش پرتاب کرد ........
بقیه دارد .........ثریا ایرانمنش ( حریری) سه شنبه 8/12/2015 میلادی/ اسپانیا

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۴

بخش دوم " داستان"

همه اندیشه های زن ، دور یک محور میگشت ، آنچه درمدرسه خوانده بود کافی نبودند ، وآنچه بعد ها خوانده بود درمحور همان رمانهای عاشقانه ، اشعار عاشقانه ورویاها ، چیز زیادی در ذهنش باقی نمانده بود همسرش بازاری بود ، تجارت میکرد وکاروبارش خوب بود تا جاییکه یک کارخانه نیز جدیدا احداث کرده بود ، خانه بزرگی برای او ساخته وچند خانه ویلای در اطراف وخارج شهر یک اتومبیل  که همیشه گوشه خانه زیر آلاچیق بزرگی پارک بود تا هرگاه اراده کرد با راننده بایسنو آن سو برود اجازه نداشت تنها اتومبیل را براند، حوصله هم نداشت ، دردوران مدرسه یک بار مردی را دوست داشت اما ناپایداری این عشق اورا دلزده وبی تفاووت کرده بود ، یک عشق نیمه کاره ! ونا پایدار ، تا زمانیکه شوهر اختیار نکرده بود با امید های آینده خوش بود وتوانسته بود پایان نامه دانشگاهی خودرا بگیرد اما دیگر دنبال چیزی نرفته بود ، اما آن بچه گرگ آنسوی باغ چیزها دیده وداستهانها خوانده بود دراعماق وجودش چیزی میجوشید ومیسوخت ، این اولین شکارش نبود ، قبلا یک زن بیوه با بچه را رام کرده بود زنک   گاهی پول تو جیبی باو میداد واوهم برایش زمزمهای عاشقانه میسرود واورا به رختخواب میبرد ، دختر دیگری که در یک کارگاه خیاطی کار میکرد عاشق او شد وبکارتش را روی زمین خالی باو پیش کرد بامید آنکه روزی همسر او شود ، سومین دختر آهنگری بود که عشوه گریهایش باعث میشد تا او هرآن اراده کند بسویش برود اما درانتهای کوچه دختری را زیر سر گذاشته بود که از یک خانواده پولدار وحسابی ، با حجاب در رفت وآمد بود هنگامیکه اورا میدید تا کمر خم میشو وسلام میکرد ، دخترک گونه هایش سرخ میشد ، گل میانداخت وزیر لب خنده معصومانه ای میکرد ومیرفت ، این یکی پس انداز آینده اش بود ، حال تنها در انتظار " بانو"یش بود میدانست که این زن تا چه حد ساده دل ومهربان است بارها که اورا به شهر برای خرید ویا سلمانی برده بود ، ترس اورا ودل رحمی اورا درچشمان معصومش دیده بود ، این گرگ بچه استعداد فراوانی داشت ومیدانست کجا گام بردارد وچگونه دلربایی کند ودرکجا مانند یک بره معصوم قربانی شود ! .تحصیلاتش را نیمه کاره رها کرده بود ، پدرش دیگر خم شده وقدرت کار کردن نداشت شبها درآطاق پایین باغ دور هم جمع میشدند ، پدرش چپق خودرا دورد میکرد ومادرش قلیان میکشید واو گوشهایش را تیز میکرد تا صدای پای نعلینها ویا چرخ اتو مبیل را بشنود ، در رحتخوابش میغلطید وبفکر آن زن در آنسوی باغ بود ، اورا میخواست ، طعمه را میخواست گرسنه اش بود ، با بقیه فرق داشت از نوعی دیگر بود.
آن شب آرباب  دیر بخانه میامد جلسه داشت ؟!  اما او، آن زن  باز مطابق معمول روی پلکان ایستاد با همان روبدشامبر صور تی ابریشمی وهمان دم پاییهای ابریشمی ، امشب چراغ روبرو خاموش بود ، جراغهای استخر نیز خاموش بودند ، تنها چشمان گرگ بچه از آنسوی باغ برق میزذ واو درحال قدم زندن بودومیدانست  که امشب شکار با پای خود به دام خواهد افتاد ،  شبهای زیاد درانتظار او بود کم کم داشت خسته میشد ، اما  زن را میخواست ، باتمام وجودش اورا میخواست اگر چه  به قیمت جانش تمام شود ، این بار نباید از دست او برود ، ارباب چند بار با او تندی کرده بود ، هنوز کینه دردلش بود ، زخمی شده بود ، حال امشب زن آهسته آهسته به انتهای باغ میرفت ، کسی نبود برگشت ، ناگهان دستی محکم اورا در برگرفت ولبان شهوت آلود وداغی روی لباشن نشست خم شد وروی زمین افتاد ، گرگ بچه طعمه را به دندان کشید وبه انتهای باغ برد تا توانست اورا بوسید ، لیسید ودندان گرفت از انگشتان پای او تا موهای سرش ، سنجاقهارا بیرون کشید موهایش را رها کرد وبا ولع ، یکنوع دیوانگی ، یک سادیسم ، اورا به زیر ضربات عاشقانه برد ، زن بیحال بود ، غرق در لذت ودرد  ، مست ، وبیهوش . ...
صدای چرخ اتومبیل روی ماسه های باغ شنیده شد زن فورا خودش را به اطاق رساند ، لباسش پاره بود ، روبدشامبرش لکه شده بود همهرا به درون سطل انداخت وخودرا زیر آب جوش وداغ حمام رها کرد ، هنگامیکه از دوش بیرون آمد درون آیینه گردن ، بازوها سینه ها وهمه بدنش کبود بودند گویی حسابی کتک خورده بود ؛ رعشه ای برتمام بدنش نشست دستش را روی شکم خود برد  ودرلذتی ناگفتنی" ناخود آگاه گفت "
ترا دردرونم دارم ، لباس بلندی پوشید گلویش را بست تا همسرش متوجه کبودیهای گردن وبدن او. نشود ، به اطاق بازگشت وفوراا به درون رختخواب رفت پتو را تا روی صورتش کشید ، شرم توام با لذت ، خجالت واحساس گناه اما بدرک ، هرچه میخواهد بشود دیگر متعلق بخودم نیستم .
شوهرش به درون آمد ، پرسید ، چیه ؟ ناخوشی ؟ 
جواب داد بلی گلویم بشدت درد میکند استخوانهایم گویا سرما خورده ام وسرش را فورا زیر پتو برد تا مجبور نباشد چشم به چشمان تیز او بدوزد ، نگاهش همه چیز را عیان مینمود همه چیز را میگفت ، چشمانش خیانترا پنهان نمیکردند ، خیانت ؟ چه کسی گفته این خیانت است ، او مرا ...اما من رفتم جلو ، از مدتها پیش میدانستم که درآنسوی باغ درانتظارم میایستد، چشمان پرتمنایش را درآیینه اتو مبیل میدیدم ، احساسم بمن میگفت که او عاشق منست !! 
در ورای تصورات احساسی ودرعین حال نجیبانه اش  با زخودرا گناهکار میدانست ، دیگر نمیتوانست فردا با صورتی نجیبانه وبا وقار جلوی همه بنشیند ، او از خودش بیزار شد ، بچه هارا دوست داشت ، همسرش ؟ باو احترام میگذاشت ، همسرش بود ، همین  اما عشق بگونه ای دیگر بر سرش فرود آمد  با ویرانی پیکرش ، با ویرانی روحش .....بقیه دارد
داستان 

پسرباغبان 


با دمپاييهاى صورتى رنگ كه روى أن يك پاپيون اطلسى نصب شده بود ، با يك روبدوشامبر صورتى همرنگ همان دمپاييها آهسته از پله هاى ساختمان پايين  آمد ودر انتظار ايستاد ، اين كار هرشب او بود كه ميبايست راس ساعت نه روى پله ها بايستد تا (آقا) از راه برسد وبا بوسه اورا بغل كره به ساختمان برگردند،  از پله ها بالا ميرف ،و پايين ميامد وميدانست كه دو چشم فروزان وبراق با موهاى انبوه در انتهاى باغ اورا مينگرد ، قلبش فشرده ميشد ،دوباره پله هارا طى ميكرد بالا ميرفت اما مجبور بود كه برگردد، صداى چرخهاى اتومبيل روى ماسه ها بگوش ميرسيد ، اوه ،الان از راه ميرسد ، مهم نيست ،نگاهى به انتهاى باغ انداخت پسرك زير نور يكى از چراغهاى روشن انتهاى باغ ايستاده بود پيراهن أستين كوتاه كه بازوان ستير وجوان اورا نشان ميداد ، صورتى صاف وجوان ، او روزها به دانشكده ميرفت وغروب به اطاق خودشان  كه در انتهاى باغ بودميرفت  پدرش به كارهاى  باغبانى ميرسيد ومادرش در اشپزخانه مشغول تهيه غذا براى اهل خانه بود ، دوخواهر وبزادرشن نيز  هريك جدا گانه در خانه هاى خود زندگى ميكردند،  چه عاملى باعث شده بود كه او باينجا نقل مكان كرده است ؟   گاهى اوا به سلمانى ميبرد  و وگاهى براى خريد  ، در تمام مدت رانندگى أيينه را روى او زرم ميكرد تا اورا بهتر ببيند ، اين چند روز اخير بد جورى  زير پوست او رفته بود ، با ديدن او قلبش به لرزش در ميامد ، همسرش از راه رسيد راننده جلو دويد ودرب را باز كرد ، او پياده شد ، أه اين روزها چقدر بنظرم بى ارزش  وزشت ميايد. با أن كله چهار گوش ،  موهاى شانه كرده وصاف  رو به عقب كه ميشد دانه دانه آنها را شمرددندانهاى زرد وخنده چندش إو رش ، هميشه كت وشلوار دو رنگ ميپوشيد  كه هيكل نحيف او را زياد عيان نسازد  كت اسپرت با اپلهاى بزرگ وشلوار ساده ،ميدانست كه اكثرا از بغل زن ديگرى برخاسته بوى ادوكلن او با رايحه ديگرى همراه بود  ،
از اتومبيل پياده شد بوسه اى بر گونه اش زد. دست بر  گردنش انداخت ، پرسيد . : بچه ها خوابند ؟
-بلى  شام خوردند وخوابيدند ، حواسش پرت بود  ، حواسش به پشت سرش بود
به اطاق بر گشتند ، شمارا در سكوت خوردند ، او بياد روزى افتاد كه پسرك از او خواسته بود تا چكمه هايش را واكس  بزنداو  هم چكمه هاى بلند مشكي اش را  باو داده بود  اما در اين فكر بود كه چكمه هايش كثيف نبودند واحتياجى به واكس  نداشتند بعلاوه  او آنقدر كفش وچكمه  ونيم چكمه درون گنجه داشت كه نميدانست كدام را كى بپوشد  !  از پشت پنجره باو نگاه ميكرد ، وديد كه چگونه چكمه ها را ميبوسد ، گويى پاهاى اورا در بغل گرفته ، اول چندشش شد ، سپس گويى چيزى در دلش أب شد ، يك دلشوره ، يك احساس عجيب كه حالش را بهم ميزد ،اما در عين حال برايش لذت بخش بود ، پرده هاراكشيد به درون اطاق بر كشت وبا خود گفت :
نبايد باين پسره رو بدهم ، از فردا ميگويم اين طرفها پيدايش نشود  اگر هم خواست بيرون برود از همسرش خواهد خواست تا راننده ديگرى را بفرستد ، همان پير مرد قبلى  ، لزومى ندارد با اين پسرك دهاتى همراه شود ،
شام را در سكوت خوردند وكمى نشستند ، همسرش روزنامه را جلوى صورتش گرفت تا او نتواند در صورت زشت او خيانت را بخواند ميدانست كه زنش با هوش است ، او تقريبا هر شب را بازنى  ميگذراند ، پول داشت ، شهرت داشت و برو بيايى بنا براين زنان با ميل ورغبت به آغوش او ميرفتند ، از آرتيستهاى دست دوم سينما تا خواننده هاى كاباره ها تا بعضى از همسران دوستانش ،  او احساس ميكرد كه اين مرد پول را دوست دارد تا بمصرف خود ارضايى وخوشى اش برساند  ، از بوى دهانش ميفهميد  كه حسابى  نوشيده وآن رايحه زنانه را بخوبى از لباس وپيراهنش احساس ميكرد ، مرد بسرعت پيراهن وشورت خودرا بيرون مياورد ودرون سبد لباسها چرك ميانداخت وخود زير دوش ميرفت وسپس با حوله حمام بيرون ميامد ، خوشبختانه تختخوابهايشان  جدا بود واو مجبور نبود كه زير يك ملافه بخوابد وبو هاى گوناگون را احساس كند ،
-بگذار ، راحت باشم ، ميخواهم فكر كنم ، ميخواهم وارد دنيايى شو م كه براى خودم ساخته ام ، تنها خودم هستم ويك پنجره  رو به حياط وانتهايى باغ ، چيزى اورا به أنسو ميكشيد ، هر گاه او را آن پسر يا مرد جوان را ميديد بخود ميلرزيد  چه چيزى در او بود ، كه اين احساس را در بطن زنانه او بر ميانگيخت ؟ فكر اينكه با او به رختخواب برود ، هيچگاه بمغزش خطور نميكررد ، آنقدر كه او روحا نياز به عشق داشت  به روابط بين زن ومرد نميانديشيد  بعلاوه همسرش تقريبا هرشب اورا بكار ميگرفت واو بى هيچ هيجان يا احساسى  وظيفه زناشويى  را انجام ميداد ،بلى ، يك وظيفه ، نه بيشتر ، خودش را رها ميكرد ،بى هيچ انديشه اى كالاى لوكسى بود ، بگذار تا ميتواند اورا بخورد اين مرد اشتهاى سيرى نا پذيرى  داشت ...بقيه دارد،

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۴

طبيعت 
زمانيكه خيلى غمكينم ، مينويسم ، مينويسم ، مينويسم ، روى كاغذ ، روى ديوار ، روى اين صفحه  بى در وپيكر كه همه هستى . مارا عيان ميسازد ، مينويسم ، از بغض ها فرو خوره ، از خستگيها ، از  درجا زدن ها سرانجام پناه  بردن به تختخواب ونوشتنها،
بايد همه چراغهارا روشن كنم ، تا خطوط را ببينم ، آنقدر چراغها كم نورند  كه اگر شمعى را روشن كنم بيشتر نور ميپراكند
امروز دخترم مرا براى ناهار بيرون شهر برد با او وهمسرش ، به يك رستوران بزرگ كه باز جايگاه قوم انگوساكسونها بود وآنتيك فروشيهايشان وفرمايشاتشان و تابلوهاىي به زبان انكليسى ،،داماد عزيزم كه بسيار اورا دوست ميدارم  مارا به دهكده اى برد دربالاى  تپه ها ،دهكده ايكه تابستانها هنگاميكه بچه بود براى تعطيلات و فرار از گرما به آنجا پنهان ميبردند ، همه چيز عوض شده بود غير از خود او ، جاييكه فواره ها بودند براى تامين أب دهكده حال تبديل به يك پارك با مشتى اثاثيه پلاستيكى براى بچه شده بود ، كليسايى كه مادرش روزها يكشنبه ميرفت نزديك  به سيصد سال قدمت داشت ، 
  آنرا نو نوار كرده بودند بقيه جا ها تبديل به رستوران ، بار ، وميدان براى نشستن رفقا !!! 
دلم گرفت ، او او هم دلش گرفت هردو ميدانستيم چرا ، او كفت ، انكلستان واقعا همه دنيارا دارد ميبلعد ، نفت شمارا وزمينهاى ما را ، آه خداوندا يكنفر پيدا شد كه همدرد من باشد ، 
شاخه اى خار خشكيده برايم چيد  أنرا بخانه أوردم ، شايد نشانى از زندگى هردوى ما بود واو فهميد كه من چقدر غصه دارم ،   
باز هم يكشنبه 

مرثیه ای دیگر

در آستانه فصلی سرد؛ در محفل عزای آیینه ها،
واجتماع  سوگواری تجربه های پریده رنگ 
واین غروب بارور شده ای از دانش سکوت 
 چگونه  میشود به آ نکسی که میرود اینسان ، صبور  سنگین ، سرگردان ، 
فرمان ایست داد 
چگونه میشود بهمه گفت او دیگر زنده نیست .......  قروغ فرخزاد
------
امروز زیاد خوابیدم ، زمانی غمگینم ، زمانیکه چیزی مرا زخمی کرده ، زمانیکه درد دارم میخوابم . خواب مرا یاری میدهد تا فراموش کنم  چه برسرم رفت .
این روزها باز هم باید مرثیه ای دیگر بنویسم ، کار دیگری نیست ، مرثیه نوشتن ودرعزای رفتگان گریستن ،دیانا هم رفت دیانای مهربان ودوست داشنی ومهربانانه  ،رفت تا باسهراب در آسمان دوباره یکی شوند 
سهراب آن مرد شوخ طبع پرمایه ، کم حرف اما لبریز از گفتنی ها وشعور ودانش ، دیان یک دختر زیبای ارمنی عاشق دیکیگر شدند ، 
دیانارا از دوران نوجوانی میشناختم او شاهد عروسی من ،؛ شاهد به دنیا آمدن یک یک فرزندانم بود ، واو تنها کسی بود که همیشه هنگامیکه بخانه ما میامد اول به اطاق مادرم میرفت وسلام میکرد وچهره مهربان وسرخ وسفید دوست داشتنی اورا میبوسید .همیشه هم دوربینش آماده بود تا عکسی از ما بگیرد ، 
در این اواخر هربار که باهم حرف میزیدم میگفت :
هیچگاه مامانت را فراموش نمیکنم ، چقدر خانم بودند ، چقدر آرام بودند وچقدر آرام حرف میزدند ! وهیچگاه نشد بمن بگویند نجس!
دیانا به خراسان هم رفته بوده به سر سفره هایی که برای ائمه اطهار !!! این اواخر درایران پهن میکردند میرفت ، با خیلی ها دوستی داشت اکثر دوستانش را خانمهای سفرای کشورهای دیگر تشکیل میدادند ، درسخت ترین دورانها او با من همراه بود برای جمع آوری وپیدا کردن وکیل آن میراث شوم دبین کفتارهای خونخوار وگرسنه  این او بود که مرا یاری میداتد ، او بود که مرا تا کرج میبرد ، میدانستم هم درایران خانه او خانه منیست وهم درامریکا ، بچه هایمرا بشدت دوست داشت مانند بچه های خودش هیچگاه من حرفی درباره کسی از زبان او نشنیده بودم همیشه با لبان پرخنده با آن موهای طلای پر پشت خندان وزیبا مانند خورشید از در میرسید همیشه قهوه ترک او  آماده بود ، من ازآن روز فهمیدم که مادر من چقدر آرامش دارد با آنهمه زجری که کشیده بود آما آرام حرف میزد هیچگاه صدایش را بلند نمیکرد ، مانند روحی درخانه حرکت میکرد تنها صدای نعلینهای نازک اوبدند که حضورش را بما میفهماند ، 
دیانا عاشق مادرم بود ، چهار خواهر وبردر بودند ومادرش تا هنگام عزیمت اومهاجرت به امریکا زنده بود .
عاشق اشعار فروغ بود وسهراب سپهری وحمید مصدق خانه اش یک کتابخانه بزرگ بود به زبانهای مختلف . شوهرش کمی چپگرا  بود اما خودش وارد هیچ حزب ودسته ای نبود دو پسرش نیز مانند خودش ، 
آه بابک جان ، یادت هست وقتی هشت سال بیشتر نداشتی میگفتی میخواهم زنی بگیرم شکل تو باشد ؟ حال آیا امروز همسرت شکل من است یا زیباتر ؟ 
سالها بود بخاطر بیماریش نتوانسته بود به ایران سفر کند ونوه هایش را ببیند ، هربار میگفت من تنها صدا وسیما دارم ، گفتم عیبی ندارد همین هم خوب است .
او همزاد من بود وامروز این همزاد وهمراه ودوست  ویار مهربان را از دست داد ه ام پاک تنها شدم ، تنهای تنها ، 
با این نورسیده ها وغریبه ها چگونه میتوانم کنار بیایم درحالیکه زبان مرا نمفهمند مجبورم فریاد بکشم که :
من دارم فارسی حرف میزنم ، نه چینی ، نه ژاپونی !!
حال با چه کسی حرف بزنم ؟ 
دو عدد لپ تاپ ،؛ یک تابلت یک گوشی یک تلویزیون هوشمند !!! دو قفسه فیلم ، یک کابینت بزرگ کتاب ،  کارتنهای بزرگی لبریز از نوار وسی دی!!! آلوم های عکس و..... یک ماشین کنارم که با دکمه قرمزش بمن هشدار میدهد ، تنها هستی !!! اما ما کنارت نشسته ایم !؟ شما؟ شما ، چه کسانی هستید ؟ انها حرف میزنند من گوش میدهم .ث
ثریا ایرانمنش ( حریری) 
یکشنبه 6/12/2015 میلادی . اسپانیا .

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۴

او هم رفت ،
نه ، واقعا ديگر نبايد طمع هيچ صبرى را از من داشت ، 
شب گذشته با خبر شدم كه أن دوست نازنينم در آمريكا هم رفت ، يكى از آخرين باقى ماندگان دوران خوب جوانيم ، همه اينها  دوستان پنجاه ساله بودند يعنى نيم قرن ، باو زنكزدم ، تلفنچى جواب داد كه اين شماره از سرويس  خارج است ،  دلم گواهى داد كه او هم رفته ، اول تلفنها از سرويس خارج ميشوند، به پسر او  در سانفرانسيسكو زنك زدم ، اميدوار بودم صداى شاداب  وخنده هميشگى اوا بشنوم  وباز فرياد بكشد پس كى ميايى ؟ اما صداى پسر غمكين بود ، كفت مامان خيلى وفت است كه رفته من نخواستم شمارا رنج بدهم ، 
أه ، من حالا با مشتى  بيگانه چگونه طرف شوم ؟ چرا نكفتى كه دارى ميروى ، هرطور بود خودم را ميرساندم ، مدتها بود از او بيخبر مانده بودم محال بود به سر زمينى ديگر برود وبمن زنگ نزند  وبگويد : جايت خالى پيش بچه ها هستم ، هرسال كريسمس شيرينهايى كه خودش ميپخت براى بچه ها ميفرستاد سالهاى آخر بد جورى بيمار شده بود قلبش بيمار بود ، آن قلب صاف وپاك ، آن خنده ها ،آن شيرين زبانيها  براى هميشه زير خاك مدفون شدند ، اما چه خوب شد رفت از هر سوى اين جهان  آتش زبانه ميكشد او نگران نوه ها وپسرش بود نگران أن يكى ، كاهى با فيس تايم باهم كفتگو ميكرديم خانه را نشانم ميداد ودر انتظارم بود ، پس چرا نميايى ، كريسمس منتظرت هستم ، آه عزيز خيال ميكردى  سفر مانند گذشته أسان است ؟ از هزار منفذ وسواراخ امنيتى بايد عبوركنم ، راه طولانى ، حال امروز هم من وهم  ، بچه هايت تنها شديم  ،
او وهمسرش از بهترين دوستان من وپر وپا قرص ترين مدافعان  من بودند همسرش تحصيل كرده مهربان دوست  داشتنى وبچه ها اورا عمو خطاب ميكردند ، خودش نازنين زنى بود ، بى همتا ، سالها مقيم  سانفرانسيسكو  بودند پس از مرگ همسرش به كاليفرنيا رفت تا دركنار فاميلش باشد خانه خريده بود آنرا با سليقه تمام مبله  كرده  بود وترأس بزركش كه جنگى از درختان زيباو ميوه وسبزيجات بودند ، آنهارا فيلم ميگرفت برايم ميفرستاد  تا بلكه وسوسه شوم وبروم از قهوه ترك كه درست كرده بود و درانتظار  أن بود كه بروم روى تراس باهم قهوه بنوشيم ،،
خوب ديگر كى مانده ؟!  آن يكى كه در لندن است ودارد با بيماريها ميجنگد وبرنده است ، اينها از قديمهابودند كه دوران خوشى باهم داشتيم ، از زمانيكه من هنوز شوهر نداشتم ، 
امروز ، آن چشمانى كه  خمير مايه مهربانى  را داشتند ، بسته شدند ، حال من چگونه با تقدير دست وپنجه نرم كنم ، آنها اميدوارى من بودند ، اين يكى با همه فرق داشت  او آفتاب را برايم به ارمغان مياورد  ،وزيبايى را ، 
تنها شدم ، چگونه به بچه هايم بگويم كه او هم رفت ،
حال در ميان مشتى  غريبه كه براى حرف زدن ودهان باز كردن  بايد استخاره كنند ، ومن سينه اى لبريز از كفته ها دارم  
من او يكى بوديم ، از هر شعله اى درخشانتر در زندگيم بود ، بقيه كجا هستند !؟ 
چه كسى خبر مرگ مرا به آنها خواهد داد ، مرگ از نااميدى ، مرك در تنهايى ، مرك در ميان مشتى بيگانه از خود رميده 
حال تنها در فرياد درونيم بايد زندگى كنم ، او هم پرواز  كرد ، بايد يك تور مسافرتى بكيرم براى زيارت خانه ابدى يكا يك دوستانى كه داشتم ، دوستان واقعى ، نه دوستان موقعيت طلب، ويا ترسو ، 
باز بايد شمعى روسن كنم ودر كنار أن شمع بنشينم وبا او بودن را تكه تكه بهم وصل كنم وبا هم بخنديم. ، 
ثريا ايرانمنش، " حريرى" اسپانيا ، 
بنجم دسامبر ٢٠١٥ ميلادى ١٤ آذر ١٣٩٤ شمسى 
با اندوه فراوان وگريه ها اين متن را  نوشته ام .ث