یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۴

طبيعت 
زمانيكه خيلى غمكينم ، مينويسم ، مينويسم ، مينويسم ، روى كاغذ ، روى ديوار ، روى اين صفحه  بى در وپيكر كه همه هستى . مارا عيان ميسازد ، مينويسم ، از بغض ها فرو خوره ، از خستگيها ، از  درجا زدن ها سرانجام پناه  بردن به تختخواب ونوشتنها،
بايد همه چراغهارا روشن كنم ، تا خطوط را ببينم ، آنقدر چراغها كم نورند  كه اگر شمعى را روشن كنم بيشتر نور ميپراكند
امروز دخترم مرا براى ناهار بيرون شهر برد با او وهمسرش ، به يك رستوران بزرگ كه باز جايگاه قوم انگوساكسونها بود وآنتيك فروشيهايشان وفرمايشاتشان و تابلوهاىي به زبان انكليسى ،،داماد عزيزم كه بسيار اورا دوست ميدارم  مارا به دهكده اى برد دربالاى  تپه ها ،دهكده ايكه تابستانها هنگاميكه بچه بود براى تعطيلات و فرار از گرما به آنجا پنهان ميبردند ، همه چيز عوض شده بود غير از خود او ، جاييكه فواره ها بودند براى تامين أب دهكده حال تبديل به يك پارك با مشتى اثاثيه پلاستيكى براى بچه شده بود ، كليسايى كه مادرش روزها يكشنبه ميرفت نزديك  به سيصد سال قدمت داشت ، 
  آنرا نو نوار كرده بودند بقيه جا ها تبديل به رستوران ، بار ، وميدان براى نشستن رفقا !!! 
دلم گرفت ، او او هم دلش گرفت هردو ميدانستيم چرا ، او كفت ، انكلستان واقعا همه دنيارا دارد ميبلعد ، نفت شمارا وزمينهاى ما را ، آه خداوندا يكنفر پيدا شد كه همدرد من باشد ، 
شاخه اى خار خشكيده برايم چيد  أنرا بخانه أوردم ، شايد نشانى از زندگى هردوى ما بود واو فهميد كه من چقدر غصه دارم ،   
باز هم يكشنبه 

مرثیه ای دیگر

در آستانه فصلی سرد؛ در محفل عزای آیینه ها،
واجتماع  سوگواری تجربه های پریده رنگ 
واین غروب بارور شده ای از دانش سکوت 
 چگونه  میشود به آ نکسی که میرود اینسان ، صبور  سنگین ، سرگردان ، 
فرمان ایست داد 
چگونه میشود بهمه گفت او دیگر زنده نیست .......  قروغ فرخزاد
------
امروز زیاد خوابیدم ، زمانی غمگینم ، زمانیکه چیزی مرا زخمی کرده ، زمانیکه درد دارم میخوابم . خواب مرا یاری میدهد تا فراموش کنم  چه برسرم رفت .
این روزها باز هم باید مرثیه ای دیگر بنویسم ، کار دیگری نیست ، مرثیه نوشتن ودرعزای رفتگان گریستن ،دیانا هم رفت دیانای مهربان ودوست داشنی ومهربانانه  ،رفت تا باسهراب در آسمان دوباره یکی شوند 
سهراب آن مرد شوخ طبع پرمایه ، کم حرف اما لبریز از گفتنی ها وشعور ودانش ، دیان یک دختر زیبای ارمنی عاشق دیکیگر شدند ، 
دیانارا از دوران نوجوانی میشناختم او شاهد عروسی من ،؛ شاهد به دنیا آمدن یک یک فرزندانم بود ، واو تنها کسی بود که همیشه هنگامیکه بخانه ما میامد اول به اطاق مادرم میرفت وسلام میکرد وچهره مهربان وسرخ وسفید دوست داشتنی اورا میبوسید .همیشه هم دوربینش آماده بود تا عکسی از ما بگیرد ، 
در این اواخر هربار که باهم حرف میزیدم میگفت :
هیچگاه مامانت را فراموش نمیکنم ، چقدر خانم بودند ، چقدر آرام بودند وچقدر آرام حرف میزدند ! وهیچگاه نشد بمن بگویند نجس!
دیانا به خراسان هم رفته بوده به سر سفره هایی که برای ائمه اطهار !!! این اواخر درایران پهن میکردند میرفت ، با خیلی ها دوستی داشت اکثر دوستانش را خانمهای سفرای کشورهای دیگر تشکیل میدادند ، درسخت ترین دورانها او با من همراه بود برای جمع آوری وپیدا کردن وکیل آن میراث شوم دبین کفتارهای خونخوار وگرسنه  این او بود که مرا یاری میداتد ، او بود که مرا تا کرج میبرد ، میدانستم هم درایران خانه او خانه منیست وهم درامریکا ، بچه هایمرا بشدت دوست داشت مانند بچه های خودش هیچگاه من حرفی درباره کسی از زبان او نشنیده بودم همیشه با لبان پرخنده با آن موهای طلای پر پشت خندان وزیبا مانند خورشید از در میرسید همیشه قهوه ترک او  آماده بود ، من ازآن روز فهمیدم که مادر من چقدر آرامش دارد با آنهمه زجری که کشیده بود آما آرام حرف میزد هیچگاه صدایش را بلند نمیکرد ، مانند روحی درخانه حرکت میکرد تنها صدای نعلینهای نازک اوبدند که حضورش را بما میفهماند ، 
دیانا عاشق مادرم بود ، چهار خواهر وبردر بودند ومادرش تا هنگام عزیمت اومهاجرت به امریکا زنده بود .
عاشق اشعار فروغ بود وسهراب سپهری وحمید مصدق خانه اش یک کتابخانه بزرگ بود به زبانهای مختلف . شوهرش کمی چپگرا  بود اما خودش وارد هیچ حزب ودسته ای نبود دو پسرش نیز مانند خودش ، 
آه بابک جان ، یادت هست وقتی هشت سال بیشتر نداشتی میگفتی میخواهم زنی بگیرم شکل تو باشد ؟ حال آیا امروز همسرت شکل من است یا زیباتر ؟ 
سالها بود بخاطر بیماریش نتوانسته بود به ایران سفر کند ونوه هایش را ببیند ، هربار میگفت من تنها صدا وسیما دارم ، گفتم عیبی ندارد همین هم خوب است .
او همزاد من بود وامروز این همزاد وهمراه ودوست  ویار مهربان را از دست داد ه ام پاک تنها شدم ، تنهای تنها ، 
با این نورسیده ها وغریبه ها چگونه میتوانم کنار بیایم درحالیکه زبان مرا نمفهمند مجبورم فریاد بکشم که :
من دارم فارسی حرف میزنم ، نه چینی ، نه ژاپونی !!
حال با چه کسی حرف بزنم ؟ 
دو عدد لپ تاپ ،؛ یک تابلت یک گوشی یک تلویزیون هوشمند !!! دو قفسه فیلم ، یک کابینت بزرگ کتاب ،  کارتنهای بزرگی لبریز از نوار وسی دی!!! آلوم های عکس و..... یک ماشین کنارم که با دکمه قرمزش بمن هشدار میدهد ، تنها هستی !!! اما ما کنارت نشسته ایم !؟ شما؟ شما ، چه کسانی هستید ؟ انها حرف میزنند من گوش میدهم .ث
ثریا ایرانمنش ( حریری) 
یکشنبه 6/12/2015 میلادی . اسپانیا .

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۴

او هم رفت ،
نه ، واقعا ديگر نبايد طمع هيچ صبرى را از من داشت ، 
شب گذشته با خبر شدم كه أن دوست نازنينم در آمريكا هم رفت ، يكى از آخرين باقى ماندگان دوران خوب جوانيم ، همه اينها  دوستان پنجاه ساله بودند يعنى نيم قرن ، باو زنكزدم ، تلفنچى جواب داد كه اين شماره از سرويس  خارج است ،  دلم گواهى داد كه او هم رفته ، اول تلفنها از سرويس خارج ميشوند، به پسر او  در سانفرانسيسكو زنك زدم ، اميدوار بودم صداى شاداب  وخنده هميشگى اوا بشنوم  وباز فرياد بكشد پس كى ميايى ؟ اما صداى پسر غمكين بود ، كفت مامان خيلى وفت است كه رفته من نخواستم شمارا رنج بدهم ، 
أه ، من حالا با مشتى  بيگانه چگونه طرف شوم ؟ چرا نكفتى كه دارى ميروى ، هرطور بود خودم را ميرساندم ، مدتها بود از او بيخبر مانده بودم محال بود به سر زمينى ديگر برود وبمن زنگ نزند  وبگويد : جايت خالى پيش بچه ها هستم ، هرسال كريسمس شيرينهايى كه خودش ميپخت براى بچه ها ميفرستاد سالهاى آخر بد جورى بيمار شده بود قلبش بيمار بود ، آن قلب صاف وپاك ، آن خنده ها ،آن شيرين زبانيها  براى هميشه زير خاك مدفون شدند ، اما چه خوب شد رفت از هر سوى اين جهان  آتش زبانه ميكشد او نگران نوه ها وپسرش بود نگران أن يكى ، كاهى با فيس تايم باهم كفتگو ميكرديم خانه را نشانم ميداد ودر انتظارم بود ، پس چرا نميايى ، كريسمس منتظرت هستم ، آه عزيز خيال ميكردى  سفر مانند گذشته أسان است ؟ از هزار منفذ وسواراخ امنيتى بايد عبوركنم ، راه طولانى ، حال امروز هم من وهم  ، بچه هايت تنها شديم  ،
او وهمسرش از بهترين دوستان من وپر وپا قرص ترين مدافعان  من بودند همسرش تحصيل كرده مهربان دوست  داشتنى وبچه ها اورا عمو خطاب ميكردند ، خودش نازنين زنى بود ، بى همتا ، سالها مقيم  سانفرانسيسكو  بودند پس از مرگ همسرش به كاليفرنيا رفت تا دركنار فاميلش باشد خانه خريده بود آنرا با سليقه تمام مبله  كرده  بود وترأس بزركش كه جنگى از درختان زيباو ميوه وسبزيجات بودند ، آنهارا فيلم ميگرفت برايم ميفرستاد  تا بلكه وسوسه شوم وبروم از قهوه ترك كه درست كرده بود و درانتظار  أن بود كه بروم روى تراس باهم قهوه بنوشيم ،،
خوب ديگر كى مانده ؟!  آن يكى كه در لندن است ودارد با بيماريها ميجنگد وبرنده است ، اينها از قديمهابودند كه دوران خوشى باهم داشتيم ، از زمانيكه من هنوز شوهر نداشتم ، 
امروز ، آن چشمانى كه  خمير مايه مهربانى  را داشتند ، بسته شدند ، حال من چگونه با تقدير دست وپنجه نرم كنم ، آنها اميدوارى من بودند ، اين يكى با همه فرق داشت  او آفتاب را برايم به ارمغان مياورد  ،وزيبايى را ، 
تنها شدم ، چگونه به بچه هايم بگويم كه او هم رفت ،
حال در ميان مشتى  غريبه كه براى حرف زدن ودهان باز كردن  بايد استخاره كنند ، ومن سينه اى لبريز از كفته ها دارم  
من او يكى بوديم ، از هر شعله اى درخشانتر در زندگيم بود ، بقيه كجا هستند !؟ 
چه كسى خبر مرگ مرا به آنها خواهد داد ، مرگ از نااميدى ، مرك در تنهايى ، مرك در ميان مشتى بيگانه از خود رميده 
حال تنها در فرياد درونيم بايد زندگى كنم ، او هم پرواز  كرد ، بايد يك تور مسافرتى بكيرم براى زيارت خانه ابدى يكا يك دوستانى كه داشتم ، دوستان واقعى ، نه دوستان موقعيت طلب، ويا ترسو ، 
باز بايد شمعى روسن كنم ودر كنار أن شمع بنشينم وبا او بودن را تكه تكه بهم وصل كنم وبا هم بخنديم. ، 
ثريا ايرانمنش، " حريرى" اسپانيا ، 
بنجم دسامبر ٢٠١٥ ميلادى ١٤ آذر ١٣٩٤ شمسى 
با اندوه فراوان وگريه ها اين متن را  نوشته ام .ث

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۹۴

اهورا / اهریمن

باید دفترچه هارا خالی کنم ، پر جای گرفته اند ، مقداری را پاره کرده واز بین بردم تنها آنهایی را نگاه داشته ام که با سرنوشت من گره خورده اند .
روی یکی از آنها نوشته بودم :
ای مزد ا،  در آغاز جسمها وروانها آفریدی ،  واز نفس خویش وخرد خویش بر آنها دمیدی ، خرد بخشیدی ،  آنگاه به تن ها جان دادی ،  ونیروی کار کردن  وگفتی :
هر کس بپذیرد کیش دلخواه را  ، عبادتگاهرا بسازد و آواز بلند کند 
 خواه راست ، خواه دروغ  خواه دانا ، خواه نادان  هرجا تردیدی باشد پرسش کند .
این سرود ونیایش طولانی است وامروز کسی دیگر حوصله خواندن آنرا ندارد ، اما سپاسگذارم که این آیین در من وخانواده ام خرد ایجاد کرد ، نه دروغ وریا وکارهای غیر اخلاقی ، 
هر کسی از اصل خود شد بلند ، بعضی ها مانند طلای قلابی ، برق میزنند ، زیرشان فلزی نامرغوب واز جنس پوشال است تنها رویشان طلایی است ،  پیکری که از سنگ تراشیده شده  همچنان سنگ میماند  ، بیاد شخصی افتادم که امروز دراین دنیا نیست میل ندارم اورا سر زنش کنم ، اگر بود ومن جلوی او اورا سرزنش میکردم با چشمانی شیشه ای ومرده مرا مینگریست آنچنان قیافه مظلومی بخود میگرفت که دل سنگ بحالش میسوخت  ، خوشحالم که بعضی اوقات خواب به دادم میرسد وفراموش میکنم اما تنهایی امروزم را مدیم همان موجود پلید هستم .
با هم کار میکردیم ، تمام کارهایش را انجام میدادم ومیدانستم که دست دردست چه کسانی گذاشته وچگونه دارد میبرد ، بمن گفت استعفا بده میخواهیم عروسی کنیم ،  من استعفا دادم ، عروسی کردیم من درماه عسل جاودانیم غوطه میخوردم اما او مشغول چاه کندن در اطرافم بود ، اولین کارش این بود که دستور داد با تمام دوستان قدیمی وفامیل خود ترک مراوده کنم ! دستورش را اطاعت کردم ، مرا بمیان فامیل خود پرتاب کرد واولین چیزی که درگوش آنها گفت این بود "  زن من ، پشت سر همه بد میگوید !" 
من بیخبر از همه این گفته سرم روی کتاب هایم خم بود وگوشم به صدای موزیک که از صفحاتم پخش میشد ودرمیان بچه هایم !! روزی چشم باز کردم دیدم که چقدر تنها شده ام ، دوستانمرا درسینما میدیدم در خیابان میدیدم ام اجازه نداشتم با آنها حرف بزنم از کنارشان مانند یک غریبه رد میشدم ، مرحوم ژاله کاظمی تازه از همسرش جدا شده بود اورا درخیابان دیدم بخانه دعوتش کردم با هم به سینما رفتیم موقع برگشتن با صدای بلند گفت :
اجازه نداری با زنان طلاق گرفته وآرتیست ،  بیرون بروی ، ژاله رفت وتا روز مرگش اورا ندیدم ، آه چقدر ترسو بودم آنروزها 
امروز خبری از هیچ یک از دوستان قدیمم ندارم همسن وسالهای خودم یکی در امریکاست دیگری درآلمان سومی درتهران چهارمی در گورستان ، وچند تایی هم در لندن !!.
امروز به دنبال کدام عدل وعدالت بدوم ؟  هیچ مظلومی تا به امروز نتوانسته بر ظالم چیره شود  ننها اگر استعداد زیادی داشته باشد میتواند ظلم ر ا فرا بگیرد  نیروی ابتکارش در  ظلم کردن بیشتر میشود ،  ظلمهایی با چهره زیباتری . من نتوانستم ظالم باشم نیرویی بسیار قوی دردرونم آواز سر میداد گاهی خسته وافسرده میشوم  اما ناگهان عقل چیره میشود  ، برخیز ، او از زرنگیهایش در مستیها چه بهره ای برد ؟ امروز تک وتنها دریک گورستان سرددر یک کشور غریب درون یک جعبه پلاستیکی آرمیده ، بی آنکه کسی از او یادی بکند .
چشمانش همیشه مانند چشمان ماهی مرده بمن دوخته میشد ومن از این خیره گی وحشت میکردم میدانستم که درمیان جمع انگشت روی نقطه حساس من خواهد گذاشت وفغانم به آسمان میرسد سپس مانند یک جلبک مرده  نئشه  شده درگوشه ای احساس خوشی میکرد .
باید دفترچه هارا خالی کنم ، میزم ، چمدانم ، کشو هایم پر ولبریز شده اند ، آنهارا میخوانم ، سانسور میکنم ومینویسم .پایان
13 آذرماه 1394 شمسی . برابر با چهارم دسامبر 2015 میلادی 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
أصل ونصب !

دور تا دور اطاق روى ديوار هاى خاك گرفته ودودى چندين قاب را رديف كرده بود  ،ناصرالدين ، شاه مظفرا، محمد على تا رسيده بود به پدرش ، همانطور كه  بقول خودش داشت " علف" ميزد ، گفت :
أدم بايده بدونه كه اصل ونصبش كيه ؟!؟!
كفتم چرا عكس مادرت را نگذاشتى ؟ او هم با اصل ونصب بود ؟؟؟!! 
گفت ، : 
نه مامان من ديونه بود ، 
گفتم ديوانه بود اينهمه شر به پا كرد آقاجانرا نوكر خودش كرد ! تو عكس يكمشت نوكر ، مفتخور ، دزد ، أدمكش را بعنوان پشتوانه فاميلى روى ديوار به صف كشيدى ! خوب عكس اورا هم ميگذاشتى !!!!  خودت چى ؟ موجوديت خودت كجاست ؟  مادرت با آن لبان  قيطانى وچشمان شيطانى ، بينى عقابى وخال پشت لبش از كوچه پس كوچه ها ى خراسان ناگهان رسيد به مقام بانويى !!!! سقز در دهانش از اين خانه به آن خانه از اين محل به آن محل ميرفت ، وميگفت :
ندانى من كه هستم : بمن ميگويند خانم شازده ميرزا !!!پدرم وكيل مجلس بود ؟! باو ميگفتند ملك التجار ؟!  حال برايم عجيب است مرديكه در امريكا تحصيل كرده ، در دانشگاه تدريس ميكند ، با كنفدراسيونى جوانان يكى شده بر ضد شاه مملكت برخاسته. حالا عكس مشتى خود فروخته ووطن فروش ومفتخوررا بعنوان پشتوانه فاميلى روى  ديوار به ميخ أويزان كرده ، واقعا كه  ، واز مادرش بعنوان يك زن مادى وديوانه ياد ميكند ، پر هم بد نميگفت من اين زن ر ا ديده بودم واقعا عجوبه اى بود  اول مظلوم ساكت بى زبان كه همه   دلشان برايش ميسوخت بعداز زاييدن دوتا پسر ناگهان شد بانوى بانوان وسوگلى حرمسراى شازده ميرزا ! 
گفت ، آخه ، ميدونى ، همه فاميل قاجار دور هم جمع شده اند وگفته اند كه بايد اتحاد داشته باشيم وفاميل ونام فاميل را تا ابد حفظ كنيم ، اين عكسهارا هم آنها بمن داده اند . تو تو ى هر خانه اي كه نسبتى با قاجارها داشته باشند ،بروى اين عكسها را ميبينى ، گفتم ديده ام  ، هر جا كه پا گذااشتم. بجاى عكسهاى شاه وملكه سابق ا. اين عكسهاى قهوه اى درون قابهاى  قهوه اى  كهنه ديدم كه روى ديوارها آويزانند ، همه شاهزاده خانم ويا آقا بالاخان  وخانزاده وميرزا بودند عجب آنكه همه با پولهاى باد أورده نفت  به جاه ومقام رسيده بودند  والا هنوز در چنگ ملاهاى دست بروده شيخ مجلسى بودند ويا ساير آنهاييكه قبل از مشروطيت از ملت ايران سوارى ميگرفتند  ،  در حال حاضر در ايران آنهايى  مهم هستند كه از پس مانده هاى  قاجاريه ، صفويه  باشند حتى سلسله زنديه  نيز منفور است تاريخ ايران از بدو شيخ صفوى شروع شد بقيه اش بيهوده  است !!! حال اگر ملاها بروند تره تخم قاجاريه هنوز درون أب ونمك خوابيده اند ، مريم قجر يكى از آنها ، وتو حديث مفصل بخوان از اين مجمل ..... ،  
بياد حرف مادر مرحومم افتادم كه هميشه ميكفت : 
ناصرالدين شاه يكصد وشصت  تا زن داشت  هيچكدام هم بغل خودش نخوابيدند ،همه يا حرامزاده هاى باغبانها  يا نوكرا يا خواجه ها بودند ....
گفتم : 
زنده باد آقا ميرزا رضاى  كرمانى ،
راستى چرا ما هميشه بايد به خاك رفتگانمان بنازيم ؟ مگر خودمان وجود نداريم كه بايد روحى باشيم از آنها ؟! يا شايد من  اشتباه ميكنم ، ما ديوارهاى سيتى   هستيم كه بايد روى آن ستونها بايستيم اگرچه أن ستونهادرونشان موريانه ويا جانوران ديگرى  زندگى ميكنند ، 
من از كودكى ياد گرفتم خودم باشم ، شايد چون يكى يكدانه بودم وتنها بچه خانواده ، هيچ قت هيچ ادعايى از طرف پدر يا مادرم مربوط به رفتگانشان نشد ، سرشان بود وزندكيشان ، رفته ها رفته اند ، 
جمعه ،  ٤ دسامبر ٢٠١٥ ميلادى 

از دفتر خاطرات روزانه سال ٧٠

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۴

خود آگاهی

خود آگاهی 

ما همیشه دراین پندار هستیم که اگر فکری یا تجربه ایرا در "تصویری"  بیان کنیم میتوانیم به آسانی  آن تصویررا کنار بگذاریم ، درحالیکه  اینطور نیست ،  تصویر گویای حالت ماست  وگویای مفاهیم که بجای کلمه میگذاریم  ، تصویرها در فرهنگ  ملتها هرکدام معنی ومفهومی دارند ،  وگاهی یک تصویر به سختی از محتویات وتجربیات ومفهوم کلی محو ویا جدا میشود .من سعی میکنم که اکثرا تصاویری را بگذارم که با متن  یکسان ویکجور باشند . 
امروز در اکثر رسانه ها محور وچرخیدن آدمهارا بسوی گذشتگانشان میبینم ، بی آنکه برداشت درستی از گذشته داشته باشند ،  من میل ندارم وارد دنیای دیگر وماوراء طبیعه شوم آنقدر این روزها از این کلمات وگفته ها توی مغزم خورده که سرسام گرفتم در فرهنگ بلبشوی ما امروز تنها " شاه نامه " نماد گذشته ماست آنهم به همت آقایان علما تکه تکه شده وقسمت هایئ از آن به باد رفته است زندگی پهلوانی رستم و زندگی زال و سهراب  نماد جنگ با اهریمن است  قصه نیرومندیهاست  اما امروز قصه های بغداد وهزارو یکشب جای آنرا گرفته ومردم بخماری رفته اند ، تصویر انبیا آنچنان زیبا و شفاف با ابروهای تمیز وپاک شده چشمانی ببزرگی آهوان دشت وصورت نورانی همهرا بخواب فرو برده درحالیکه واقعیت این نیست .این روزها همه دچار تضاد اندیشه شده انده یکی دیگری را پس میزند   با هم میجنگند سر هیچ  یکی دیگری را نفی میکند  عقل میان این نبردها گم شده  وهمه چیز بهم دوخته ووصله پینه شده است . همه زمین را به آسمان  میدوزند وچشم به  آسمان دارند بی آنکه نگاهی به زیر پاهایشان بیاندازند وستارگان خامش را بنگرند ،  در این امیدند که آسمان بشکفد وستارهای فروزان یا فرشته ای پرواز کنان  با عقل ومنطق کل بر زمین فرود آید ، آنها از زایش طبیعت غافلند ، وبا همین اعتقادات موهوم  همه بجان یکدیگر افتاده اند  وعقل حیرت زده به تماشا میا یستد.
امروز از دردی که مانند یک بمب به شعور انسانها وعقل آنها وارد میشود   دلم میگیرد صدایم بجایی نمیرسد ، هر روز در روند نوشته هایم  گرفتار غوغاهای درونیم هستم  در هر غبارتی ، میان کلمات  وفاصله ها مدتی خاموش مینشینم  به همان سان که درمیان سطور کتابهایم خاموشم میایستم  ، عده ای آرام از میان این کلمات میگذرند ؛ عده ای مکث میکنند وعده ای آنرا نادیده به پرونده میسپارند تا سر فرصت آنرا بخوانند یا ببیند درآن زمان تاریخ مصرف آن تمام شده است  ، من روزانه مینویسم نه ماهیانه ونه هفتگی ، باید فورا روی میز حاضر باشد .
گاهی در این بریده ها میان پرده ای میگذارم  ودرخاموشیهایم شمعی روشن میکنم  تا معنی کلماتمرا بخوبی درک واحساس کنم 
امروز همه معنارا از چسپانیدن کلمات به یکدیگر درک میکنند ،  ومن هنوز میان دو کلمه " به آسودگی" نمیتوانم بنشینم ، گاهی خاموش مینشینم این خاموشی از لرزشی ویا رانشی  از یک کشش درونیم سر چشمه میگیرد .
در گذشته مغز ودل من با هم یکی بودند امروز جدایند ، دل خاموش نشسته ومغز میکوبد فواره خاطرات سر بلند کرده گاهی لبریز میشوند ، چقدر آنروزها به همه مهرداشتم ومهربانی میکردم  دلم سر چشمه عشق مهربانی بود ، امروز بی تفاوتم ، تنها به مغزم میاندیشم آنرا باید محکم نگاه دارم تا دزدان وزاهزنان شبانه آنرا ازمن ندزدند ،  خاموشم ، مانند یک آتشی که روی آن آب ریخته باشند ، اما هنوز زیر خاکستر داغ وگرمایش میسوزاند بدتراز خود آتش ، امروز پلی میان گذشته وحال زده ام از آن عبور میکنم تنها یکبار دیگر به پشت سر نگاه نمیکنم گاهی پل را نیز پشت سرم ویران میسازم تا برنگردم ، رفتن با  پاهایم وقدمهایم وافکارم وسنگینی وبزرگی  ونیرومندی دستهایم که هنوز سرودی میشوند تا مرا یاری دهند   میاندیشم ، گاهی خاموشی نماد سرسخنتی است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 3.12.2015 میلادی .