جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۹۴

`کلامی نیست !

جمعه !!
باز جمعه آمد ، همان جمعه های غم انگیز
سخنی نیست ، کلامی نیست ، هرچه هست زباله است
تفاله است ،
تنها از سر دلتنگی سرودی سر میدهم 
درخلوت خود  که راهی به هیچ بوستانی ندارد
چه بنویسم ، سخنی نیست ، کلامی نیست ، چیزی نیست 
تنها صورتهایی مقابلم  در آمد وشد هستند 
با نقابهای وبا پوشش ها ، 
همه خودرا پنها ن کرده اند ، پشت درهای بسته 
پنجره ها بسته ، پرده ها کشیده 
چه بنویسم ؟ که راهی نیست ، سخنی نیست ، حرفی نیست 
در ظلمت این زندان خود خواسته ، 
هیچگاه نسیمی از سر مهربانی نمیوزد 
نجواها تکراری ودورغینند 
در خیابان خبری نیست ، هرچه هست تکراری است 
خستگانی میایند ودوندگانی میدوندذ 
ودراین حال - کهنه رندان  بی شوق وبی امید
 برای دو تکه سکه بی ارزش 
باسن خودرا میچرخانند 
در معبر زمان 
از بوی ادار سگها ، وپاچه گیران وباجیگیران 
که سر هر چهارراه
 وتپه های خاکی جلو میایند ، نفسم میگیرد
 مردمانیکه با  بیخیالی از کنار من میگذرند 
بی انکه مرا ببیند ، بی انکه من آنان را ببینم 
من میدانم ، بخوبی میدانم که زمان برنخواهد گشت
وراه رفته را که باید طی میکردم
رفتم ، اما بمنزلگه مقصود نرسیدم 
مقصود چه بود ومقصد کجا بود؟
درجای خود ایستادم ، 
وچشم بستم به ناامیدانی که به درگاه باورهایشان چسپیده اند
من میدانستم ، بخوبی میدانستم  ، 
که دیگر باز نخواهم گشت 
واین راه رفته راد وباره طی نخواهم کرد .
آنروز که بر فراز سر شاخ های سبز ، برگهارا میشمردم
گذشت ، 
آنروز که دربرکه های زلال برهنه تن میشستم ، گذشت 
امروز حتی قلب دریا از طپش ایستاده است 
دیگر نمیتوان بر امواج خیال او سفر کرد
باید بر طبل حیات کوبید ، 
در برابر این سکوت  بیکران  ، جنبش من مانند یک پروانه است 
که بر درخت خاری بنشیند 
" فروغ" را بنام خواندم ، از او مدد خواستم 
" فروغ" نیز سالهاست که از درختی دیگر
تکرار کنان خودرا بیرون کشیده وآویزان است ،
دگیر کسی درب خانه را نخواهد کوبید 
دیگر صدایی بلند نخواهد شد 
ودیگر گوشهای من به هیچ گام آشنایی
پیوند نخواهد بست 
جمعه ، جمعه ها غم انگیزند ودلهره آور 
مرگ او ، آن( مرد) نیز درجمعه اتفاق افتاد.
عشق ، نیز در یک جمعه از دست رفت 
ثریا. اسپانیا /27 نوامبر .

دل چوبى 

شب گذشته ليست آدمهايى را كه گمان ميبردم روزى دلشان را رنجانده ام جلو ى خود گذاشتم ، تا دلجويى كرده باشم وبگويم جبر  وجنگ وجدال اين روزگار است  كه گاهى مرا از خودم بيرون ميكند ،  آنهاييكه مرده بودند برايشان شمع روشن كردم ، آنهاييكه اهل كرامات بودند ، زبانم را فهميدند وبرويم  لبخند  مهر زدند ، وآدمكهاى چوبى كه تنها دست وپاهايشا دراز بود وجاى قلبشان خالى ، خنديدند ،كه :
ما ابدا دلى نداشتيم تا بشكند ، 
خوشحال شدم ، حال راحتم  ، ديگر دردى را احساس نميكنم ، جدال درونيم تمام شد ، 
امروز ميدانم كه اكثر أدمها همان أدمك هاى چوبى  اند كه تنها دست وپاهايشان تكان ميخورد وكامشان ميلرزد ، احساس خوبى  دارم ، راحت شدم ، حال ميدانم دراين دنياى وحشتناك اين منم كه قربانى بودم از اين بابت خوشحالم ،
حال اين گل مال شما روشنايى متعلق بشما  كمى هم از خارهاى زندگى مرا برداريد ببريد شايد روزى براى أتش زدن بدرتان  خورد ،
شب گذشته جنگ را بخواب ديدم ،سر زمينم  را به جنگ ميخواندند ،براى نشان دعوت آنها به جنگ پرچم سياه را برايشان ميفرستند ،
من هنوز آن شعله آسمانى را در دل دارم  وميتوانم باز بر خيزم وبگويم كه :
مردن بخاطر آسايش ديگران  ،اين تنها چيزى است كه ميتوانم به همه هديه كنم ، 
بر روى بالشهاى يك تخت مردن ،به آهستگى پژمردن كار من نيست  ميل تدارم با دندانها كرم خورده  در يك اطاق خالى  ومتروك همچو شمعى خاموش شوم ،ًمن چنين مرگى را نميخواهم ، ميل دارم مانند يك درخت بايستم وصا ئقه مرا بسوزاند امروز هم ملتها از اسارت بجان آمده اند  وبراى آن كلام مقدس كه نامش ( آزادى ) است ميجنگند اما هرروز زنجيرها كلفت تر بر گرد خانه بسته ميشوند ،
امان از أن روزى كه پرچمهاى سياه مارا در يك گور دسته جمعى بخاك بسپارند  ديگر كسى زنده نخواهد شد ، گياهى نخواهد روييد ودرختى نخواهد ايستاد ،ث 
ثريا ايرانمنش ، جمعه ٢٧/١١/٢٠١٥ ميلادى ،اسپانيا 
گل آفتابگردان 

گل زيبايى است هرطرف خورشيد نور افشانى ميكند ،آنجا صورتش را بر ميگرداند ، اين كل در حال حاضر نماد يك موسسه خيريه ايست  كه نامش بسيار ًجهانگير شده است ، اما داستانى جدا گانه دارد .
آنروزها كه ما تازه پاى باين خراب آباد كذاشته بوديم ، رفقاى انگليسى ما زودتر بو هارا شنيده ودر اينجا زمينها را به قيمت ثمن بخش خريده بودند وروى أن مشغول بنا سازى وبساز بفروشى شده وبيزنس هاى بزرگى نيز براه انداخته بودند ، خانه ما در محله أعيان نشين !!!!وخارجى نشين !!!!اين ولايت بود ، با همان قواتين خشك ودستورات سخت انكليسى ،اى داد وبيداد من از آنجا فرار كردم  وباين ده كوره أمدم اينجا هم  بايد زير قوانين آنها باشم ؟!! چاره نبود ، همسايه ما يك پير زن انگليسى بود كه با يك مرد اسپانيايى عروسى كرده بود وخانه را شريكى خريده بودند حال  آنكه هيچكدام هم زبان يكديگرا نميدانستند !!! حوزه ، مارگاريتا !  همسايه ديگرمان  بانويى بود پا بسن گذاشته با همسرش كه سالهاى سال در اسپانيا زندگى ميكردند اما حاضر نبودند كه زبان اسپانيايى را فرا بگيرند ، بهر روى مرد بيچاره در اثر سرطان فوت كرد وزن تنها ماند ، 
روزى بخانه ما آمد وگفت من تصميم دارم يك موسسه خيريه بازكنم براى بيماران سرطانى درحال رفتن !! يك بيمارستان ايجاد كنم  بنا براين به كمك تو وبچه هايت احتياج دارم ، 
چه خوب ، من كه هميشه آماده بخدمت در برابر همه هستم ، بلند شويم بچها ،بيكار نباشيد. !!!!  خانم با كمك چند دانشجوى طب وپسر كوچك من كه هنوز به دانشگاه ميرفت ،توانست محلى را اجاره كند و بهرروى سر گاو درون خمره در انگلستان بود و بايد هر چه زودتر رونقى باين كار خيريه داده ميشد ، پارتيها  به راه افتاد ، متينگها ودورهم جمه شدنها نمايش مد ، شام خيريه ، وسپس بخشش بيحساب لباسها ولوازم خانه ،اولين آنها پالتوى پوست خز من بود كه سالها پيش از انگلستان خريده بودم  وهرچه لباس وكاسه وكوچه داشتيم بخشيدم بعنوان كمك به اين موسسه تازه پا گرفته شبها تا نيمه شب من مينشتم وپشت پاكتها را مينوشتم تمبر ميزدم تا به پست برسانم ؟ پسرم نقش مترجم را براى بانوى خردسال بازى ميكرد وبرنامه ريز بنگاه بو دتا روزى كه جلسه با شركت روزنامه نگاران وصاحبان كارخانجات برقرار شد ، ونامه اى از مرحوم پرنسس ديانا كه قبول مسئوليت كرده بود ، 
گفتم بچها ، كار ما ديگر تمام شد ، پايتان را كنار بكشيد ، دخترم در مسابقه دو شركت كرده بود كاپ نقره را نگاه داشت وجه نقدرا به آنها سپرد ، خريت كه شاخ ودم ندارد ،
روز گذشته ديدم اشخاص ناشناسى از سوى اين موسسه  روى كانال تلويزون محلى دارند براى جشن هاى كريسمس برنامه ريزى ميكنند وچه انبوه مردان وزنانى كه خودشانرا باين موسسه رساندند تا از سفره پر بركت آن سير شوند ، طرف حتى گل را درست به سينه اش سنجاق نكرده بود أنرا درون جيب كتش  بجاى دستمال جيبى گذاشته بود ، 
گفتم ، بازهم خر شدى ؟!!! اما خوب جلوى ضرر را هركجا بگيرى نفع است . وبياد آن پير زن انگليسى افتادم ،الان كجاست ؟ خانه را به آنها داد چون وارث  نداشت ،حال در يك استوديو تك ، مانده تنها مجسمه سنگى اورا جلوى بيمارستان شش اطاقه گذاشته اند  
اما چه بموقع خودمانرا كنار كشيديم دلم براى پالتوىم  ميسوزد حال تن چه كسى است ،أنروزها تنها يك مغازه خيريه داشتند حالا يكصدو بيست وچهار مغازه در سر تأسر اين خطه 😔😈 مشغول فروش اشياء خيريه هستند از آنتيك تا جواهرات گرانبها و حراجى هاى ساليانه ، 
هر روز بايد بپردازى ، صليب سرخ ، گداخانه هاى كليسا ، وانجنمنهاى خيريه ،كارى هم بتو ندارند شماره حساب  را بده خودشان خود كفا هستن  واز بانك بر ميدارند !!!! ث

جمعه ،  ٢٧ نوامبر 

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۴

هراس

از این پس هر میاندیشم مینویسم ، هراسی ندارم ، سالهاست که پوست انداخته ام ، هرچند اندیشه هایم به پای تجربیاتم نمیرسند ، اما آنهارا درون یک کاسه جمع میکنم .هنوز دستهایم بسوی تجربه های گذشته دراز میشوند ، پند گرفته ام؟ نه ! هنوز نه ! وآنچه از دوردستها برایم مانده همان عصا ست عصایی که با آن هنوز کوه وکمر گذشته را میپیمایم .
شب گذشته همسایه مابرای نوشیدن یک قهوه به خانه ما آمد ، او دکترای فلسفه زبان انگلیسی دارد ، نوشته های مرا میخواند ( با ترجمه) !! اما گاهی گیج میشود ومیل دارد من مانند یک فیلسوف قرن گذشته باو توضیح بدهم که مثلا ( هراس از زیبایی ) یعنی چی ؟ مگر کسی از زیبایی هم ممکن است بترسد ؟ آری ، من ترسیده ام ، چون همیشه به دنبال زیبایی وزیباپرستی بودم بی آنکه بدانم حتی مترسکهای روی گندمزارها نیز میتوانند زیبا باشند اما درونشان پر از کاه وزباله است ، آن خار سوزنی وشوقی که برای رسیدن به زیبایی دردلم میخزید  مرا زخمی کرد وچقدر گریستم  ، آنها تجربه هایم  تنها اشک درچشمانم نبودند بلکه بالهایی شدند که من امروز با آنها پرواز میکنم به دور دستها ، تنها دوروحوالی ونوک بینی خودرا نمیبینم پشت ماورا هر چیزی مانند خورشید جلوی چشمانم میدرخشد  ، امروز سحت آروزی پرواز ، وتاختن ورسیدن  را دارم ، به کجا؟ پرواز کنم بر فراز آسمان کویر وویرانه های انجا را ببینم بر فراز کوهای پر برف وآبشارهای وحشی که میغرند وبی هیچ رحمی هرچه را که سر راهشان هست ویران میکنند تا به مقصد برسند ، مقصد آنها یک دریای آرام است ، درآنجا ساکن میشوند ، من از ساکن بودن بیزارم ، در کودکی ناگهان خودرا بمیان روزدخانه کف  آلود میانداختم وبر خلاف جهت آب رو ببالا شنا میکردم سرم به زیر آب میرفت احساس خفگی میکردم  اما دوباره سرمرا بالا میاوردم تا نفسی تازه کنم با فریاد میگفتم :
من از تو قویترم ! تو نمیتوانی مرا مانند سنگ ریزه ها دوباره به جویبارها بغلطانی فریاد میکشیدم ، مادر سراسیمه خودش را میرساند همه اهل خانه میامدند تا این دیوانه را از آب بیرون بکشند ، اما من همچنان دست وپا میزدم تا بالای دماغه آنجا که دیکر آب کف میکرد ومن خودمرا به دست کف ها میسپردم مانند تازه عروسی که شب زفاف را گذرانده لرزان وخوشحال به پایین میغلطیدم ، لبان مادرجانم لبریزاز خون میشدند ولپهایش نیز خراش بر میداشتند که حوب ، جواب پدرت را کی میدهد ؟ دیوانه زنجیری! واز همان زمان این نام روی من ماند ، (عقل درون سرش نیست ، کله اش خالیست ، با رودخانه حرف میزند )!!! او از قدرت درونی وانرزی من بیخبر بود من مانند او نبودم تا مردی بمن قدرت بدهد وزیر سایه مرد باشم ، من خودم بودم  وهمه درشگفت که این چند استخوان باریک با شکم فرو رفته چگونه خودش را به آب وآتش میزند، ومادر میگفت : 
روزی سرت را بباد خواهی داد ! نه مادر جان طوفان زنده برمیگردد ، من همان طوفانم که ناگهان برمییخزد ، همان اژدهایی هستم که ناگهان آتش به هوا میفرستد .
نه مادرجان سرم هنوز روی گردنم وروی پیکرم جای دارد این جانم هست که از دست داده ام . روحم را که نمیدانم درکجاها سیر میکند ؟! ودلم که همیشه درحال طپیدن ورسیدن است ، من همان اژدهایی بودم که موسی ویهوه وفرعون از آن بشگفت میامدند ، امروز تبدیل به یک عصا شده ام ، خشک ، بی هیچ حرکتی .
من به دنبال زیبایی بودم وبخاطر زیبایی مردم  این زیبایی درمن شور وشوق وعشق میافرید ، همه مردان زندگیم زیبا بودند ، وهمان زیبایی سراسر هستی مرا به آتش کشید ، زیباییهای که با خیال ودروغ وخالی از حقیقت بسویم حمله آوردند  زیباییهای که حصار سخت ومحکم خانه ام را ویران ساختند ،  زیباییهای که دل کوچکم را درآتش هوس گداختند  ، زیباییهای فاقد افکار  ودر پشت پاسبانان محل وملاهای بالای منبر ، پنهان بودند .
دیگر ادعایی نیست ، دیگر چیزی نمانده تا قافله بمنزل برسد ، اما هنوز سر قافله دارم ودارم میجنگم تا دقایق آخر شمشیررا زمین نخواهم گذاشت .ث
ثریا ایرانمنش /اسپانیا / پنجشنبه 26/11/2015 میلادی.



چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴

خاموشی

امروز دیر بیدار شدم ! این برای ؟من؟ یک امر مهمی است حتما بیمارم ، اگر رختخواب وخواب را دوست میدارم پس دچار بیماری شده ام ، من آن تکه  سنگ امروز تبدیل به تکه نانی شده ام لبریز از سوراخ نگرانیها  ودلهره ها ، آیا جنگ درپیش است ؟ ارباب که آمد میخ را محمکمتر کرد ، دیگر جایی درآن دیار برای ما نیست مگر خوابش را ببینیم گرجستان جای خودرا به ایرانستان میدهد ، همانکه دوستان نجات دهنده ما میخواستند ، 
وتو؟  توانی بود لبریز از شادی و وامید که درمن میدمیدی ؟ امروز تو هم مانند من سوراخ سوراخ شده ای ، روزی شکارچی بزرگی بو.دیم  با ترکشی از  تبر هميشه  به دنبال شکارش که ، دشمن ، بود میدوید  امروز راهی پر پیچ وخم جلوی پای ما نهاده است  برای راهروان بیگانه  که ترا بنام میخوانند اما ترا نمیشناسند  ونمیدانند کیستی ؟.
روزی آن "من" زبانی بود بس گویا  که همهرا به دور خود جمع میکرد  آن من دیگر گم شد  وتو خدایی بودیکه درگورستان هستی بخاک سپرده شده ای. وتو وطن من . خاک من ریشه من بودی .
آن جان من یک آبگینه لبریز از مهربانیها وعشق بود ، امروز مانند سطلی که با تیر های غیبی آنرا سوراخ کرده باشند باید بخودم بنگرم ، روزی کلمه ای بودم که دربستر زند گی گام برمیداشتم ، امروز ! نمیدانم درانتظا رچه هستم ؟ ....
امروز عده ای جای دیروزی هارا گرفته اند اما مانند گوسفندانی که به دنبال سبزه وعلف که چوپان نشانشان میدهد میروند به دنیال رویا ودر آنسوی تپه  ، شبان تیغ بر گلویشان میگذارد ، وامروز آنچه که بر سرما آمد هیچ انتظارش را نداشتیم وهنوز هم نمیدانى  چیست ؟درانتظار کس ویا کسانی نشستن امروز حرفی مسخره وبیهوده است ، آنها ارزش انتظار کشیدن را ندارند . آنروزها که میتوانستم از این گنجینه درونیم بهره ها ببرم در کنج زندان خاموش ولب فروبسته نشسته بودم وتنها اشکهایم بودند که  درد های درونیم  را گواه میگرفتند ، دزدان با مشعلهای فروزان به گردم حلقه میزدند  ومیرقصیدند هریک تکه ای ار مرا به یغما بردند حال امروز درب آسمانرا با مشت میکوبم تا شاید صدایی برخیزد  ، درب بسته ومشتهای من چندان قوی نیستند  ونگهبانان دژ آهنی مرا راه نخواهند داد چرا که نه ازدزدی چیزی میدانم ونه از راهزنی دلها .
امروز به دنبال عکسی بودم که آنرا کوچکتر کرده میان مدال سینه ام بگذارم ، آوه که سالهاست عکسهای ما زندانی دستگاه امنیتی تکنولوژی شده است ، 
امروز دیگر شعور وعقل خورا نیز باید دربسته بندی شیکی تقدیم همان خدای تازه رسیده بکنیم . آن " من " که نقشها بر میانگیخت گم شد  او میخواست همیشه عاشق باشد  ، همانند معشوقش بگرید   تاهر روز را بگونه ای دلپذیر نماید ، آن عقل ، آن دل ، آن "من" گم شد .
امروز صبح در آیینه غریبه ای را دیدم  که ابدا اورا نشناختم ، موها سر به اسمان کشیده  ، پزمرده ، با چشمان باد کرده اوه....ولش کن ، دیروز رفت ، آن موها به تاراج رفتند آن گونه ها وآن چشمان درخشان زیر طوفان سر زمین بیگانگان گم شد امروز همانند آنها شده ای ، زندگیت میان اطاق حواب ، آشپزخانه وحمام میگذرد گاهی از سر تفریح برای گردش به سوپرهای بزرگ میروی وانبوه کالاهای مانده  واکیوم شده  ریسایکل را میخری وبخانه میاوری ودرون سطل زباله خالی میکنی ، این سوپرها ی انبوه را که از مواد غذایی وکالاهای مانده درانبار غرب واروپای شمالی وچین وهند میاورند برای تو ساخته شده ، نه برای آن "من" دیگر آن دوران تمام شد ، بلی نباید ذکر مصیبت کرد هرچه بود تمام شد و دوستداران وخلقیان محترم به آرزویشان رسیدند سیب دردامن " چپی" ها افتاتد چه سیب خوشمزه وآبدار وشیرینی بود ، پشتوانه را نیز با شراب ( خیام ) سر میكشيم ، خیام ار خود ماست !!! 
.تو ، گم شدی . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / چپهارشنبه 25/11/2015 میلادی / 

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۴

بشکه های خالی

میخواستم مدتی از همه چیز دور باشم ، از نوشتنها ،از روی صفحه های مجازی ، ودیدار وبرگشت بعضی از رفقای امنیتی که خط ترا میگرند وبه دنبالت هستند ، هرچند غیراز چند خط شعر چیز دیگری نمینوسم اما باز هم دهانم بوی بد میدهد ومخالف ادیان است ، شعر موسیقی ، نقاشی وبطور کلی هنرهای زیبا وظریفه جز و گناهان کبیره است ، اگر موسیقی گوش میدهی حتما باید مذهبی باشد با صدای شیپور وساکسیفون وطبل ،اگر نقاشی میکنی   ، حتما باید تصویر ائمه اطهاررا بکشی بی هیچ احساسی واگر مینویسی تنها باید دعا گو وثنا خوان باشی  ، حرف زدن از دل وشیدایی آن بی فایده است ، 
میخواستم ننویسم تابلت را بگوشه ای پرتا ب کردم  هنگامیکه برخاستم در راهرو چراغ  اطاق دیگری که ظاهرا من آنرا به دفتر خود اختصاص داده ام روشن است !! نور آن از زیر درب پیدا بود ؟!
عجب آنکه تمام دیروز من خانه نبودم وشب هم درب را بسته دیدم ، از آنجاییکه من هر اثری را نما دخبری میدانم  ،دوباره روی باین صفحه آوردم  ، دوست داشتن ونوشتن برای بشکه های خالی که بر شیب آسمان میلغزند بیفایده است  ، دوست داشتن فریاد دیگری است که باید دردرونت آنرا پنهان کنی ، دوست داشتن ها همیشه با کینه ها یکی میشوند ، اینهمه شاعر که ما درسر زمینمان داریم هرگاه دیوان آنهارا میگشاییم همه از ناله وفریاد لبریزند ، باید تنها فصلهارا دوست داشت ، باید با فصلها وبرگها ی روی زمین ریخته ودرختان خشک عشقبازی کرد ، باید در میان برفهای زمستانی غلطید واز صافی وپاکی آنها لذت برد وجانی را تازه کرد ، باید با بهار آشتی کرد وبا بیماریهایش ساخت ، وباید زیر تیغه آفتاب داغ تابستان نشست وخورشیدرا ستایش کرد ، اینها دوستان بی آزاری هستند ما آنهارا میازاریم .
" من دوست میدارم " این گناهی بزرگ وغیر قابل بخشش است ، چه کسی را دوست میداری؟ پرواز دردناک آن جوانانی را که روی خرمن اعتیاد و.خود ارضایی نشسته اند؟  پرواز خروسهای بی ومحل که هر گاه وبیگاه بطور اتفاقی وارد زندگی خصوصی تو میشوند؟  ویا چشمان کور وبسته شان ؟  آن  نابینایانی که مهر ترا وعشق ترا وسینه بی کینه ترا ببازی گرفتند ؟ دوست داشتن کینه ها ودشمنی ها ونفرتها هنر خوبی نیست . 
دوست داشتن غروب پاییزی  اما عشق یکطرفه  ، دوست داشتن سکوت  بی فریاد ودوست  داشتن زندان هنرهای زیبا وشعر ، وبافتن زنجیری از آنها برای روزهای دیگری که بشکه ها ترکیده اند ودرونشان می صافی بیرون میزند ودنیارا سر مست میکنند امروز جنازه های بی کفن مردمان غریبه رویهم تلمبار است  همه کشته شده اند وباز هم کشته میشوند  هرروز صدای وحشتناک تیر ها ومسلسلها ویورش بمب ها  بر میخیزد درچینین زمانی تنها باید مرثیه خواند  گفته های پیامبر همچنان ادامه دارد  این مردمی که زندگیشان درتاریکیها  ووحشت مرگ میگذرد درعین حال به یکدیگر متصل ویا وصل بودند  حال امروز گروه گروه تکه پاره میشوند  این مردمی که روز چهره آرامشان بما نشاط ومهربای وعشق عرضه میداشت امروز در بخل وکینه ورنج وبدبختی وتیره روزی بما دهن کجی میکنند /همه رزوگاران به تلخی میگذرند  وما یا من بیهوده جنبشی یا حرکتی را تکرار میکنیم  باید ردای سکوترا بر تن بکشیم  وهر روز نگاهی بر آن بیاندازیم که مبادا وصله تازه ای به آن دوخته باشند  ردایی از نفرت وکینه در سکوت .حال اگر فریادی هم برداشتی  در این سرزمین با ساکنین مرده چه انعکاسی خواهد داشت ؟! ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .23/11/2015 میلادی . برابر با 2 آذرماه 1394 شمسی !