دل چوبى
شب گذشته ليست آدمهايى را كه گمان ميبردم روزى دلشان را رنجانده ام جلو ى خود گذاشتم ، تا دلجويى كرده باشم وبگويم جبر وجنگ وجدال اين روزگار است كه گاهى مرا از خودم بيرون ميكند ، آنهاييكه مرده بودند برايشان شمع روشن كردم ، آنهاييكه اهل كرامات بودند ، زبانم را فهميدند وبرويم لبخند مهر زدند ، وآدمكهاى چوبى كه تنها دست وپاهايشا دراز بود وجاى قلبشان خالى ، خنديدند ،كه :
ما ابدا دلى نداشتيم تا بشكند ،
خوشحال شدم ، حال راحتم ، ديگر دردى را احساس نميكنم ، جدال درونيم تمام شد ،
امروز ميدانم كه اكثر أدمها همان أدمك هاى چوبى اند كه تنها دست وپاهايشان تكان ميخورد وكامشان ميلرزد ، احساس خوبى دارم ، راحت شدم ، حال ميدانم دراين دنياى وحشتناك اين منم كه قربانى بودم از اين بابت خوشحالم ،
حال اين گل مال شما روشنايى متعلق بشما كمى هم از خارهاى زندگى مرا برداريد ببريد شايد روزى براى أتش زدن بدرتان خورد ،
شب گذشته جنگ را بخواب ديدم ،سر زمينم را به جنگ ميخواندند ،براى نشان دعوت آنها به جنگ پرچم سياه را برايشان ميفرستند ،
من هنوز آن شعله آسمانى را در دل دارم وميتوانم باز بر خيزم وبگويم كه :
مردن بخاطر آسايش ديگران ،اين تنها چيزى است كه ميتوانم به همه هديه كنم ،
بر روى بالشهاى يك تخت مردن ،به آهستگى پژمردن كار من نيست ميل تدارم با دندانها كرم خورده در يك اطاق خالى ومتروك همچو شمعى خاموش شوم ،ًمن چنين مرگى را نميخواهم ، ميل دارم مانند يك درخت بايستم وصا ئقه مرا بسوزاند امروز هم ملتها از اسارت بجان آمده اند وبراى آن كلام مقدس كه نامش ( آزادى ) است ميجنگند اما هرروز زنجيرها كلفت تر بر گرد خانه بسته ميشوند ،
امان از أن روزى كه پرچمهاى سياه مارا در يك گور دسته جمعى بخاك بسپارند ديگر كسى زنده نخواهد شد ، گياهى نخواهد روييد ودرختى نخواهد ايستاد ،ث
ثريا ايرانمنش ، جمعه ٢٧/١١/٢٠١٥ ميلادى ،اسپانيا