جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۹۴

گل آفتابگردان 

گل زيبايى است هرطرف خورشيد نور افشانى ميكند ،آنجا صورتش را بر ميگرداند ، اين كل در حال حاضر نماد يك موسسه خيريه ايست  كه نامش بسيار ًجهانگير شده است ، اما داستانى جدا گانه دارد .
آنروزها كه ما تازه پاى باين خراب آباد كذاشته بوديم ، رفقاى انگليسى ما زودتر بو هارا شنيده ودر اينجا زمينها را به قيمت ثمن بخش خريده بودند وروى أن مشغول بنا سازى وبساز بفروشى شده وبيزنس هاى بزرگى نيز براه انداخته بودند ، خانه ما در محله أعيان نشين !!!!وخارجى نشين !!!!اين ولايت بود ، با همان قواتين خشك ودستورات سخت انكليسى ،اى داد وبيداد من از آنجا فرار كردم  وباين ده كوره أمدم اينجا هم  بايد زير قوانين آنها باشم ؟!! چاره نبود ، همسايه ما يك پير زن انگليسى بود كه با يك مرد اسپانيايى عروسى كرده بود وخانه را شريكى خريده بودند حال  آنكه هيچكدام هم زبان يكديگرا نميدانستند !!! حوزه ، مارگاريتا !  همسايه ديگرمان  بانويى بود پا بسن گذاشته با همسرش كه سالهاى سال در اسپانيا زندگى ميكردند اما حاضر نبودند كه زبان اسپانيايى را فرا بگيرند ، بهر روى مرد بيچاره در اثر سرطان فوت كرد وزن تنها ماند ، 
روزى بخانه ما آمد وگفت من تصميم دارم يك موسسه خيريه بازكنم براى بيماران سرطانى درحال رفتن !! يك بيمارستان ايجاد كنم  بنا براين به كمك تو وبچه هايت احتياج دارم ، 
چه خوب ، من كه هميشه آماده بخدمت در برابر همه هستم ، بلند شويم بچها ،بيكار نباشيد. !!!!  خانم با كمك چند دانشجوى طب وپسر كوچك من كه هنوز به دانشگاه ميرفت ،توانست محلى را اجاره كند و بهرروى سر گاو درون خمره در انگلستان بود و بايد هر چه زودتر رونقى باين كار خيريه داده ميشد ، پارتيها  به راه افتاد ، متينگها ودورهم جمه شدنها نمايش مد ، شام خيريه ، وسپس بخشش بيحساب لباسها ولوازم خانه ،اولين آنها پالتوى پوست خز من بود كه سالها پيش از انگلستان خريده بودم  وهرچه لباس وكاسه وكوچه داشتيم بخشيدم بعنوان كمك به اين موسسه تازه پا گرفته شبها تا نيمه شب من مينشتم وپشت پاكتها را مينوشتم تمبر ميزدم تا به پست برسانم ؟ پسرم نقش مترجم را براى بانوى خردسال بازى ميكرد وبرنامه ريز بنگاه بو دتا روزى كه جلسه با شركت روزنامه نگاران وصاحبان كارخانجات برقرار شد ، ونامه اى از مرحوم پرنسس ديانا كه قبول مسئوليت كرده بود ، 
گفتم بچها ، كار ما ديگر تمام شد ، پايتان را كنار بكشيد ، دخترم در مسابقه دو شركت كرده بود كاپ نقره را نگاه داشت وجه نقدرا به آنها سپرد ، خريت كه شاخ ودم ندارد ،
روز گذشته ديدم اشخاص ناشناسى از سوى اين موسسه  روى كانال تلويزون محلى دارند براى جشن هاى كريسمس برنامه ريزى ميكنند وچه انبوه مردان وزنانى كه خودشانرا باين موسسه رساندند تا از سفره پر بركت آن سير شوند ، طرف حتى گل را درست به سينه اش سنجاق نكرده بود أنرا درون جيب كتش  بجاى دستمال جيبى گذاشته بود ، 
گفتم ، بازهم خر شدى ؟!!! اما خوب جلوى ضرر را هركجا بگيرى نفع است . وبياد آن پير زن انگليسى افتادم ،الان كجاست ؟ خانه را به آنها داد چون وارث  نداشت ،حال در يك استوديو تك ، مانده تنها مجسمه سنگى اورا جلوى بيمارستان شش اطاقه گذاشته اند  
اما چه بموقع خودمانرا كنار كشيديم دلم براى پالتوىم  ميسوزد حال تن چه كسى است ،أنروزها تنها يك مغازه خيريه داشتند حالا يكصدو بيست وچهار مغازه در سر تأسر اين خطه 😔😈 مشغول فروش اشياء خيريه هستند از آنتيك تا جواهرات گرانبها و حراجى هاى ساليانه ، 
هر روز بايد بپردازى ، صليب سرخ ، گداخانه هاى كليسا ، وانجنمنهاى خيريه ،كارى هم بتو ندارند شماره حساب  را بده خودشان خود كفا هستن  واز بانك بر ميدارند !!!! ث

جمعه ،  ٢٧ نوامبر