پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۴

هراس

از این پس هر میاندیشم مینویسم ، هراسی ندارم ، سالهاست که پوست انداخته ام ، هرچند اندیشه هایم به پای تجربیاتم نمیرسند ، اما آنهارا درون یک کاسه جمع میکنم .هنوز دستهایم بسوی تجربه های گذشته دراز میشوند ، پند گرفته ام؟ نه ! هنوز نه ! وآنچه از دوردستها برایم مانده همان عصا ست عصایی که با آن هنوز کوه وکمر گذشته را میپیمایم .
شب گذشته همسایه مابرای نوشیدن یک قهوه به خانه ما آمد ، او دکترای فلسفه زبان انگلیسی دارد ، نوشته های مرا میخواند ( با ترجمه) !! اما گاهی گیج میشود ومیل دارد من مانند یک فیلسوف قرن گذشته باو توضیح بدهم که مثلا ( هراس از زیبایی ) یعنی چی ؟ مگر کسی از زیبایی هم ممکن است بترسد ؟ آری ، من ترسیده ام ، چون همیشه به دنبال زیبایی وزیباپرستی بودم بی آنکه بدانم حتی مترسکهای روی گندمزارها نیز میتوانند زیبا باشند اما درونشان پر از کاه وزباله است ، آن خار سوزنی وشوقی که برای رسیدن به زیبایی دردلم میخزید  مرا زخمی کرد وچقدر گریستم  ، آنها تجربه هایم  تنها اشک درچشمانم نبودند بلکه بالهایی شدند که من امروز با آنها پرواز میکنم به دور دستها ، تنها دوروحوالی ونوک بینی خودرا نمیبینم پشت ماورا هر چیزی مانند خورشید جلوی چشمانم میدرخشد  ، امروز سحت آروزی پرواز ، وتاختن ورسیدن  را دارم ، به کجا؟ پرواز کنم بر فراز آسمان کویر وویرانه های انجا را ببینم بر فراز کوهای پر برف وآبشارهای وحشی که میغرند وبی هیچ رحمی هرچه را که سر راهشان هست ویران میکنند تا به مقصد برسند ، مقصد آنها یک دریای آرام است ، درآنجا ساکن میشوند ، من از ساکن بودن بیزارم ، در کودکی ناگهان خودرا بمیان روزدخانه کف  آلود میانداختم وبر خلاف جهت آب رو ببالا شنا میکردم سرم به زیر آب میرفت احساس خفگی میکردم  اما دوباره سرمرا بالا میاوردم تا نفسی تازه کنم با فریاد میگفتم :
من از تو قویترم ! تو نمیتوانی مرا مانند سنگ ریزه ها دوباره به جویبارها بغلطانی فریاد میکشیدم ، مادر سراسیمه خودش را میرساند همه اهل خانه میامدند تا این دیوانه را از آب بیرون بکشند ، اما من همچنان دست وپا میزدم تا بالای دماغه آنجا که دیکر آب کف میکرد ومن خودمرا به دست کف ها میسپردم مانند تازه عروسی که شب زفاف را گذرانده لرزان وخوشحال به پایین میغلطیدم ، لبان مادرجانم لبریزاز خون میشدند ولپهایش نیز خراش بر میداشتند که حوب ، جواب پدرت را کی میدهد ؟ دیوانه زنجیری! واز همان زمان این نام روی من ماند ، (عقل درون سرش نیست ، کله اش خالیست ، با رودخانه حرف میزند )!!! او از قدرت درونی وانرزی من بیخبر بود من مانند او نبودم تا مردی بمن قدرت بدهد وزیر سایه مرد باشم ، من خودم بودم  وهمه درشگفت که این چند استخوان باریک با شکم فرو رفته چگونه خودش را به آب وآتش میزند، ومادر میگفت : 
روزی سرت را بباد خواهی داد ! نه مادر جان طوفان زنده برمیگردد ، من همان طوفانم که ناگهان برمییخزد ، همان اژدهایی هستم که ناگهان آتش به هوا میفرستد .
نه مادرجان سرم هنوز روی گردنم وروی پیکرم جای دارد این جانم هست که از دست داده ام . روحم را که نمیدانم درکجاها سیر میکند ؟! ودلم که همیشه درحال طپیدن ورسیدن است ، من همان اژدهایی بودم که موسی ویهوه وفرعون از آن بشگفت میامدند ، امروز تبدیل به یک عصا شده ام ، خشک ، بی هیچ حرکتی .
من به دنبال زیبایی بودم وبخاطر زیبایی مردم  این زیبایی درمن شور وشوق وعشق میافرید ، همه مردان زندگیم زیبا بودند ، وهمان زیبایی سراسر هستی مرا به آتش کشید ، زیباییهای که با خیال ودروغ وخالی از حقیقت بسویم حمله آوردند  زیباییهای که حصار سخت ومحکم خانه ام را ویران ساختند ،  زیباییهای که دل کوچکم را درآتش هوس گداختند  ، زیباییهای فاقد افکار  ودر پشت پاسبانان محل وملاهای بالای منبر ، پنهان بودند .
دیگر ادعایی نیست ، دیگر چیزی نمانده تا قافله بمنزل برسد ، اما هنوز سر قافله دارم ودارم میجنگم تا دقایق آخر شمشیررا زمین نخواهم گذاشت .ث
ثریا ایرانمنش /اسپانیا / پنجشنبه 26/11/2015 میلادی.