چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴

خاموشی

امروز دیر بیدار شدم ! این برای ؟من؟ یک امر مهمی است حتما بیمارم ، اگر رختخواب وخواب را دوست میدارم پس دچار بیماری شده ام ، من آن تکه  سنگ امروز تبدیل به تکه نانی شده ام لبریز از سوراخ نگرانیها  ودلهره ها ، آیا جنگ درپیش است ؟ ارباب که آمد میخ را محمکمتر کرد ، دیگر جایی درآن دیار برای ما نیست مگر خوابش را ببینیم گرجستان جای خودرا به ایرانستان میدهد ، همانکه دوستان نجات دهنده ما میخواستند ، 
وتو؟  توانی بود لبریز از شادی و وامید که درمن میدمیدی ؟ امروز تو هم مانند من سوراخ سوراخ شده ای ، روزی شکارچی بزرگی بو.دیم  با ترکشی از  تبر هميشه  به دنبال شکارش که ، دشمن ، بود میدوید  امروز راهی پر پیچ وخم جلوی پای ما نهاده است  برای راهروان بیگانه  که ترا بنام میخوانند اما ترا نمیشناسند  ونمیدانند کیستی ؟.
روزی آن "من" زبانی بود بس گویا  که همهرا به دور خود جمع میکرد  آن من دیگر گم شد  وتو خدایی بودیکه درگورستان هستی بخاک سپرده شده ای. وتو وطن من . خاک من ریشه من بودی .
آن جان من یک آبگینه لبریز از مهربانیها وعشق بود ، امروز مانند سطلی که با تیر های غیبی آنرا سوراخ کرده باشند باید بخودم بنگرم ، روزی کلمه ای بودم که دربستر زند گی گام برمیداشتم ، امروز ! نمیدانم درانتظا رچه هستم ؟ ....
امروز عده ای جای دیروزی هارا گرفته اند اما مانند گوسفندانی که به دنبال سبزه وعلف که چوپان نشانشان میدهد میروند به دنیال رویا ودر آنسوی تپه  ، شبان تیغ بر گلویشان میگذارد ، وامروز آنچه که بر سرما آمد هیچ انتظارش را نداشتیم وهنوز هم نمیدانى  چیست ؟درانتظار کس ویا کسانی نشستن امروز حرفی مسخره وبیهوده است ، آنها ارزش انتظار کشیدن را ندارند . آنروزها که میتوانستم از این گنجینه درونیم بهره ها ببرم در کنج زندان خاموش ولب فروبسته نشسته بودم وتنها اشکهایم بودند که  درد های درونیم  را گواه میگرفتند ، دزدان با مشعلهای فروزان به گردم حلقه میزدند  ومیرقصیدند هریک تکه ای ار مرا به یغما بردند حال امروز درب آسمانرا با مشت میکوبم تا شاید صدایی برخیزد  ، درب بسته ومشتهای من چندان قوی نیستند  ونگهبانان دژ آهنی مرا راه نخواهند داد چرا که نه ازدزدی چیزی میدانم ونه از راهزنی دلها .
امروز به دنبال عکسی بودم که آنرا کوچکتر کرده میان مدال سینه ام بگذارم ، آوه که سالهاست عکسهای ما زندانی دستگاه امنیتی تکنولوژی شده است ، 
امروز دیگر شعور وعقل خورا نیز باید دربسته بندی شیکی تقدیم همان خدای تازه رسیده بکنیم . آن " من " که نقشها بر میانگیخت گم شد  او میخواست همیشه عاشق باشد  ، همانند معشوقش بگرید   تاهر روز را بگونه ای دلپذیر نماید ، آن عقل ، آن دل ، آن "من" گم شد .
امروز صبح در آیینه غریبه ای را دیدم  که ابدا اورا نشناختم ، موها سر به اسمان کشیده  ، پزمرده ، با چشمان باد کرده اوه....ولش کن ، دیروز رفت ، آن موها به تاراج رفتند آن گونه ها وآن چشمان درخشان زیر طوفان سر زمین بیگانگان گم شد امروز همانند آنها شده ای ، زندگیت میان اطاق حواب ، آشپزخانه وحمام میگذرد گاهی از سر تفریح برای گردش به سوپرهای بزرگ میروی وانبوه کالاهای مانده  واکیوم شده  ریسایکل را میخری وبخانه میاوری ودرون سطل زباله خالی میکنی ، این سوپرها ی انبوه را که از مواد غذایی وکالاهای مانده درانبار غرب واروپای شمالی وچین وهند میاورند برای تو ساخته شده ، نه برای آن "من" دیگر آن دوران تمام شد ، بلی نباید ذکر مصیبت کرد هرچه بود تمام شد و دوستداران وخلقیان محترم به آرزویشان رسیدند سیب دردامن " چپی" ها افتاتد چه سیب خوشمزه وآبدار وشیرینی بود ، پشتوانه را نیز با شراب ( خیام ) سر میكشيم ، خیام ار خود ماست !!! 
.تو ، گم شدی . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / چپهارشنبه 25/11/2015 میلادی /