جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۹۴

`کلامی نیست !

جمعه !!
باز جمعه آمد ، همان جمعه های غم انگیز
سخنی نیست ، کلامی نیست ، هرچه هست زباله است
تفاله است ،
تنها از سر دلتنگی سرودی سر میدهم 
درخلوت خود  که راهی به هیچ بوستانی ندارد
چه بنویسم ، سخنی نیست ، کلامی نیست ، چیزی نیست 
تنها صورتهایی مقابلم  در آمد وشد هستند 
با نقابهای وبا پوشش ها ، 
همه خودرا پنها ن کرده اند ، پشت درهای بسته 
پنجره ها بسته ، پرده ها کشیده 
چه بنویسم ؟ که راهی نیست ، سخنی نیست ، حرفی نیست 
در ظلمت این زندان خود خواسته ، 
هیچگاه نسیمی از سر مهربانی نمیوزد 
نجواها تکراری ودورغینند 
در خیابان خبری نیست ، هرچه هست تکراری است 
خستگانی میایند ودوندگانی میدوندذ 
ودراین حال - کهنه رندان  بی شوق وبی امید
 برای دو تکه سکه بی ارزش 
باسن خودرا میچرخانند 
در معبر زمان 
از بوی ادار سگها ، وپاچه گیران وباجیگیران 
که سر هر چهارراه
 وتپه های خاکی جلو میایند ، نفسم میگیرد
 مردمانیکه با  بیخیالی از کنار من میگذرند 
بی انکه مرا ببیند ، بی انکه من آنان را ببینم 
من میدانم ، بخوبی میدانم که زمان برنخواهد گشت
وراه رفته را که باید طی میکردم
رفتم ، اما بمنزلگه مقصود نرسیدم 
مقصود چه بود ومقصد کجا بود؟
درجای خود ایستادم ، 
وچشم بستم به ناامیدانی که به درگاه باورهایشان چسپیده اند
من میدانستم ، بخوبی میدانستم  ، 
که دیگر باز نخواهم گشت 
واین راه رفته راد وباره طی نخواهم کرد .
آنروز که بر فراز سر شاخ های سبز ، برگهارا میشمردم
گذشت ، 
آنروز که دربرکه های زلال برهنه تن میشستم ، گذشت 
امروز حتی قلب دریا از طپش ایستاده است 
دیگر نمیتوان بر امواج خیال او سفر کرد
باید بر طبل حیات کوبید ، 
در برابر این سکوت  بیکران  ، جنبش من مانند یک پروانه است 
که بر درخت خاری بنشیند 
" فروغ" را بنام خواندم ، از او مدد خواستم 
" فروغ" نیز سالهاست که از درختی دیگر
تکرار کنان خودرا بیرون کشیده وآویزان است ،
دگیر کسی درب خانه را نخواهد کوبید 
دیگر صدایی بلند نخواهد شد 
ودیگر گوشهای من به هیچ گام آشنایی
پیوند نخواهد بست 
جمعه ، جمعه ها غم انگیزند ودلهره آور 
مرگ او ، آن( مرد) نیز درجمعه اتفاق افتاد.
عشق ، نیز در یک جمعه از دست رفت 
ثریا. اسپانیا /27 نوامبر .