جمعه !!
باز جمعه آمد ، همان جمعه های غم انگیز
سخنی نیست ، کلامی نیست ، هرچه هست زباله است
تفاله است ،
تنها از سر دلتنگی سرودی سر میدهم
درخلوت خود که راهی به هیچ بوستانی ندارد
چه بنویسم ، سخنی نیست ، کلامی نیست ، چیزی نیست
تنها صورتهایی مقابلم در آمد وشد هستند
با نقابهای وبا پوشش ها ،
همه خودرا پنها ن کرده اند ، پشت درهای بسته
پنجره ها بسته ، پرده ها کشیده
چه بنویسم ؟ که راهی نیست ، سخنی نیست ، حرفی نیست
در ظلمت این زندان خود خواسته ،
هیچگاه نسیمی از سر مهربانی نمیوزد
نجواها تکراری ودورغینند
در خیابان خبری نیست ، هرچه هست تکراری است
خستگانی میایند ودوندگانی میدوندذ
ودراین حال - کهنه رندان بی شوق وبی امید
برای دو تکه سکه بی ارزش
باسن خودرا میچرخانند
در معبر زمان
از بوی ادار سگها ، وپاچه گیران وباجیگیران
که سر هر چهارراه
وتپه های خاکی جلو میایند ، نفسم میگیرد
مردمانیکه با بیخیالی از کنار من میگذرند
بی انکه مرا ببیند ، بی انکه من آنان را ببینم
من میدانم ، بخوبی میدانم که زمان برنخواهد گشت
وراه رفته را که باید طی میکردم
رفتم ، اما بمنزلگه مقصود نرسیدم
مقصود چه بود ومقصد کجا بود؟
درجای خود ایستادم ،
وچشم بستم به ناامیدانی که به درگاه باورهایشان چسپیده اند
من میدانستم ، بخوبی میدانستم ،
که دیگر باز نخواهم گشت
واین راه رفته راد وباره طی نخواهم کرد .
آنروز که بر فراز سر شاخ های سبز ، برگهارا میشمردم
گذشت ،
آنروز که دربرکه های زلال برهنه تن میشستم ، گذشت
امروز حتی قلب دریا از طپش ایستاده است
دیگر نمیتوان بر امواج خیال او سفر کرد
باید بر طبل حیات کوبید ،
در برابر این سکوت بیکران ، جنبش من مانند یک پروانه است
که بر درخت خاری بنشیند
" فروغ" را بنام خواندم ، از او مدد خواستم
" فروغ" نیز سالهاست که از درختی دیگر
تکرار کنان خودرا بیرون کشیده وآویزان است ،
دگیر کسی درب خانه را نخواهد کوبید
دیگر صدایی بلند نخواهد شد
ودیگر گوشهای من به هیچ گام آشنایی
پیوند نخواهد بست
جمعه ، جمعه ها غم انگیزند ودلهره آور
مرگ او ، آن( مرد) نیز درجمعه اتفاق افتاد.
عشق ، نیز در یک جمعه از دست رفت
ثریا. اسپانیا /27 نوامبر .