پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۴

هراس

از این پس هر میاندیشم مینویسم ، هراسی ندارم ، سالهاست که پوست انداخته ام ، هرچند اندیشه هایم به پای تجربیاتم نمیرسند ، اما آنهارا درون یک کاسه جمع میکنم .هنوز دستهایم بسوی تجربه های گذشته دراز میشوند ، پند گرفته ام؟ نه ! هنوز نه ! وآنچه از دوردستها برایم مانده همان عصا ست عصایی که با آن هنوز کوه وکمر گذشته را میپیمایم .
شب گذشته همسایه مابرای نوشیدن یک قهوه به خانه ما آمد ، او دکترای فلسفه زبان انگلیسی دارد ، نوشته های مرا میخواند ( با ترجمه) !! اما گاهی گیج میشود ومیل دارد من مانند یک فیلسوف قرن گذشته باو توضیح بدهم که مثلا ( هراس از زیبایی ) یعنی چی ؟ مگر کسی از زیبایی هم ممکن است بترسد ؟ آری ، من ترسیده ام ، چون همیشه به دنبال زیبایی وزیباپرستی بودم بی آنکه بدانم حتی مترسکهای روی گندمزارها نیز میتوانند زیبا باشند اما درونشان پر از کاه وزباله است ، آن خار سوزنی وشوقی که برای رسیدن به زیبایی دردلم میخزید  مرا زخمی کرد وچقدر گریستم  ، آنها تجربه هایم  تنها اشک درچشمانم نبودند بلکه بالهایی شدند که من امروز با آنها پرواز میکنم به دور دستها ، تنها دوروحوالی ونوک بینی خودرا نمیبینم پشت ماورا هر چیزی مانند خورشید جلوی چشمانم میدرخشد  ، امروز سحت آروزی پرواز ، وتاختن ورسیدن  را دارم ، به کجا؟ پرواز کنم بر فراز آسمان کویر وویرانه های انجا را ببینم بر فراز کوهای پر برف وآبشارهای وحشی که میغرند وبی هیچ رحمی هرچه را که سر راهشان هست ویران میکنند تا به مقصد برسند ، مقصد آنها یک دریای آرام است ، درآنجا ساکن میشوند ، من از ساکن بودن بیزارم ، در کودکی ناگهان خودرا بمیان روزدخانه کف  آلود میانداختم وبر خلاف جهت آب رو ببالا شنا میکردم سرم به زیر آب میرفت احساس خفگی میکردم  اما دوباره سرمرا بالا میاوردم تا نفسی تازه کنم با فریاد میگفتم :
من از تو قویترم ! تو نمیتوانی مرا مانند سنگ ریزه ها دوباره به جویبارها بغلطانی فریاد میکشیدم ، مادر سراسیمه خودش را میرساند همه اهل خانه میامدند تا این دیوانه را از آب بیرون بکشند ، اما من همچنان دست وپا میزدم تا بالای دماغه آنجا که دیکر آب کف میکرد ومن خودمرا به دست کف ها میسپردم مانند تازه عروسی که شب زفاف را گذرانده لرزان وخوشحال به پایین میغلطیدم ، لبان مادرجانم لبریزاز خون میشدند ولپهایش نیز خراش بر میداشتند که حوب ، جواب پدرت را کی میدهد ؟ دیوانه زنجیری! واز همان زمان این نام روی من ماند ، (عقل درون سرش نیست ، کله اش خالیست ، با رودخانه حرف میزند )!!! او از قدرت درونی وانرزی من بیخبر بود من مانند او نبودم تا مردی بمن قدرت بدهد وزیر سایه مرد باشم ، من خودم بودم  وهمه درشگفت که این چند استخوان باریک با شکم فرو رفته چگونه خودش را به آب وآتش میزند، ومادر میگفت : 
روزی سرت را بباد خواهی داد ! نه مادر جان طوفان زنده برمیگردد ، من همان طوفانم که ناگهان برمییخزد ، همان اژدهایی هستم که ناگهان آتش به هوا میفرستد .
نه مادرجان سرم هنوز روی گردنم وروی پیکرم جای دارد این جانم هست که از دست داده ام . روحم را که نمیدانم درکجاها سیر میکند ؟! ودلم که همیشه درحال طپیدن ورسیدن است ، من همان اژدهایی بودم که موسی ویهوه وفرعون از آن بشگفت میامدند ، امروز تبدیل به یک عصا شده ام ، خشک ، بی هیچ حرکتی .
من به دنبال زیبایی بودم وبخاطر زیبایی مردم  این زیبایی درمن شور وشوق وعشق میافرید ، همه مردان زندگیم زیبا بودند ، وهمان زیبایی سراسر هستی مرا به آتش کشید ، زیباییهای که با خیال ودروغ وخالی از حقیقت بسویم حمله آوردند  زیباییهای که حصار سخت ومحکم خانه ام را ویران ساختند ،  زیباییهای که دل کوچکم را درآتش هوس گداختند  ، زیباییهای فاقد افکار  ودر پشت پاسبانان محل وملاهای بالای منبر ، پنهان بودند .
دیگر ادعایی نیست ، دیگر چیزی نمانده تا قافله بمنزل برسد ، اما هنوز سر قافله دارم ودارم میجنگم تا دقایق آخر شمشیررا زمین نخواهم گذاشت .ث
ثریا ایرانمنش /اسپانیا / پنجشنبه 26/11/2015 میلادی.



چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۴

خاموشی

امروز دیر بیدار شدم ! این برای ؟من؟ یک امر مهمی است حتما بیمارم ، اگر رختخواب وخواب را دوست میدارم پس دچار بیماری شده ام ، من آن تکه  سنگ امروز تبدیل به تکه نانی شده ام لبریز از سوراخ نگرانیها  ودلهره ها ، آیا جنگ درپیش است ؟ ارباب که آمد میخ را محمکمتر کرد ، دیگر جایی درآن دیار برای ما نیست مگر خوابش را ببینیم گرجستان جای خودرا به ایرانستان میدهد ، همانکه دوستان نجات دهنده ما میخواستند ، 
وتو؟  توانی بود لبریز از شادی و وامید که درمن میدمیدی ؟ امروز تو هم مانند من سوراخ سوراخ شده ای ، روزی شکارچی بزرگی بو.دیم  با ترکشی از  تبر هميشه  به دنبال شکارش که ، دشمن ، بود میدوید  امروز راهی پر پیچ وخم جلوی پای ما نهاده است  برای راهروان بیگانه  که ترا بنام میخوانند اما ترا نمیشناسند  ونمیدانند کیستی ؟.
روزی آن "من" زبانی بود بس گویا  که همهرا به دور خود جمع میکرد  آن من دیگر گم شد  وتو خدایی بودیکه درگورستان هستی بخاک سپرده شده ای. وتو وطن من . خاک من ریشه من بودی .
آن جان من یک آبگینه لبریز از مهربانیها وعشق بود ، امروز مانند سطلی که با تیر های غیبی آنرا سوراخ کرده باشند باید بخودم بنگرم ، روزی کلمه ای بودم که دربستر زند گی گام برمیداشتم ، امروز ! نمیدانم درانتظا رچه هستم ؟ ....
امروز عده ای جای دیروزی هارا گرفته اند اما مانند گوسفندانی که به دنبال سبزه وعلف که چوپان نشانشان میدهد میروند به دنیال رویا ودر آنسوی تپه  ، شبان تیغ بر گلویشان میگذارد ، وامروز آنچه که بر سرما آمد هیچ انتظارش را نداشتیم وهنوز هم نمیدانى  چیست ؟درانتظار کس ویا کسانی نشستن امروز حرفی مسخره وبیهوده است ، آنها ارزش انتظار کشیدن را ندارند . آنروزها که میتوانستم از این گنجینه درونیم بهره ها ببرم در کنج زندان خاموش ولب فروبسته نشسته بودم وتنها اشکهایم بودند که  درد های درونیم  را گواه میگرفتند ، دزدان با مشعلهای فروزان به گردم حلقه میزدند  ومیرقصیدند هریک تکه ای ار مرا به یغما بردند حال امروز درب آسمانرا با مشت میکوبم تا شاید صدایی برخیزد  ، درب بسته ومشتهای من چندان قوی نیستند  ونگهبانان دژ آهنی مرا راه نخواهند داد چرا که نه ازدزدی چیزی میدانم ونه از راهزنی دلها .
امروز به دنبال عکسی بودم که آنرا کوچکتر کرده میان مدال سینه ام بگذارم ، آوه که سالهاست عکسهای ما زندانی دستگاه امنیتی تکنولوژی شده است ، 
امروز دیگر شعور وعقل خورا نیز باید دربسته بندی شیکی تقدیم همان خدای تازه رسیده بکنیم . آن " من " که نقشها بر میانگیخت گم شد  او میخواست همیشه عاشق باشد  ، همانند معشوقش بگرید   تاهر روز را بگونه ای دلپذیر نماید ، آن عقل ، آن دل ، آن "من" گم شد .
امروز صبح در آیینه غریبه ای را دیدم  که ابدا اورا نشناختم ، موها سر به اسمان کشیده  ، پزمرده ، با چشمان باد کرده اوه....ولش کن ، دیروز رفت ، آن موها به تاراج رفتند آن گونه ها وآن چشمان درخشان زیر طوفان سر زمین بیگانگان گم شد امروز همانند آنها شده ای ، زندگیت میان اطاق حواب ، آشپزخانه وحمام میگذرد گاهی از سر تفریح برای گردش به سوپرهای بزرگ میروی وانبوه کالاهای مانده  واکیوم شده  ریسایکل را میخری وبخانه میاوری ودرون سطل زباله خالی میکنی ، این سوپرها ی انبوه را که از مواد غذایی وکالاهای مانده درانبار غرب واروپای شمالی وچین وهند میاورند برای تو ساخته شده ، نه برای آن "من" دیگر آن دوران تمام شد ، بلی نباید ذکر مصیبت کرد هرچه بود تمام شد و دوستداران وخلقیان محترم به آرزویشان رسیدند سیب دردامن " چپی" ها افتاتد چه سیب خوشمزه وآبدار وشیرینی بود ، پشتوانه را نیز با شراب ( خیام ) سر میكشيم ، خیام ار خود ماست !!! 
.تو ، گم شدی . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / چپهارشنبه 25/11/2015 میلادی / 

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۴

بشکه های خالی

میخواستم مدتی از همه چیز دور باشم ، از نوشتنها ،از روی صفحه های مجازی ، ودیدار وبرگشت بعضی از رفقای امنیتی که خط ترا میگرند وبه دنبالت هستند ، هرچند غیراز چند خط شعر چیز دیگری نمینوسم اما باز هم دهانم بوی بد میدهد ومخالف ادیان است ، شعر موسیقی ، نقاشی وبطور کلی هنرهای زیبا وظریفه جز و گناهان کبیره است ، اگر موسیقی گوش میدهی حتما باید مذهبی باشد با صدای شیپور وساکسیفون وطبل ،اگر نقاشی میکنی   ، حتما باید تصویر ائمه اطهاررا بکشی بی هیچ احساسی واگر مینویسی تنها باید دعا گو وثنا خوان باشی  ، حرف زدن از دل وشیدایی آن بی فایده است ، 
میخواستم ننویسم تابلت را بگوشه ای پرتا ب کردم  هنگامیکه برخاستم در راهرو چراغ  اطاق دیگری که ظاهرا من آنرا به دفتر خود اختصاص داده ام روشن است !! نور آن از زیر درب پیدا بود ؟!
عجب آنکه تمام دیروز من خانه نبودم وشب هم درب را بسته دیدم ، از آنجاییکه من هر اثری را نما دخبری میدانم  ،دوباره روی باین صفحه آوردم  ، دوست داشتن ونوشتن برای بشکه های خالی که بر شیب آسمان میلغزند بیفایده است  ، دوست داشتن فریاد دیگری است که باید دردرونت آنرا پنهان کنی ، دوست داشتن ها همیشه با کینه ها یکی میشوند ، اینهمه شاعر که ما درسر زمینمان داریم هرگاه دیوان آنهارا میگشاییم همه از ناله وفریاد لبریزند ، باید تنها فصلهارا دوست داشت ، باید با فصلها وبرگها ی روی زمین ریخته ودرختان خشک عشقبازی کرد ، باید در میان برفهای زمستانی غلطید واز صافی وپاکی آنها لذت برد وجانی را تازه کرد ، باید با بهار آشتی کرد وبا بیماریهایش ساخت ، وباید زیر تیغه آفتاب داغ تابستان نشست وخورشیدرا ستایش کرد ، اینها دوستان بی آزاری هستند ما آنهارا میازاریم .
" من دوست میدارم " این گناهی بزرگ وغیر قابل بخشش است ، چه کسی را دوست میداری؟ پرواز دردناک آن جوانانی را که روی خرمن اعتیاد و.خود ارضایی نشسته اند؟  پرواز خروسهای بی ومحل که هر گاه وبیگاه بطور اتفاقی وارد زندگی خصوصی تو میشوند؟  ویا چشمان کور وبسته شان ؟  آن  نابینایانی که مهر ترا وعشق ترا وسینه بی کینه ترا ببازی گرفتند ؟ دوست داشتن کینه ها ودشمنی ها ونفرتها هنر خوبی نیست . 
دوست داشتن غروب پاییزی  اما عشق یکطرفه  ، دوست داشتن سکوت  بی فریاد ودوست  داشتن زندان هنرهای زیبا وشعر ، وبافتن زنجیری از آنها برای روزهای دیگری که بشکه ها ترکیده اند ودرونشان می صافی بیرون میزند ودنیارا سر مست میکنند امروز جنازه های بی کفن مردمان غریبه رویهم تلمبار است  همه کشته شده اند وباز هم کشته میشوند  هرروز صدای وحشتناک تیر ها ومسلسلها ویورش بمب ها  بر میخیزد درچینین زمانی تنها باید مرثیه خواند  گفته های پیامبر همچنان ادامه دارد  این مردمی که زندگیشان درتاریکیها  ووحشت مرگ میگذرد درعین حال به یکدیگر متصل ویا وصل بودند  حال امروز گروه گروه تکه پاره میشوند  این مردمی که روز چهره آرامشان بما نشاط ومهربای وعشق عرضه میداشت امروز در بخل وکینه ورنج وبدبختی وتیره روزی بما دهن کجی میکنند /همه رزوگاران به تلخی میگذرند  وما یا من بیهوده جنبشی یا حرکتی را تکرار میکنیم  باید ردای سکوترا بر تن بکشیم  وهر روز نگاهی بر آن بیاندازیم که مبادا وصله تازه ای به آن دوخته باشند  ردایی از نفرت وکینه در سکوت .حال اگر فریادی هم برداشتی  در این سرزمین با ساکنین مرده چه انعکاسی خواهد داشت ؟! ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .23/11/2015 میلادی . برابر با 2 آذرماه 1394 شمسی !

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۴

قبيله 

در آن روزگارانى كه در گوشه كمبريج ودر زندان زمان بودم ، روزى بخانه خانمى كه  از اقوام بود وبا ازدواج كردن با يك پرستارانگليسى  بيمارستان ،بكلى خودرا گم كرده دچار بحران هويت شده وگاهى خود را ( ما انگليسيها) خطاب ميكرد ! واز نظر روحى. در يك برزخ بسر ميبرد ، دركنارش انقلاب اسلامى  پدرش با چادر زنانه فراركرده بود چون حكم اعدام او روى ديوارهاى شهر بچشم ميخورد ،  و پولهاى دزديده را تيز قبلا به بانكهاى عربى وإنگليسى وفرانسه وسوبيس سپرده بود ، حال سر ميز ناهار ، ناگهان رو به پدرش  كرد وكفت : 
پاپا جان !!!!من ميخواهم يك درخت خانوادگى براى بجه هايم درست كنم يعنى يك شجرنامه بايد بچه هايم بدانند كه پدر بزرگ ومادر بزرگشان واجداشان چگونه وچكار ه  بودند ، 
خنده امرا فرو دادم وسپس گفتم :
بنويس از نسل بزرگترين اورانگوتانها ، واز سر ميز بلند شدم به همسرم كفتم ، شماها بنشينيد ودر روياهايتان سير كنيد وبراى خود از تاريخ پشتوانه بسازيد ، من رفتم، ودر راه همچنانكه زير باران رو بسوى خانه داشتم ، به وقاحت اين أدمها ميانديشيدم ، ، مادر بزرگ پدرى اين خانم يك كنيز سياه بود كه أثار زيبايى آن كنيز در نوه ها وبچه ها نقش بسته بود بينى هاى پهن لبان كلفت وموهاى وزوزى ، تا اينجا بمن مربوط نبود ، مشگل خودشان بود ، اما چون من هيچگاه نه از فاميلم سحن. بميان إورده بودم ( چون ميترسيدم ) بگويم ميرزا آقاخان كرمانى چه نسبت نزديكى با ما دارد ، ونه مادرجان عكسى بجاى كذاشته بود همهرا به دست آتش سبرده بود از ترس ملاها ، منهم در سكوت راه ميرفتم و به كفته مادرم ميانديشيدم كه ميگفت : 
تنها آدمهاى بى اصل ونصب هستند كه با بزرگان پيوند ميبندند ،
حال فهميدم ازدواج اين خانواده با بازماندگان وپس مانده هاى قاجار براى چه بوده است  ، براى پيشبر مقاصد سياسىى واقتصادى ،
متاسفانه من خود تنها بزرگ شدم وهيچگاه هم بفكر جمع أورى استادى از قبيله خودم نيافتادم  گاهى از شما چه پنهان خجالت ميكشيدم كه بگويم مادر بزرگم مثلا زرتشتى بوده واز كوههاى بختيارى سرازير كوير شده چون با يك مرد دشت عروسى كرده بود ، خجالت ميكشيدم بگويم مثلا پدرم در جوانى ودر سن سى وشش سالگى فوت كرد ومن در خانه ديگرى بزرگ شدم ،هميشه سكوت ميكردم ، مادرجان نيز با سكوت خود  با آن چشمان أبى وصورت سرخ وسفيدش با آن موهاى بلند طلاييش تنها لبخند تمسخر ألودى به گوشه لبانش مينشست وباين سيل بى ريشه ميخنديد او بيشترا زهر چيز به ريشه  اجدادش افتخار ميكرد ومحكم آنهارا در سينه اش جاى داده بود ،
امروز نميدانم چرا ناگهان باين فكر افتادم وچرا مردم اينهمه حقيرند وچرا أتكا بخودشان ووحدانشان ندا رند ، 
در اين روزهاى سرگردانى به خيلى آ دمها برخوردم همه نوع آدمى را ديدم وبا ذره بين درونم آنها را سنجيدم تنها يكنفر مرا  شيفته خود كرد كه ( خودش ) بود بى هيچ ادعايى از روستايى ميگفت  كه در آنجا به دنيا آمده بود واز أبهاىجارى  سر زمينش  از مادرش واز پدرش به راحتى همهرا در طبق اخلاص  گذاشت ، شگفت انكيز بود در ميان اينهمه أدمهاى ريا كار وپر افاده ودروغگو اين يكى مانند يك درخت پوسته خودرا كند ولخت شد ، برايم جالب بود .ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، اول آذرماه ١٣٩٤ شمسى برابر با ٢٢نوانبر ٢٠١٥ ميلادى .

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۹۴

چرخ بی گردش

بلبلی گفت  به گل گر نشنیدی سخنم 
غم ندارم ، دو روزی دگر درچمنم 
بیم آ نست که از کرده پشیمان گردی
.چون دم سردآبان مهر زند بردهنم ...؟
-------

به درستی نمیدانم ابیات بالا متعلق به چه شاعری است ، گاهی اشعاری به ذهنم میرسد که قبلا شنیده ام وآنرا مینویسم ، گاهی حوصله داشته باشم به دنبال شاعر وسراینده میروم ، گاهی هم رهایش میکنم .
در این دنیا بازار تبلیغات است که کار میکند ، شخصیت میسازد ، انسانسازی میکند ، تاج بر سرمیگذارد و باید همیشه مطرح بود درکنج خلوت نشستن وبا همه نرفتن گم شدنرا درپی دارد ، ویا گاهی عده ای پیدا میشوند قهرمانیرا میسازند برای سرگرمی مردم  اگرچه عده ای باورنکنند که درون ان قهرمان کاه وپوشال است ، کافی است چند نفر دنبالت راه بیفتند واز کرامات تو بهرمند شوند آنگاه به خدا میرسی. حتی میتوانی آدم بکشی ، بهر روی قهرمانی .بقول خیام :

جامی است که عقل آفرین میزندش / صد بوسه زمهر برجبین میزندش 
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / میسازد وباز برزمین میزندش 

امروز بیاد پدر افتادم ،  ساز میزد درکنج خلوت ، دوستانش به پای ساز او میگریستند ، او ساز را به گوشه ای پرتا ب میکرد ومیگفت :
مگر روی منبر نشسته وروضه میخوانم که تو گریه میکنی ، من ساز میزنم دل تو خوش شود ، اشعار حافظ وخواجورا با چه لذتی زیر زبانش مزه مزه میکرد وآنهارا با چه شیوایی دکلمه مینمود .
درآنسوی حیاط درون اطاق مادر داشت لپ های قرمز شرا زیر انگشانتش میخراشید ، که ای وای باز صدای ساز او بلند شد من جواب همسایه هاراچی بدهم .
خوشبختانه برادر شادروان روح اله خالقی همسایه ما بودند وما درپناه آنان کمتر از سر زنش خار مغیلان رنج میبردیم . تمام دوران خوشی من درمیان پدر ومادر کمتر از دوسال بود ، پدر گم شد سازش را برداشت ورفت معتکف خانقاه شد گاهی سری بمن میزد ومیرفت .طلاق اتفاق افنتاد ومن مجبور شدم بخانه مرد دیگری بروم که ظاهرا میبایست جای پدررا برای من میگرفت اما به خانه مارها ، افعی ها وزالوهای مکنده رفتم . که خود داستانی جدا دارد .
پدرم گاهی ابیا تی میسرود اما آنهارا پنهان میکرد ومیگفت اگر کسی ببیند بمن میخندد اینها شعر نیستند ، معرند !! تنها برای آهنگهایم از آن استفاده میکنم آنهم درخلوت دوراز گریه های مهربانوجان ......
امروز باز  جمعه شد ، باز دل من گرفت وفهمیدم درجمعه هاروحی نامریی و چیزی وجود دارد که خواهی نخواهی انسان دلگیر ودلتنگ میشود 
آنروزها که به همراه پدر بسوی معبدش " ماهان " میرفتم دور برم فضای لایتناهی بود  ولجه های آبی رنگی  که تنها در جویبارهای خشک کویر خوابیده بودند  اما آسمان  وخورشید نمایان بودند  گام به گام  با لبان بهم چسپیده  وابروان گره خورده  روبسوی ارتفاع مینهادیم ، گاهی بالا وزمانی پایین ، هم کوهها عجیب بودند  وهم قله ها  برای رسیدن به پایین میبایست از دیوارهای گلی وخشتی وخشک بدون آب سرازیر شویم درهمین حال پرنده ای  از روی شاخه های خشک شده گیج میخورد  وبا سر به ذدورن فضا میافتاد  وباز برمیخاست ، من مسیراورا درآسمان دنبال میکردم ودرآن زما ن بود که از خود میپرسیدم چرا ما انسانها نمیتوانیم پرواز کنیم ؟
امروز درمیان این همه خاطرات گیج  با پرشی میان زمین وهوا  وسقوطی سنگین به میان زندگی بی  محتوا وبی مزه ام  دریک گردباد سرد پاییزی ،
اصراردارم خندان وشادان  راه بروم درحالیکه از دردی که درونم را میسوزاند به لرزه درآمده ام  هنوز دارم به  راه لایتناهی خودرا به آغوش طبیعت دیروز پرتاپ میکنم.ث
جمعه 20/11/2015 میلادی .ثریا .اسپانیا /

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۴

گربه سياه  

درست سه هفته پيش بود كه ما در كنار همين درياچه ناهار ميخورديم ،چقدر درختان بنظرم سبز تر وأب أبى تر بود ومن چقدر احساس خوشبختى وخوشحالى ميكردم ، درست سه هفته پيش بود كه گيلاس شرابم را بلند كردم ورو به آسمان كرده به سلامتى وخوشى همه نوشيدم ، چند گربه سياه ناگهان در اطراف ما پيد ا شدند ، روبرويم ناگهان پارچه هاى سياهى از درختان مو إويزان شدند  دلم بشور افتاد ، گفتم بهتر است اين گربه هارا از خودمان دور كنيم دخترم از آنها عكس ميگرفت وغذايشان ميداد پارچه هاى سياه در هوا وزمين تكان ميخوردند  من خاموش شدم،خوشحالى ناگهان از دلم گريخت  در انتظار حادثه بودم  جان من كه در آن ساعت در موج خوشى غوطه ميخورد ، ناگهان سرد شد ، بادى وزيد پشتم لرزيد ،نظرى به اطراف انداختم ، مردم در انتظار خالى شدن ميز بودند ، ديگر نه غذا ونه شراب طعم ومزه اى نداشتند ، دلشوره گرفتم ، چه اتفاقى خواهد افتاد ؟ پا رچه هاى سياه را همچنان باد تكان ميداد گويا انگورهايى  رادر آنها پيچيده بودند حال باد أنهارا پاره كرده بود ، مانند پرچمهاى سياه در هوا تكان ميخوردند ، دلبستگى وسر زندگيم ناگهان فروكش كرد ،آن شعله فروزانى  كه درسينه ام ميدرخشيد ناگهان خاموش شد ،پهندشت درياچه بنظرم كدر آمد ، درختان ناگهان زرد شدند ، أرامش درونم جاى خودرا به يكنوع وقوع قبل از حادثه داد ، 
دوشنبه بود كه ايميلهايم را باز كردم ، يكى از ميان آنها سخت دلمرا به وحشت انداخت و ،،، سپس حادثه پاريس اتفاق افتاد كه هنوز هم ادامه دارد .
دل شكيبايم من بمن هشدار داده بود كه گيلاس شراب را زمين بگذار   دفترافسانه هايم بسته شد ، روحم رنجيد  وعشق اعتبار خودرا از دست داد ،  واين فصلى بود از يك روز زندگى من ، رفتم كه در اين سراشيب زندگى اميدى تازه بيابم  وقصه اى را شروع كنم ،  وبه دنبال آنكه يافت مينشود بگردم يعنى انسان ، ميل نداشتم عشق را با فريب رنگ كنم  ،
امروز مانده ام حيران و همچو گوى سرگردان ، وجنگها همچنان  ادامه دارد مانند فيلمهاى جنگى تلويزيونى ، اين دل سوز أفرين ميدانست  كه حادثه در شرف وقوع است ، حال در ميان خوف ووحشت وامنيتهاى اجبارى دوراز همه به تماشاى جنازه ها نشسته ام ، 
هديه اى بود ، اين دل پر احساس من ،
هديه اى بود اين تن تبدار من ،
گر نيرزد پيكرم يا نخواهند لاجرم 
هديه من اين دفتر واين اشعار من .ث،الف

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، جمعه ،بيستم نوامبر ٢٠١٥ ميلادى .