گربه سياه
درست سه هفته پيش بود كه ما در كنار همين درياچه ناهار ميخورديم ،چقدر درختان بنظرم سبز تر وأب أبى تر بود ومن چقدر احساس خوشبختى وخوشحالى ميكردم ، درست سه هفته پيش بود كه گيلاس شرابم را بلند كردم ورو به آسمان كرده به سلامتى وخوشى همه نوشيدم ، چند گربه سياه ناگهان در اطراف ما پيد ا شدند ، روبرويم ناگهان پارچه هاى سياهى از درختان مو إويزان شدند دلم بشور افتاد ، گفتم بهتر است اين گربه هارا از خودمان دور كنيم دخترم از آنها عكس ميگرفت وغذايشان ميداد پارچه هاى سياه در هوا وزمين تكان ميخوردند من خاموش شدم،خوشحالى ناگهان از دلم گريخت در انتظار حادثه بودم جان من كه در آن ساعت در موج خوشى غوطه ميخورد ، ناگهان سرد شد ، بادى وزيد پشتم لرزيد ،نظرى به اطراف انداختم ، مردم در انتظار خالى شدن ميز بودند ، ديگر نه غذا ونه شراب طعم ومزه اى نداشتند ، دلشوره گرفتم ، چه اتفاقى خواهد افتاد ؟ پا رچه هاى سياه را همچنان باد تكان ميداد گويا انگورهايى رادر آنها پيچيده بودند حال باد أنهارا پاره كرده بود ، مانند پرچمهاى سياه در هوا تكان ميخوردند ، دلبستگى وسر زندگيم ناگهان فروكش كرد ،آن شعله فروزانى كه درسينه ام ميدرخشيد ناگهان خاموش شد ،پهندشت درياچه بنظرم كدر آمد ، درختان ناگهان زرد شدند ، أرامش درونم جاى خودرا به يكنوع وقوع قبل از حادثه داد ،
دوشنبه بود كه ايميلهايم را باز كردم ، يكى از ميان آنها سخت دلمرا به وحشت انداخت و ،،، سپس حادثه پاريس اتفاق افتاد كه هنوز هم ادامه دارد .
دل شكيبايم من بمن هشدار داده بود كه گيلاس شراب را زمين بگذار دفترافسانه هايم بسته شد ، روحم رنجيد وعشق اعتبار خودرا از دست داد ، واين فصلى بود از يك روز زندگى من ، رفتم كه در اين سراشيب زندگى اميدى تازه بيابم وقصه اى را شروع كنم ، وبه دنبال آنكه يافت مينشود بگردم يعنى انسان ، ميل نداشتم عشق را با فريب رنگ كنم ،
امروز مانده ام حيران و همچو گوى سرگردان ، وجنگها همچنان ادامه دارد مانند فيلمهاى جنگى تلويزيونى ، اين دل سوز أفرين ميدانست كه حادثه در شرف وقوع است ، حال در ميان خوف ووحشت وامنيتهاى اجبارى دوراز همه به تماشاى جنازه ها نشسته ام ،
هديه اى بود ، اين دل پر احساس من ،
هديه اى بود اين تن تبدار من ،
گر نيرزد پيكرم يا نخواهند لاجرم
هديه من اين دفتر واين اشعار من .ث،الف
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، جمعه ،بيستم نوامبر ٢٠١٥ ميلادى .