پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۴



خانه اى در پرتگاه

موسيقى شبانه اى كه معلوم نيست از كدام سوى اين خانه بر ميخيزد ، هر شب با صداى آن بيدار ميشوم ، سپس موسيقى خاموش ميشود   ساكنين اين طبقه گويى جزو فراموش شدگانند ،كسى نيست ،همه جا ساكت است تنها صداى اين موزيك عجيب بگوش ميرسد  ،از كجا ؟ معلوم نيست ، هنوز نميدانم چه كسانى در اين ساختمان زندگى ميكنند ، رفت وأمد خيلى كم است ، سر بالايى ها زيادند ،  ديروز صاحب يك اسباب بازى تازه شدم حال ميتوانم همه فيلمها را از روى يوتيوپ روى تلويزيون ببينم ، فيلمهايى متعلق به قرن گذشته ، كه همه چيز سر جايش بود ، زنان پوشيده تر، احساساتشان زيباتر  ومردان شيك وأراسته همه صورتها بدون ريش وپشم با يك سبيل نازك بر پشت لبانشان ،. با موهاى انبوه ، هيچ بدنى خالكوبى نداشت وهيچ زنى پنهانى ترين اسرار پيكرش را به نمايش نميگذاشت ،  همه چيز طبيعى وبه ظاهر سلامت ،بازى ها خيلى طبيعى ،عشقها حقيقى ، كمى با روغن رمانتيسم  مخلوط شده اما زيبا بودند .
شايد در موقع ساختن چنين فيلمهايى من خيلى كوچك بودم ، وابدا خبر ازيك أينده شوم وتاريك نداشتم ، خبر نداشتم كه ترور وحشت سراسر دنيارا ميگيرد ، خبر نداشتم عشقها از ميان كاغذها وپاكتهاى  در بسته فرار كرده به درون يك صفحه جادويى ميپرند ، قلب من همچنان  أ رام در سينه ام  ميطپيد ودر انتظار شاهزاده روياهايم بودم ،
شاهزادگانى به صف ، جلوى درب مدرسه هركدام كتابى زير بغل ودرانتظار خروج ما دختران از مدرسه بودند ، تا با لبخندى ونازى  كه به چشمانمان ميداديم أنهارا به دنبال خود بكشيم ، يكى گل ميخك سرخ در ميان  دستهايش ميچرخيد ديگرى گل رز هديه ميداد ، ومن چه بى اعتنا ومغرور از ميان آنها ميگذشتم ، روياى را ساخته بودم ،با او سر گرم بودم ديگر كسى را نه ميديدم ونه ميخواستم ، رفتن به سينما وديدن همين فيلمها ،نهايت اينكه دست يكديكرا بگيريم واو بوسه اى بر پشت دستهاى من بزند وسپس بگويد :
چقدر دستهاي زيبا هستند ، من دستهايت را دوست دارم ، بعد نگاهى در تاريكى به چشمان من ميانداخت وميگفت : اوه ، دو أتش  فروزان انسانرا ذوب ميكنى ، اين همه عشقبازى ما بو د وهمه گفتگوى ما ،
اوف امروز دلم بهم ميخورد از آدمها ، از اداهايشان ، واز عشقها وهوسهايشان ، عشق با يك بوسه شروع ميشود وسپس در رختخواب تمام ميشود ادامه هم ندارد ، عشق هاى يك روزه ويا ساعتى !!!
امروز با اين اسباب بازى تازه ام به گذشته سفر ميكنم و سوار بر ماشين زمان  بر ميگردم در لابلاى همان تار وپود گذشته پنهان ميشوم ، وفراموش ميكنم كه كجا هستم ،كى هستم ، وچگونه زندگى ميكنم ،
مردان زندگى من همه رفته اند ، عشقهاى امروزى را بايد آن لاين خريد ،  مانند خريد  از سوپر ماركت ويا فروشگاههاى كه البسه ريسايكل را بفروش ميرسانند ،  بلى عشقها هم ريسايكل شده اند ، دوباره سازى براى يكبار مصرف سپس مانند  حباب روى أب ميتركند ،همه تنها شده اند ،همه تنهايند ، با اينهمه هيچكس حاضر نيست  با ديگرى همراه وهم گام باشد ، همه از هم ميترسند ، وبقول شاعر افغان ، يار از يار ميترسد ، همه چيز ( امنيتى ) شده  وبقول شاملو دهانت را ميبويند مبادا  از عشق سخن گفته باشى .
 روز كذشته خبر دار شدم معينى كرمانشاهى هم به رفتگان پيوست ، حال حسين ،نوشين ،شيرين وفرها دش تنها شدند هرچند بزرگند ،ياد أن روزها افتادم وآن شبهايى كه همه دورهم جمع بوديم ،خاويار بود ويسكى بود وترياك ،عماد رام بود ، توكل  وخانم دلكش وخانم بيتا ، وآخر شب اكبر خان  كاباره اش را ميبست  وراهى خانه ما ميشد در إن زير زمين  زيبايى كه من با دستهاى خودم آنرا طراحى كرده وساخته بودم ميل داشتم محفل شعر وادب باشد اما محفل بزن وبكوب شد ،ارلين ميهمان أن زير زمين همين جناب معينى به همراه همسرش و سپس مرحوم همايون خرم با همسرش توكل با همسرش عماد با همسرش و همه خانوادگى تورج بود ، شيرين بود ، فرهاد هنوز بچه بود ، روزهايى كه به هتل بزرگ واريان براى ناهار ميرفتيم ويا با رستوران پارك شاهنشاهى ، يا به سفر شمال ميرفتيم ، هنوز ياد أن روزها در روى نوار ها ظبط است وهنوز عكسهاى كهنه أن روزهارا نشان ميدهند ، آن روزها هم رفتند ،همه رفتند ،تورج اعدام شد ، شيرين به كشورى ديگر ى رفت نوشين در امريكا كتاب مينوسد وفرهاد داراى همسر وبچه است ،همه تنها شديم واز هم دور ،حال مقدارى سيم  وكابل وچند اسباب بازى ميخواهند جاى خالى همهرا در زندگى من پر كنند . من خود لبريزم ،ث

نوشتار نيمه شب امشب ،من ، ثريا
پنجشنبه ١٩/١١/٢٠١٥ ميلادى