بلبلی گفت به گل گر نشنیدی سخنم
غم ندارم ، دو روزی دگر درچمنم
بیم آ نست که از کرده پشیمان گردی
.چون دم سردآبان مهر زند بردهنم ...؟
-------
به درستی نمیدانم ابیات بالا متعلق به چه شاعری است ، گاهی اشعاری به ذهنم میرسد که قبلا شنیده ام وآنرا مینویسم ، گاهی حوصله داشته باشم به دنبال شاعر وسراینده میروم ، گاهی هم رهایش میکنم .
در این دنیا بازار تبلیغات است که کار میکند ، شخصیت میسازد ، انسانسازی میکند ، تاج بر سرمیگذارد و باید همیشه مطرح بود درکنج خلوت نشستن وبا همه نرفتن گم شدنرا درپی دارد ، ویا گاهی عده ای پیدا میشوند قهرمانیرا میسازند برای سرگرمی مردم اگرچه عده ای باورنکنند که درون ان قهرمان کاه وپوشال است ، کافی است چند نفر دنبالت راه بیفتند واز کرامات تو بهرمند شوند آنگاه به خدا میرسی. حتی میتوانی آدم بکشی ، بهر روی قهرمانی .بقول خیام :
جامی است که عقل آفرین میزندش / صد بوسه زمهر برجبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / میسازد وباز برزمین میزندش
امروز بیاد پدر افتادم ، ساز میزد درکنج خلوت ، دوستانش به پای ساز او میگریستند ، او ساز را به گوشه ای پرتا ب میکرد ومیگفت :
مگر روی منبر نشسته وروضه میخوانم که تو گریه میکنی ، من ساز میزنم دل تو خوش شود ، اشعار حافظ وخواجورا با چه لذتی زیر زبانش مزه مزه میکرد وآنهارا با چه شیوایی دکلمه مینمود .
درآنسوی حیاط درون اطاق مادر داشت لپ های قرمز شرا زیر انگشانتش میخراشید ، که ای وای باز صدای ساز او بلند شد من جواب همسایه هاراچی بدهم .
خوشبختانه برادر شادروان روح اله خالقی همسایه ما بودند وما درپناه آنان کمتر از سر زنش خار مغیلان رنج میبردیم . تمام دوران خوشی من درمیان پدر ومادر کمتر از دوسال بود ، پدر گم شد سازش را برداشت ورفت معتکف خانقاه شد گاهی سری بمن میزد ومیرفت .طلاق اتفاق افنتاد ومن مجبور شدم بخانه مرد دیگری بروم که ظاهرا میبایست جای پدررا برای من میگرفت اما به خانه مارها ، افعی ها وزالوهای مکنده رفتم . که خود داستانی جدا دارد .
پدرم گاهی ابیا تی میسرود اما آنهارا پنهان میکرد ومیگفت اگر کسی ببیند بمن میخندد اینها شعر نیستند ، معرند !! تنها برای آهنگهایم از آن استفاده میکنم آنهم درخلوت دوراز گریه های مهربانوجان ......
امروز باز جمعه شد ، باز دل من گرفت وفهمیدم درجمعه هاروحی نامریی و چیزی وجود دارد که خواهی نخواهی انسان دلگیر ودلتنگ میشود
آنروزها که به همراه پدر بسوی معبدش " ماهان " میرفتم دور برم فضای لایتناهی بود ولجه های آبی رنگی که تنها در جویبارهای خشک کویر خوابیده بودند اما آسمان وخورشید نمایان بودند گام به گام با لبان بهم چسپیده وابروان گره خورده روبسوی ارتفاع مینهادیم ، گاهی بالا وزمانی پایین ، هم کوهها عجیب بودند وهم قله ها برای رسیدن به پایین میبایست از دیوارهای گلی وخشتی وخشک بدون آب سرازیر شویم درهمین حال پرنده ای از روی شاخه های خشک شده گیج میخورد وبا سر به ذدورن فضا میافتاد وباز برمیخاست ، من مسیراورا درآسمان دنبال میکردم ودرآن زما ن بود که از خود میپرسیدم چرا ما انسانها نمیتوانیم پرواز کنیم ؟
امروز درمیان این همه خاطرات گیج با پرشی میان زمین وهوا وسقوطی سنگین به میان زندگی بی محتوا وبی مزه ام دریک گردباد سرد پاییزی ،
اصراردارم خندان وشادان راه بروم درحالیکه از دردی که درونم را میسوزاند به لرزه درآمده ام هنوز دارم به راه لایتناهی خودرا به آغوش طبیعت دیروز پرتاپ میکنم.ث
جمعه 20/11/2015 میلادی .ثریا .اسپانیا /