قبيله
در آن روزگارانى كه در گوشه كمبريج ودر زندان زمان بودم ، روزى بخانه خانمى كه از اقوام بود وبا ازدواج كردن با يك پرستارانگليسى بيمارستان ،بكلى خودرا گم كرده دچار بحران هويت شده وگاهى خود را ( ما انگليسيها) خطاب ميكرد ! واز نظر روحى. در يك برزخ بسر ميبرد ، دركنارش انقلاب اسلامى پدرش با چادر زنانه فراركرده بود چون حكم اعدام او روى ديوارهاى شهر بچشم ميخورد ، و پولهاى دزديده را تيز قبلا به بانكهاى عربى وإنگليسى وفرانسه وسوبيس سپرده بود ، حال سر ميز ناهار ، ناگهان رو به پدرش كرد وكفت :
پاپا جان !!!!من ميخواهم يك درخت خانوادگى براى بجه هايم درست كنم يعنى يك شجرنامه بايد بچه هايم بدانند كه پدر بزرگ ومادر بزرگشان واجداشان چگونه وچكار ه بودند ،
خنده امرا فرو دادم وسپس گفتم :
بنويس از نسل بزرگترين اورانگوتانها ، واز سر ميز بلند شدم به همسرم كفتم ، شماها بنشينيد ودر روياهايتان سير كنيد وبراى خود از تاريخ پشتوانه بسازيد ، من رفتم، ودر راه همچنانكه زير باران رو بسوى خانه داشتم ، به وقاحت اين أدمها ميانديشيدم ، ، مادر بزرگ پدرى اين خانم يك كنيز سياه بود كه أثار زيبايى آن كنيز در نوه ها وبچه ها نقش بسته بود بينى هاى پهن لبان كلفت وموهاى وزوزى ، تا اينجا بمن مربوط نبود ، مشگل خودشان بود ، اما چون من هيچگاه نه از فاميلم سحن. بميان إورده بودم ( چون ميترسيدم ) بگويم ميرزا آقاخان كرمانى چه نسبت نزديكى با ما دارد ، ونه مادرجان عكسى بجاى كذاشته بود همهرا به دست آتش سبرده بود از ترس ملاها ، منهم در سكوت راه ميرفتم و به كفته مادرم ميانديشيدم كه ميگفت :
تنها آدمهاى بى اصل ونصب هستند كه با بزرگان پيوند ميبندند ،
حال فهميدم ازدواج اين خانواده با بازماندگان وپس مانده هاى قاجار براى چه بوده است ، براى پيشبر مقاصد سياسىى واقتصادى ،
متاسفانه من خود تنها بزرگ شدم وهيچگاه هم بفكر جمع أورى استادى از قبيله خودم نيافتادم گاهى از شما چه پنهان خجالت ميكشيدم كه بگويم مادر بزرگم مثلا زرتشتى بوده واز كوههاى بختيارى سرازير كوير شده چون با يك مرد دشت عروسى كرده بود ، خجالت ميكشيدم بگويم مثلا پدرم در جوانى ودر سن سى وشش سالگى فوت كرد ومن در خانه ديگرى بزرگ شدم ،هميشه سكوت ميكردم ، مادرجان نيز با سكوت خود با آن چشمان أبى وصورت سرخ وسفيدش با آن موهاى بلند طلاييش تنها لبخند تمسخر ألودى به گوشه لبانش مينشست وباين سيل بى ريشه ميخنديد او بيشترا زهر چيز به ريشه اجدادش افتخار ميكرد ومحكم آنهارا در سينه اش جاى داده بود ،
امروز نميدانم چرا ناگهان باين فكر افتادم وچرا مردم اينهمه حقيرند وچرا أتكا بخودشان ووحدانشان ندا رند ،
در اين روزهاى سرگردانى به خيلى آ دمها برخوردم همه نوع آدمى را ديدم وبا ذره بين درونم آنها را سنجيدم تنها يكنفر مرا شيفته خود كرد كه ( خودش ) بود بى هيچ ادعايى از روستايى ميگفت كه در آنجا به دنيا آمده بود واز أبهاىجارى سر زمينش از مادرش واز پدرش به راحتى همهرا در طبق اخلاص گذاشت ، شگفت انكيز بود در ميان اينهمه أدمهاى ريا كار وپر افاده ودروغگو اين يكى مانند يك درخت پوسته خودرا كند ولخت شد ، برايم جالب بود .ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، اول آذرماه ١٣٩٤ شمسى برابر با ٢٢نوانبر ٢٠١٥ ميلادى .