سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۴

اسارت من

من اينجا ار اسارتم رنج ميبرم ، ازاينكه بايد مانند يك چلاق ،يك بيمار درون صندلى راحتى بنشينم  وبه اراجيف بقيه وبا چرنديات  كانالها گوش بدهم ، رنج ميبرم ،ً
در من هنوز انرژى كافى هست كه به شهرها وسايركشورها  بروم ، دلم ميخواهد يكسال در انگلستان بمانم ، اما نميتوانم بيشتر از دو ماه از اين سر زمين خارج شوم ، ميل دارم شش ماه در امريكا به نزد دوستانم بروم اما نميتوانم ، 
خوب است كه مارك پناهندگى  بر پيشانيم نخورده وتنها يك بازنشسته وحقوق  بگير دولت هستم ، اما داروهاى بيشتر از  يك ماه تاريخ ندارند و اعتبار بانگيم نيز ، 
واين همان اسارتم است كه بشر با أن دست وپنجه نرم ميكند ، فرقى ندارد در زندان باشى يا در كنج خانه. وهرروز يك ملاقاتى چند ساعته ، 
من براى دل كسى نمينوسم ،براى خودم مينويسم ، برايم مهم نيست كه چند نفر در روز يا هفته آنرا ميخوانند وبرايم  آفرين ميفرستند اين منم كه دارم آنها را تغذيه ميكنم ،
دلم ميخواست يك پرنده بودم وبسوى افقهاى دور پرواز ميكردم ، حال بايد بنشينيم ودر سوگ ياران بگريم ، كه فردان نوبت ديگرى است ،  
 خوشا به سعادت آنان كه بى پروايند ، گويى يك سيب زمينى باده كرده روى مبلمشان لميده اند  و به دلخوشيهاى بى معنا دلسپرده اند ،
 دلخوشيهاى من چى هستند ؟! 
به به ، زندگى با سعادتى دارم اما درها همه به روى بيرون بسته است ،  سعادت زير پاهايم ريخته بايد خم شوم وأنهارا بردارم و بياشامم !!!! 

سه شنبه 
جام اگر بشكست ..... 


خوشبختانه چندان دردناك نبود ، جام شيشه اى ، حبابى از ريا ، يك روشنى كاذب ، اطرافم را گرفته بود،امروز ميبينم چگونه بعضى ها ميتوانند دست به حذف روحى وفيزيكى تو بزنند !
 اگر امروز را پيش بينى ميكردم، چه بسا دست به آن حماقت بزرگ نميزدم ، خودرا فريفتن وهر علف هرزه اى را درختى پنداشتى،  نتيجه اش ويرانى است ، 
امروز چه آزادانه نفس ميكشم ، پرده هارا باز كردم ، اطاق لبريز از هواى تازه شد ، در آن محور تا ريكى كه براى خود ساخته بودم ، داشتم خفه ميشدم ، جاى نفس كشيدن نبود ، همه وقت را ، همه اوقاتم را وهمه لحظات خوبى را كه ميتوانستم از زندگيم لذت ببرم بخودش اختصاص داده بود ، داشت مرا  خفه ميكرد  ،خوب اگر او ا رها ميكردم چيزى را از دست نميدادم ، نفس تازه كردم ،از جاى برخاستم  و دوباره صفحه را پيش كشيدم ، دكمه ها لق ميخورند ،حروف ميگريخت اما ادامه دادم ، ميبايست اين زهر را هرطور شده بالا بياورم ، پادزهرش تنها خود او بود ، خودرا لو داد بى هيچ تفكرى ، حالم بهم خورد ، نفسم گرفت و بسرعت انگشت در گلويم كردم وأن را بالا أوردم ، لزجه اى از كف بود ، كف خالى مانند حباب روى آب ، ناگهان تركيد،
بخود نهيب زدم ، 
آهاى بيدار شو ، شب تمام شد ، صبح روشن دميد ، آفتاب از افق سر زد روزهاى ابرى وبارانى تمام شدند ، چرا اينهمه سقوط كردى ؟ بلتد شو ، 
در أنزمان كه كتابها وقصه هاى ترجمه شده فرنگ را ا ميخواندم  دنياى ديگرى جلوى چشمانم پديدار ميگشت ،بى آنكه به اطرافم نظر كنم وستاره هاى درخشانى كه اطرافم را فرا گرفته بودند ببينم ، رو بسوى غرب داشتم !!! 
بقيه ماندند ، وزندگى شان را ازامه دادند ،درون همان سجاده وروبه همان قبله ، چيزى براى آنها عوض نشده بود ،بيرون را نميديدند  ، إفتاب را نميديدند  ، نه زمستان ،نه گرماى كشتده تابستان برايشان فرقى نداشت ، محكم روى خاك خود ايستاده بودند ، ودرهماجا هم دفن شدند ،
ومن امروز يك نخ باريك ولرزان ، يك علف هرزه را بعنوان ريشه گرفته از آن انتظار معجزه دارم ، رهايش ميكنم ، خاك ،خاك است ، هوا هم يكى است ،اين خاطره ها هستند كه روحت را به آن سو ميكشند ، ريشه خشك شد ، با افتادن بيل الكتريكيى روى آن ريشه نابود شد امروز علفهاى هرزه هستند كه خودنمايى ميكنند ، نه درخششى  ذاتى ونه ابهتى تنها در لباس ديگران خودرا بزرگ ميبينند ، پا روى شانه كسانى ميگذارند تا بالا بيايند كه تو خود در كنارشان زيسته بودى ، كجا گم شدى ؟  چرا خودت را تا سطح يك انسان تازه رشد كرده ونا بالغ نزول دادى ، اين بچه هاى تازه ، نوزادان بينوا ،در انتظار سقوط تو نشسته بودند .
بر خاستم ، لباس خودم را پوشيدم ، كفشهاى خودمرا كه باندازه پاهاى كوچك اما پر قدرتم بودند ،به پا كردم وراه جاده نورانى وخيابانهايى پر درخت را گرفتم ، زندگى در يك محدوده كوچك وميان آدمهاى كوته فكر انسانرا به سقوط وا ميدارد دوباره  به جلد خودم رفتم ، و..... 
داستان همچنان ادامه دارد ،اين تنها يك ميان پرده بود
 ، با صداى باران بيدار شدم
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب سه شنبه ،٣/١١/٢٠١٥ ميلادى  
  


دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۴

اول وآخر داستان !

هنگامیکه خشم ونا امید ی بمن فشار میاورد ، مینویسم ، نوشتن این داستان اول با گریه شدید شروع شد  وسراسر وجودمرا به لرزه درآورد  بهر روی آنرا آغاز کردم سعی داشتم کمتر با کلمات وواژه ها بازی کنم ،  کمتر به حاشیه میرفتم  این نوشته رنجی بزرگ  ودردی جانکاه بر روحم گذاشت ، بهر روی انسان کم کم دوستانش را از دست میدهد عده ای دوستند وعده ای آشنای قدیمی وعده ای رهگذر ،  اما این بار این درد آنقدر مرا ناتوان ساخت   که دیگر نتوانستم سکوت کنم  مدتی از نوشتن آن دست برداشتم  وقدرت تمام کردنش را نداشتم  ، من هرگامی را که برمیداشتم با یک درونگرایی وآگاهی وروشن نگری جلو میرفتم اما سالهاست که دیگر سر رشته را گم کرده ام آدمی بی تفاووت که تنها از پشت یک شیشه کدر دارد به مردم دنیا نگاه میکند ، هیچ آرزویی نداشتم وهیچ حرکتی مرا هیجان زده نمیکرد ، تنها بخاطر آنکه میان مشتی خارجی زندگی میکردم ، از هر ملیتی در زندگی خانوادگی من وجود دارد ومن باید به زبانها ی مختلف با آنها حرف بزنم زبانهایی که دردهایم را  عیان نمیکردند ونمیکنند . زندگی من همه در زد وخورد گذشت با باد وطوفان وباران نیز کلنجار میرفتم وهمیشه زور من میچربید ، اما کم کم خودمرا کنار کشیدم ، با آمدنم  باین سر زمین واشنا شدن با مشتی نا آشنا از هر قبیله وشهری ودیاری مرا به گوشه نشینی  کشاند ، دفترچه امرا پیش کشیدم ومانند دوران بچگی که برایم معشوق خاطراتی مینوشتم هر روز خاطرات روزانه ام را یادداشت میکردم وهنوز هم باین کار ادامه میدهم ، اما آنها پنهانند ودوراز دسترس چشمان بیگانه ، 
امروز دوستی را از دست داده ام که سالها با او عیاق بودم ودیگری را که تازه پیدا کرده بودم به دست باد دادم چون با باد آمده بود باد هم اورا برد امروز احترام به حقوق شخصی وخصوی مورد پذیرش جامعه شده نباید نامی از کسی برد ونباید درمورد هیچ شخصی چیزی نوشت مگر با نام مستعار زیر عنوان " داستان"  همه نامهای این قصه جعلی میباشند اما کارکتراشان واقعی است بلی امروز نظم ونزاکت مصنوعی بر همه جوامع حاکم است وآن نظم ونزاکت وادبی که من با آن خو گرفته بودم گم شد  ، بله آقا شما درست میفرمایید ، حرف شما واقعا قابل تامل وتفکر است ، اگر چه طرف یک چرند تحویل تو بدهد  .
اما خوب ، خواب ژرف ریشه ها ، ریشه های گمشده  که دراعماق وجودم  فرور رفته مرا بسوی کسی فرستاد که خود یک ......
این ریشه ها تنها بین اوراق کتابها جان داشتند  نه به هنگام تولد .
دنیای من کتاب بود وهست  ودر کنار کتابخانه کوچک ودل
خوشم من آمده ام باین جهان تا چند نفر دیگرا بوجود بیاورم شاید خود یک ریشه ویا یک سلسله شوم کسی چه میداند ؟ تمام کتب آسمانی را خواندم هیچ چیز عایدم نشد غیراز خرافات  تنها فهمیدم که جهان  درخور آتش است ، آتشی که اولین بار بشر آنرا یافت وتا امروز همچنان ادامه دارد تنها هیزم آن فرق میکند  .دیگر به دنیال هیچ واقعیتی نیستم ....
امروز دراین دنیا مردانی زندگی میکنند که نیمه مردند ، نها بی هیچ رودربایستی باید از آنها پرسید چند بار با خودتان بودید؟  وآیا تا بحال با زنی بوده اید ؟ جواب اکثرا منفی است . درکتاب مقدس  وانجیل نوشته شده که این گناه بزرگی است !!!!  ودل پدرمان عیسی مسیح به درد میاید ، اما پدر هم در میان دود وآتش وخون گم شد . 
روزی ازدواج یک امر مقدس بود ، امروز مردان با مردان همخوابه میشوند بچه هم آدابت میکنند وکلیسا هم درسکوت فرو رفته تنها مسلمین را میکشند ،  بیخود نیست همهرا به دعا واداشته اند .
من موعظه نمیکنم ، دردی جانگاه بردلم نشسته که باعث آن خودم بودم حال باید آنرا به نحوی بیرون بریزم نوشتن خود یک داروی تسکین دهنده است .  
. بقیه داستانرا فردا خواهم نوشت  اول میبایست این صفحعرا بعنوان صفحه اول میگذاشتم ، اما چون خاطرات پس وپیش میشوند 
.مجبورم بدین گونه بنویسم .....ثریا . اسپانیا/

بخش چهارم " داستان"


اوه ، جرجی ، یک چیزی اینجا غلط کار میکند ، من احساس میکنم راهی را عوضی رفته ام ،  راه مدرسه از اینسو است من به آشپزخانه پردود وگاز رفته ام ،  فکر میکنم گول خوردم ، من همیشه خودم راههارا انتخاب میکنم ، به کوهها نزدیک میشوم از آنها میترسم ، اما باز میل دارم کوههارا درآغوشم بفشارم وبر صخره ها بوسه بزنم ، هرکه سر سخت تراست برایم ارزش بیشتری دارد ، 
جرجی چهره اش عوض شده بو.د ورنگ ترحم بخود گرفت ، سپس گفت فرار راه چاره نیست ، تو د اری از خودت فرار میکنی سپس د ستهایش را گره کرد وبر گردن ملیحه انداخت وگفت خوب فکرهایت را بکن راه برگشت نداری ، این مرد کاتولیک است میتواند ترا به درد سر بیاندازد ، 
گفت، جرجی عزیزم ، تو مرا خوب میفهمی ، من درانتظار هیچ پیروزی نیستم  میل هم ندارم برنده شوم ، باندازه  کافی کاپ نقره درون گنجه ام دارم  میل دارم همانگونه که خورشید غروب میکند منهم  در پریشانی  غروب کنم ،  
جرجی گفت : 
من دوست توام ، اما به هرروی هنوز کسانی را  دارم که اگراین تحفه برایت دردسر ایجاد کرد دمشرا ببرم ، 
از پشت شیشه های مه گرفته سایه آن مرد با کلاه بره سورمه ای پیدا شد خودش بود ، یک زن پا بسن گذاشته نیز با عصا با او همراه بود ، ملیحه دچار سکسکه شده بود هربار که عصبی میشد سکسکه میکرد چشمانش از فرط گریه سرخ شده ومستی اورا داشت از پای میانداخت روی پاهایش بند نبود ، 
آنها ، مسافران از گیشه عبور گذشتن وبه به اطراف چشم دوختند ، در درست مرد چند کیسه وکیف بود وزن زیر بغل اورا گرفته به ریل چرخان چمدانها نزدیک میشدند ، 
- جرج بیا فرار کنیم ، اصلا آنهارا ندیده بگیریم ، بیا فرار کنیم ، 
جرج فریاد کشید بس است دیوانگی بس است ، اگر من میدانستم چه آتشی دردرون تو شعله میکشد شاید میتوانستم کمکت کنم همیشه خندان مهربان شاد امروز با این گندی  که زدی حال به کجا میخواهی فرار کنی ؟ 
آه رحمت آسمانی برتو باد جرج  تو باید مرا نجات بدهی  شک مدار که روز مرگت به پیشوازت خواهم آمد وقهقهه خنده را سر داد .
موسیو آلفرد یا هرکوفتی ، از پشت شیشه اورا دید ودست تکان داد اما ملیحه مانند سنگ ، یک مومیایی ایستاده بود ، آنها رسیدند اما سکسکه ملیحه هنوز ادامه داشت .
ه...ل....لو ، بون.....ژور ......س.....لام ، مست مست بود ، موسیو آلفرد با کیف دستی چرمی اعلا وچمدانهایش روی چرخ داشت خواهرش را معرفی میکرد ومحکم دست جرج را فشار میداد ،ا ما ملیحه روی پا بند نبود ، همچنان عقب وجلو میشد ناگهان پرید ومردک را بوسه باران کرد وسپس با خانم مسن دست داد ، زن بیچاره هاج واج اورا مینگریست ، پر مست بود ، 
بسوی پارکینگ اتومبیلها رفتند ، ملیحه گفت :
خوشششش اااا مدیییده ههههه  ، برایتان ما بهترین هتلهای شهررو رزور کردیم اما اول باید ناهار بخوریم سخت گرسنه ام .
از خیابانها متعدد زد شدند ، جرج جلوی یک رستوران نه چندان شیک ایستاد همه پیاده شدند اما ملیحه روی پاهایش بند نبود همچنان خنده وگریه را بهم بافته وچرند میگفت .
آه .... ای خدای نیکی ها  آمده ای تا این بنده گنه کاررا از پلیدی نجات دهی  شک مدارد که اورا به بهشت رهنمون خواهی کرد حال دست این گنه کاررا بگیر تا ...... دیگر نتوانست خودش را نگاه دارد وفورا بسوی دستشوی رفت تا بالا بیاورد ، آبی به صورتش زد درون آیینه کدر وشکسته دستشویی نگاهی به چهره اش انداخت . سپس مشت خودرا محکم بر آیینه روبروی حودش کوفت وگفت "
خاک عالم برسرت کنند ، 
تو بی آنکه این حیوانانترا بشناسی طرح دوستی میریزی ، بی آنکه بدانی سر بکدام سوراخ گذاشته ای عاشق میشوی ، آنهارا که از نزدیک میشناختی چه گهی بودند که حالا ؟ ..... تو داری کل زندگیت را فدای جز میکنی فدای یک ذره ، هم خدا هم خرما ، 
در چه دوره ای داری زندگی میکنی؟  یک دوره وحشتناک  بیچاره جرج چقدر صبر دارد  ، حالا بخیال خود از ابتذال وقدار بندی به روشنفکری رسیدی ؟؟؟ اینها هم بارشان کتاب است تنها بارشان کتاب است ، دراصل به چیز دیگری فکر میکنند ، 
آب خنک کمی حال اورا بجا آورد ، رنگها از صورتش پاک شده بودند ، ماتیکی به لبانش مالید ، لبانش ، ماتیک نیمه راه میان لب پایین او ایستاد ، چه چیزی را بخاطر میاورد ؟ هیچ ، برو گمشو ، 
بسر میز برگشت ، موسیو آلفرد نگاهی به قامت او اندت لبخندی گوشه لبانش نشست وگفت :
ماشالا ، هیچ فرقی نکرده ای ،( مانند ارمنی ها حرف میزد) ، کمی فربه شده اید اما خوب ماندید زن سرش پایین بود وجرج داشت به فرانسه باو توضیح میداد که چه غذایی بخورند ، ........بقیه دارد 

بخش سوم " داستان"

فردای آن روز جرج به دنبالش آمد اما قیافه اش بد جوری تو هم بود ؛ جرج تقریبا هم سن وسال خودش بود که بادختر کوچکش ازدواج کرد ، قبلا دو زن دیگر گرفته بود وچند بچه داشتد اما حالا سخت  عاشق دختر اوشده وسالها بود که عضوی از این خانوده وشاید هم خودرا بزرگ آنها میپنداشت ، یک شلوار کرم رنگ با یک بلوز یقه دار راه راه شیک پوشیده بود ، در ادوکلن خوشبویی نبزخودرا غرق کرده بود ، سیگار پشت سیگار  روشن میکرد ، معلوم بود خیلی عصبانی است  ،با هم به فرودگاه رفتند ، ملیحه به جلوی بار رفت ودستور یک ویسکی دوبل بدون یخ داد وسپس آنرا لاجرعه سرکشید سیگاری روشن کرد ، بعد میگفت :
جرجی ، تو پینو کیورا میشناسی؟ من امروز پینو کیو شده ام اما دماغم را پشت رنگها پنهان کرده ام ، 
روی پاهایش بند بنود عقب وجلو میرفت ، بطوریکه جرج مجبور شد بازوی اورا محکم بچسپبد ، 
هواپیما از پاریس میامد ، وانها درانتظار ایستاده بودند، جرج باو گفت :
ببین ، کاردرستی انجام نمیدهی ، البته من بتو حق میدهم بارها هم از تو خواستم بیا درطبقه بالای ما زندگی کن خانه خودت هست اما قبول نکردی ، حال رفتی این موجود ناشناس را از کدام سوراخ پیدا کرده ای ، شاید دزد باشد ، شاید قاتل باشد شاید قاچاقچی باشد ، توا زکجا میدانی از طول اینهمه سال او چکار کرده ؟
- اوه جرج ، اینهمه بد نباش او چند زبان بلد ه ، حنتی زبان مارا هم یاد گرفته بعد هم ، یادش رفت چی میخواست بگوید رفت بیرون سیگاری روشن کرد تلو تلو میخورد ، بلند گو اعلام کرد که پرواز شماره .... هم اکنون لند شد یعنی به زمین نشست ، به و به الان سرو کله آقای داماد پیدا میشود ، وقهقه ای سر داد اما این خنده بیشتر هیستریک بود تا یک خنده شادی . عکسی را که قبلا موسیو آلفرد بوسیله ایمیل برایش فرستاده بود روی تلفن دستی اش داشت  ؛ مردی با موهای انبود چشمان درشت ؛ مثل عمر شریف مرحوم ، با یک دستمال گردن ابریشمی که به گردن بسته بود موهایش را بسبک مصری ها کوتاه کرده تا پیشانیش گشادتر شود ، جرج سیگار میکشید ودندان قروچه میرفت ، دخترا بحالت قهر از او جدا شده بودند  ، هوم مهم نیست فعلا ...وزیر لب شروع کرد به آواز خواندن :
بیا برویم از این ولایت من وتو ....واو همین را میخواست ، میخواست فرار کند بجایی برود که دیگر نه کسی را ببیند ونه کسی را بشناسد ، این مرد باو وعده های زیادی د اده بود :
اطاق کارت آماده است بشین وبنویس ، خواهرم با ماست یک مستخدم هم داریم ، بچه ها هم زندگی خودشانرا را دارند الان وقت آن است که ما بفکر خودمان باشیم !! صدایش آرام ونوازشگر بود . خوب خدای آسمانها بالاخره من پیروز شدم !!!
بعد فکر کرد به چه قیمتی ؟ 
دلش مالش میرفت ، بیاد ( آن یکی) بود ، اشک چشمانش را پرکرده بود دوباره رفت یک لیوان ویسکی سفارش داد داشت حالش بهم میخورد ، بیادش نمی آمد که کی وچه موقع غذا خورده است ، آه ....ایکاش الان درانتظار او میبودم ! اما نه ! او پر ادا داشت پر لوس شده بود ، مدتها بود که اورا بیخبر گذاشته واو نمیدانست به کجا به دنبالش برود در لیست دوستانش دختران مکش مرگ مای زیادی قرار داشت وزنهایی که لخت وعریان بی پروا شکم سینه وباسن خودرا باو عرضه داشته بودند ، همه نوع زنی در لیست دوستنان  فیس بوکش ردیف بود ، لابد به همه آنها هم همان حرفها را میزد که بمن میگفت  برایشان به همانگونه عشوه میامد ،  اوه نه ، من از اینها نیستم ، من نه کالای بازارم ونه خریدار تو ، رفتم که رفتم ، رفتم که رفتم .مردم کم کم متوجه او میشدند ، جرج فورا خودش را باو رساند وبازویش را چنان محکم گرفت که نزدیک بود خون جاری شود . سپس گفت یا بیا برگردیم بخانه ویا درست سرجایت بایست ، کاری که تو کردی هیچ دیوانه ای نمیکرد .
اشک به فراوانی از چشمان ملیحه فروریخت  ، اوه جرج ...... تو. نم..ید انی.... جرج نه ...تو نمیدان. وسرش را به زیر بازوی او برد تا مردم اشکهایش را نبیند ..........ادامه دارد

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۴

بخش دوم "داستان"

ساعت از سه هم گذشته بود ، احساس سیری میکرد  ، بخوبی بیاد نمیاورد کی وچه موقع غذا خورده است آن غذای سرسری فرودگاه بیشتر حالش را بهم میزد ، خدا را شکر که فعلا رفت ، خوب فردا درباره اش فکر میکنم ، کدام فردا ، فردایی نیست چهل وهشت ساعت وقت داری ؛ اشکهایش بی اختیار به روی دامنش میریختند  توی بالکن به ردیف ساختمانها خیره شد  ساختمان  اولی با یک ردیف خیابان بلند به دومی وصل میشد ، زنان ومردان بیخیال  درامتدا دخیابان راه میرفتند ، رستوران روبروی خانه لبریز از آدمهای خوش گذران بود ، کودکان با سر وصدای بلند درون پارک میدویند ، حالش بد بود سیگاری تازه روشن کرد ، بد جوری دچار دردسر شده بود خداوند چقدر باو رحم کرد وقاضی چقدر مهربان بود ، از اول به قصه او گوش داد اشکهای اونزدیک بود قاضی رانیز بگریه بیاندازد ،درحال حاضر غیر از بیزاری از خودش ونفرت از آن مرد چیز دیگری دروجودش نبود هرچه بود بیزاری بود ، اندیشه هایش درهم شده بود ، به اطاق برگشت وخودش را روی تخت انداخت اما احساس میکرد که بگونه ای از حس ودرک خالی است ، بی تفاوت شده  ناگهان پرتوی درخشان در قلبش جهید ، اما به سرعت آنرا از خودش راند دیگر میل نداشت به آن (یکی) بیاندیشد  اورا کشته بود ، خونش را به صورتش مالیده بود  حال تهی شده بود ، خالی بود صبح زود که رفت تا سینی صبحانه اش را آماده کند ، آنرا با همه محتویاتش درون سطل زباله ریخت ، به اطاقش برگشت گلویش خشک ومیسوخت از درد تنهایی خسته ومیان تهی شده بود  ، دوباره به رختواب آشفته اش پناه برد ، بالش هارا به دور ریخت ، گریه را سر داد وسرانجام بسوی آخرین ملجا خود پناه برد .
بیاد آن روز افتاد که بسوی گنجیه رفت وشیشه محتوی ویسکی را درون یک لیوان بزرگ ریخت وسرکشید ، تا انتهای روده ومعده اش سوخت ، گفت برای مردن هیچ راهی از این بهتر نیست ، انسان مست شجاع میشود ، همچنانکه شوهرم به هنگام مستی یک شجاعت کاذب پیدا میکرد وشاخ وشانه میکشید ،  
آنروز ناهار درخانه دخترش میهمان بود به همراه جرج نشست رم نوشید . سپس گفت میخواهم چیزی بشما بگویم : 
من تصمیم دارم با مردی عروسی کنم ! دخترک سینی چای را وسط اطاق ولو ساخت وجرج در پای گنجه مشروباتش خشکزده  ایستا د سپس لبخندی زد وگفت :
حتما  حسابی شنگول شدی ؟ نه؟ 
نه ، جرج جدی میخواهم بایک مرد حسابی عروسی کنم تو باید شاهد ما باشی بعد هم فردا صبح وارد میشود باید شما مرا بفرودگاه برسانید نمیخواهم مرا تنها ببیند ، 
دخترت صورتش داشت آتش میگرفت قرمز شده بود همان راش  همیشگی همان کهیر عصبی باو دست داده بود ، 
مامان ، نکند دیوانه شدی ؟ با کی ؟ چه کسی را میخواهی وارد زندگیت کنی ؟ لابد ......
نه ، نه ، عزیزم این همسن خودم هست بزرگ شده اروپاست با کولتور وبا فرهنگ است با و هزار حسن دیگر که نمیدانست به آن مرد ناشناس ، داد .
جدی میگم ، واقعاجدی میگم ، سک سکه اش گرفته بود میان خنده وگریه میان اشک غم وشادی مصنوعی ، بلی میخواهم یک نره خررا بیاورم بر بالای سرم بنشانم وزیر نام آو بر همه حکومت کنم ، این نره خر درس خوانده ، سوربون رفته وبا چند زبان زنده دنیا آشنایی دارد ، وسپس رو به جرج کرد وگفت ، جرجی عزیزم تو میتوانی با او  فرانسه حرف بزنی مگر نه  واین نه بایک سکسکه همراه بود .
خوب ! بچه ها ، تا فردا که باید به فرودگاه برویم وآقای دامادرا بیاوریم ،.

دستهایش را به روی شقیه هایش گذاشت ومحکم فشار داد  ، ایشکاش از مغز تهی میشدم ، ایکاش مانند همه این شلخته های اطرافم سجاده میانداختم ونماز میخواندم ومردم را فریب میدادم ، ایکاش ، ایکاش میمردم ، پیشانیش را چند بار محکم به دیوار کوبید ، ایکاش خونریزی مغزی بمن دست میداد واز مغز تهی میشدم ، مانند همین ها که هرروز دراطرافم میبینم  ، ایکاش اینهمه حساسیت نداشتم بیماری بدی است این حساسیت نسبت به هرچیز وهرکس ، چرا بی تفاوت نیستم ؟ بار دیگر بسوی اطاق رفت وچشمانش را بسوی یک ردیف مورچه دوخت ، اما ازاو که منتظرش بود هیچ خط وپیامی نرسیده  بود ، 
انگشت وسطی را حواله  لپ تاپ بازش داد وگفت ، هه هه . خیال کردی ، ترا کشته ام ، خودت خبر نداری وقتیکه از خواب بلند شوی میفهمی که مرده ای بیش نیستی ،من در تو در پی ارزشنهای اخلاقیت بودم درپی اصالتت ، نفسس بشماره افتاده بود ، گریه را سرداد  سرش میچرخید  خوب ، جونی ، منتظر چی هستی ؟  با تو خوش بودم میان یک پیوند نا گسستنی  ترا به همانگونه که بودی پذیرفتم  بارت گران بود  غوغای دنیای اطراف را فراموش کرده بودم  حال میفهمم ، تنبیهی را که مستحق آن بودم تا به امروز از من دریغ داشتتند وحال مرا تنبیه کرده اند ، خوب دیگر منتظر تو نیستم  ، درانتظار یک مرده نمیتوان نشست ، تصمیمی را گرفته ام ، ........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / یکشنبه