دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۴

بخش سوم " داستان"

فردای آن روز جرج به دنبالش آمد اما قیافه اش بد جوری تو هم بود ؛ جرج تقریبا هم سن وسال خودش بود که بادختر کوچکش ازدواج کرد ، قبلا دو زن دیگر گرفته بود وچند بچه داشتد اما حالا سخت  عاشق دختر اوشده وسالها بود که عضوی از این خانوده وشاید هم خودرا بزرگ آنها میپنداشت ، یک شلوار کرم رنگ با یک بلوز یقه دار راه راه شیک پوشیده بود ، در ادوکلن خوشبویی نبزخودرا غرق کرده بود ، سیگار پشت سیگار  روشن میکرد ، معلوم بود خیلی عصبانی است  ،با هم به فرودگاه رفتند ، ملیحه به جلوی بار رفت ودستور یک ویسکی دوبل بدون یخ داد وسپس آنرا لاجرعه سرکشید سیگاری روشن کرد ، بعد میگفت :
جرجی ، تو پینو کیورا میشناسی؟ من امروز پینو کیو شده ام اما دماغم را پشت رنگها پنهان کرده ام ، 
روی پاهایش بند بنود عقب وجلو میرفت ، بطوریکه جرج مجبور شد بازوی اورا محکم بچسپبد ، 
هواپیما از پاریس میامد ، وانها درانتظار ایستاده بودند، جرج باو گفت :
ببین ، کاردرستی انجام نمیدهی ، البته من بتو حق میدهم بارها هم از تو خواستم بیا درطبقه بالای ما زندگی کن خانه خودت هست اما قبول نکردی ، حال رفتی این موجود ناشناس را از کدام سوراخ پیدا کرده ای ، شاید دزد باشد ، شاید قاتل باشد شاید قاچاقچی باشد ، توا زکجا میدانی از طول اینهمه سال او چکار کرده ؟
- اوه جرج ، اینهمه بد نباش او چند زبان بلد ه ، حنتی زبان مارا هم یاد گرفته بعد هم ، یادش رفت چی میخواست بگوید رفت بیرون سیگاری روشن کرد تلو تلو میخورد ، بلند گو اعلام کرد که پرواز شماره .... هم اکنون لند شد یعنی به زمین نشست ، به و به الان سرو کله آقای داماد پیدا میشود ، وقهقه ای سر داد اما این خنده بیشتر هیستریک بود تا یک خنده شادی . عکسی را که قبلا موسیو آلفرد بوسیله ایمیل برایش فرستاده بود روی تلفن دستی اش داشت  ؛ مردی با موهای انبود چشمان درشت ؛ مثل عمر شریف مرحوم ، با یک دستمال گردن ابریشمی که به گردن بسته بود موهایش را بسبک مصری ها کوتاه کرده تا پیشانیش گشادتر شود ، جرج سیگار میکشید ودندان قروچه میرفت ، دخترا بحالت قهر از او جدا شده بودند  ، هوم مهم نیست فعلا ...وزیر لب شروع کرد به آواز خواندن :
بیا برویم از این ولایت من وتو ....واو همین را میخواست ، میخواست فرار کند بجایی برود که دیگر نه کسی را ببیند ونه کسی را بشناسد ، این مرد باو وعده های زیادی د اده بود :
اطاق کارت آماده است بشین وبنویس ، خواهرم با ماست یک مستخدم هم داریم ، بچه ها هم زندگی خودشانرا را دارند الان وقت آن است که ما بفکر خودمان باشیم !! صدایش آرام ونوازشگر بود . خوب خدای آسمانها بالاخره من پیروز شدم !!!
بعد فکر کرد به چه قیمتی ؟ 
دلش مالش میرفت ، بیاد ( آن یکی) بود ، اشک چشمانش را پرکرده بود دوباره رفت یک لیوان ویسکی سفارش داد داشت حالش بهم میخورد ، بیادش نمی آمد که کی وچه موقع غذا خورده است ، آه ....ایکاش الان درانتظار او میبودم ! اما نه ! او پر ادا داشت پر لوس شده بود ، مدتها بود که اورا بیخبر گذاشته واو نمیدانست به کجا به دنبالش برود در لیست دوستانش دختران مکش مرگ مای زیادی قرار داشت وزنهایی که لخت وعریان بی پروا شکم سینه وباسن خودرا باو عرضه داشته بودند ، همه نوع زنی در لیست دوستنان  فیس بوکش ردیف بود ، لابد به همه آنها هم همان حرفها را میزد که بمن میگفت  برایشان به همانگونه عشوه میامد ،  اوه نه ، من از اینها نیستم ، من نه کالای بازارم ونه خریدار تو ، رفتم که رفتم ، رفتم که رفتم .مردم کم کم متوجه او میشدند ، جرج فورا خودش را باو رساند وبازویش را چنان محکم گرفت که نزدیک بود خون جاری شود . سپس گفت یا بیا برگردیم بخانه ویا درست سرجایت بایست ، کاری که تو کردی هیچ دیوانه ای نمیکرد .
اشک به فراوانی از چشمان ملیحه فروریخت  ، اوه جرج ...... تو. نم..ید انی.... جرج نه ...تو نمیدان. وسرش را به زیر بازوی او برد تا مردم اشکهایش را نبیند ..........ادامه دارد

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۴

بخش دوم "داستان"

ساعت از سه هم گذشته بود ، احساس سیری میکرد  ، بخوبی بیاد نمیاورد کی وچه موقع غذا خورده است آن غذای سرسری فرودگاه بیشتر حالش را بهم میزد ، خدا را شکر که فعلا رفت ، خوب فردا درباره اش فکر میکنم ، کدام فردا ، فردایی نیست چهل وهشت ساعت وقت داری ؛ اشکهایش بی اختیار به روی دامنش میریختند  توی بالکن به ردیف ساختمانها خیره شد  ساختمان  اولی با یک ردیف خیابان بلند به دومی وصل میشد ، زنان ومردان بیخیال  درامتدا دخیابان راه میرفتند ، رستوران روبروی خانه لبریز از آدمهای خوش گذران بود ، کودکان با سر وصدای بلند درون پارک میدویند ، حالش بد بود سیگاری تازه روشن کرد ، بد جوری دچار دردسر شده بود خداوند چقدر باو رحم کرد وقاضی چقدر مهربان بود ، از اول به قصه او گوش داد اشکهای اونزدیک بود قاضی رانیز بگریه بیاندازد ،درحال حاضر غیر از بیزاری از خودش ونفرت از آن مرد چیز دیگری دروجودش نبود هرچه بود بیزاری بود ، اندیشه هایش درهم شده بود ، به اطاق برگشت وخودش را روی تخت انداخت اما احساس میکرد که بگونه ای از حس ودرک خالی است ، بی تفاوت شده  ناگهان پرتوی درخشان در قلبش جهید ، اما به سرعت آنرا از خودش راند دیگر میل نداشت به آن (یکی) بیاندیشد  اورا کشته بود ، خونش را به صورتش مالیده بود  حال تهی شده بود ، خالی بود صبح زود که رفت تا سینی صبحانه اش را آماده کند ، آنرا با همه محتویاتش درون سطل زباله ریخت ، به اطاقش برگشت گلویش خشک ومیسوخت از درد تنهایی خسته ومیان تهی شده بود  ، دوباره به رختواب آشفته اش پناه برد ، بالش هارا به دور ریخت ، گریه را سر داد وسرانجام بسوی آخرین ملجا خود پناه برد .
بیاد آن روز افتاد که بسوی گنجیه رفت وشیشه محتوی ویسکی را درون یک لیوان بزرگ ریخت وسرکشید ، تا انتهای روده ومعده اش سوخت ، گفت برای مردن هیچ راهی از این بهتر نیست ، انسان مست شجاع میشود ، همچنانکه شوهرم به هنگام مستی یک شجاعت کاذب پیدا میکرد وشاخ وشانه میکشید ،  
آنروز ناهار درخانه دخترش میهمان بود به همراه جرج نشست رم نوشید . سپس گفت میخواهم چیزی بشما بگویم : 
من تصمیم دارم با مردی عروسی کنم ! دخترک سینی چای را وسط اطاق ولو ساخت وجرج در پای گنجه مشروباتش خشکزده  ایستا د سپس لبخندی زد وگفت :
حتما  حسابی شنگول شدی ؟ نه؟ 
نه ، جرج جدی میخواهم بایک مرد حسابی عروسی کنم تو باید شاهد ما باشی بعد هم فردا صبح وارد میشود باید شما مرا بفرودگاه برسانید نمیخواهم مرا تنها ببیند ، 
دخترت صورتش داشت آتش میگرفت قرمز شده بود همان راش  همیشگی همان کهیر عصبی باو دست داده بود ، 
مامان ، نکند دیوانه شدی ؟ با کی ؟ چه کسی را میخواهی وارد زندگیت کنی ؟ لابد ......
نه ، نه ، عزیزم این همسن خودم هست بزرگ شده اروپاست با کولتور وبا فرهنگ است با و هزار حسن دیگر که نمیدانست به آن مرد ناشناس ، داد .
جدی میگم ، واقعاجدی میگم ، سک سکه اش گرفته بود میان خنده وگریه میان اشک غم وشادی مصنوعی ، بلی میخواهم یک نره خررا بیاورم بر بالای سرم بنشانم وزیر نام آو بر همه حکومت کنم ، این نره خر درس خوانده ، سوربون رفته وبا چند زبان زنده دنیا آشنایی دارد ، وسپس رو به جرج کرد وگفت ، جرجی عزیزم تو میتوانی با او  فرانسه حرف بزنی مگر نه  واین نه بایک سکسکه همراه بود .
خوب ! بچه ها ، تا فردا که باید به فرودگاه برویم وآقای دامادرا بیاوریم ،.

دستهایش را به روی شقیه هایش گذاشت ومحکم فشار داد  ، ایشکاش از مغز تهی میشدم ، ایکاش مانند همه این شلخته های اطرافم سجاده میانداختم ونماز میخواندم ومردم را فریب میدادم ، ایکاش ، ایکاش میمردم ، پیشانیش را چند بار محکم به دیوار کوبید ، ایکاش خونریزی مغزی بمن دست میداد واز مغز تهی میشدم ، مانند همین ها که هرروز دراطرافم میبینم  ، ایکاش اینهمه حساسیت نداشتم بیماری بدی است این حساسیت نسبت به هرچیز وهرکس ، چرا بی تفاوت نیستم ؟ بار دیگر بسوی اطاق رفت وچشمانش را بسوی یک ردیف مورچه دوخت ، اما ازاو که منتظرش بود هیچ خط وپیامی نرسیده  بود ، 
انگشت وسطی را حواله  لپ تاپ بازش داد وگفت ، هه هه . خیال کردی ، ترا کشته ام ، خودت خبر نداری وقتیکه از خواب بلند شوی میفهمی که مرده ای بیش نیستی ،من در تو در پی ارزشنهای اخلاقیت بودم درپی اصالتت ، نفسس بشماره افتاده بود ، گریه را سرداد  سرش میچرخید  خوب ، جونی ، منتظر چی هستی ؟  با تو خوش بودم میان یک پیوند نا گسستنی  ترا به همانگونه که بودی پذیرفتم  بارت گران بود  غوغای دنیای اطراف را فراموش کرده بودم  حال میفهمم ، تنبیهی را که مستحق آن بودم تا به امروز از من دریغ داشتتند وحال مرا تنبیه کرده اند ، خوب دیگر منتظر تو نیستم  ، درانتظار یک مرده نمیتوان نشست ، تصمیمی را گرفته ام ، ........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / یکشنبه 

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۴

داستان


قسمت اول .

وکیل گفت : 
 این بانو  در یک شوک عصبی ودر حال مستی  تن باین ازدواج داده است ، حقیقت هم همان بود ، قاضی زیر چشمی نگاهی به زن انداخت ، وبا خود گفت :
نه ، امکان ندارد چنین زنی بتواند بیهوش ومست باشد ، باید بیشتر در باره اش فکر کنم ، چشمان قاضی مهربان بود ، وکیل طرف ضرب دیده پر سر وصدا میکرد از آن فرانسویهای پر شر وشور بود ، دادستان پرسید خوب برایم بگویید ، چی شد .زن نگاهی باطراف انداخت دادگاه خصوصی بود وغیراز فامیل کسی حق ورود به آنجارا نداشت  واین به درخواست خود او بود ، خوب جهنم منکه همه چیز را ازدست داده ام اما بگذارد حد اقل یکبار پیروز بیرون بیایم ، چشمانش را به سقف دوخت ، چیز زیادی بیاد نمیاورد ، تنها گفت :
 آخرین چیزی که بیادم مانده داشتم با انگشتانم ته گیلاس را پاک میکردم دیگر مشروبی باقی نمانده بود ، وسیگارم هم ته کشیده بود ، رفتم روی بالکن فکری بسرم زد که خودمرا پرتاپ کنم ، 
دراین بین وکیل طرف ادعا کرد :
که نگفتم این خانم دیوانه است ودچار اعصاب ویران ودیپرشن حال موکل مرا به خسارت مادی ومعنوی ...قاض اورا ساکت کرد وگفت :
ادامه بدهید ، بعد چی شد ؟
زن ادامه داد که :
هیچ برگشتم توی اطاق کارم ونشستم پای ایمیلها  دوباره دیدیم که ردیف ایمل درخواستی از طرف جناب آلفرد .ف برایم رسیده یکی را باز کردم ناگهان هوس کردم سر بسرش بگذارم . اورا از قدیم میشناختم . باو گفتم میل داری با من ازدواج کنی ؟ او هم فورا هزار بوسه الکترونیکی برایم فرستاد وبعد خوب .....داستانرا خودتان بهتر میدانید وگریه را سر داد .قاضی اورا به جایگاه برگرداند . دو وکیل را خواست با آنها پچ وپچ کرد برای آن زن دیگر هیچ چیز مهم نبود ، هنوز دریارا داشت ، میتوانست درصورت باخت خودش را ...عجب دیوانه ای شدی .
قاض بنفع زن رای داد . دادگاه تعطیل شد ووکیل  طرف با عصبانیت درحالیکه زیر لب به فرانسوی وانگلیسی دری وری میگفت اثاثیه اشرا جمع کرد وبرد .
ملیحه ؛ پر خسته بود همه فامیل با او بوندن زیر بغلش را گرفتند واورا به اتومبیل هدایت کردند ، 
دادستان باو گفته بود ، تنها کسانی که درزندگانی غرق میشوند رستگار میگردند ، کاتولیک خوبی بود .
ملیحه بخانه برگشت ، دیگر خانهرا هم دوست نداشت ، نگاهی به اطرافش انداخت ، سپس باخود گفت :
امثال این قاضی  خیلی کم هستند کسانی هستند که  دروجودشان نژاد بشری تکامل یافته است .
سیگاری روشن کرد ودرسکوت نشست اطاق ساکت بود ،  از خودش بیزار شده بود دوش آب سرد وگرم هم کاری از پیش نبرده بود دراین چند روزه آنقدر خود را شسته بود که دیگر پوست نازک بدنش داشت کنده میشد .
نگاهی به بوفه انداخت ، 
اوف لعنتی درون تو آن شیشه شیطانی بود که مرا باین روز انداخت خوشبختانه دیگر هیچ مشروبی درجلوی دستش نبود ،
چمدانش هنوز بسته ودر گوشه اطاق خوابش نشسته بود  ظاهرا قرار بود به برای تایید مسافرتش به دفتر هواپیمایی برود  همه چیز آماده بود  واو " آن مرد که حالا همسر او شده بود" باو گفته بود اگر میتوانی اندکی زودتر بیا ،  پیش از رفتن او در ازدحام فرودگاه یک ناهار سر پایی خورده بودند ، اینها همه داستانهای روزهای بعد میبودند باید بر میگشت وآنچه دردرونش نشسته بیرون بریزد ، گریه ها کاری از پیش نبرده بودند ، او چهل وشش ساعت وقت داشت تا سفرش را آغاز کند .
بیاد آن روز کذ ایی افتاد آن صبح تاریک بارانی ، با حال تهوع وسر درد از تختخوابی که متعلق باو نبود بیدار شد از روزهای قبل گیلاس مشروب از دست او نمی افتاد  حال شب گذشته وشب ازدواجش باندازه یک تانک شامپاین اهدایی همسرش را نوشیده بود بطوریکه اورا روی دست به اطاق بردند ، چیز درستی بخاطر نداشت ، عریان بود ، وگوریل درکنارش داشت خروپف میکرد با بدن پشم آلود وموهای انبوه ، 
آه روزهای قبل  چه حرفهای گنده گنده ای بهم میزدند ، او ملیحه را سر زنش میکرد که شما در سر زمینتان غیرا از افاده ونفت وگاز ومعدن هیچ ندارید همه تنبل بار آمده اید ،  چند استثنا هم دارید چند کاشف ، چند شاعر چند فیزیکدان اما آنها رفته اند وکسی دنبال ه آنهارا نگرفته است نویسندگانی که تنها روحشانرا به رخ بقیه میکشند ، چقدر اورا تحقیر کرده بود،  او ازواقیعت کمتر خبر داشت او به فرعونش مینازید ، با اجدادش که مومیایی شده اند .حرفهای زیبای میزد ، معلوم بود لبریز از معلومات است در سوربون  درس خوانده بود وآنچنان شیفته مولانا وعطار بود که زبان فارسی را نیز یاد گرفت تا بتواند آنهارا نیز با زبان اصلی بخواند ، نه مغز متفکری بود ، اما من تفکر لازم ندارم ، من هیچ چیزی لازم ندارم ، نه ، تو با اینهم معلومات در کله بزرگت نمیتوانی مرا برای ابد نگاه داری ، من آزادم ، 
سرش بشدت درد میکرد ، بلند شد به حمام رفت درون آیینه خودش را تماشا کرد ، اوف  حالم از تو بهم میخورد زن، این چه کاری بود کردی مگر میخواستی همسر سایکولوپدیا بشوی ، این مرد ذره ای احساس ندارد همه چیز او قراردادی است .
نیاز به عدالت وآزادی اولین حق بشر است او ترا اسیر میکند ، هنوز دیر نشده ، فرار کن ، برگرد ، 
رفت زیر دوش وتا توانست خودش را شست وگریست ، بیفایده بود ، با حوله حمام زیبایی که پشت درآویزان بود وارد اطاق شد 
او هنوز خرو وپوف میکرد آهسته لباسش را برداشت  ، آن گل مصنوعی سفیدرا درون سطل آشغال انداخت گردنبد طلایی اهدای عروسیش هنوز روی میز بود بی آنکه به آن دست بزند کیفش را برداشت با پای برهنه خودش را به دفتر هتل رساند وتقاضای یک اتومبیل کرد تا بخانه برگردد . تازه فهمید گه کجاست ، دربهترین وبزرگترین وتازه سازه ترین هتل شهر ....بقیه دارد
من ترا مشغول ميكردم دلا......


از اين مردم واز اين دنيا نبايد هيچ توقع داشت ، تنها يك احمق ، يا يك ساده لوح ممكن است به كار ومردم اين دنيا اعتماد كند ، بهترين خوراك امروز آدمها خون است وبهترين سر گرميشان أدم كشى و بهترين شغلشان قاچاق ويا جاسوسى ، وتجاوز ، تنها يك ساده دل وساده انگار  در انتظار يك شيوه مردمى است ، ودر انتظار حضور انسان ، واين انسانى كه من أرزوى ديدار  اورا دارم قرنهاست بخاك سپرده شده وبقول مولانا ديو دد جاى آنرا جاى أنرا گرفته است ، بايد پرده ارا كشيد ودرب هارا قفل وزنجير كرد ، به چهره خندان وكلمات دلكش و دل انگيزشان  ابدا اهميتى نداد ، بايد مانند آنها دروغ را پيشه كرد وبا مردم مانند موم درون دستهايت بازى كنى ، من بشدت متاسفم كه بچه هارا نيز  با روش خودم بزرگ كردم كه حتى كوچكترين حركت غير انسانى را نيز نميتوانند بپذيرند اطرافم را خلوت كرده ام ميل ندارم با هيچكس تماسى  داشته باشم ، من نه گرگ خونخواره ام ونه حيوان دوپا ، انسانى هستم كه با شيوه انسانى راه ميروم ،كودكى نو پا هستم كه هنوزدرون  درياى پاك گذشته شنا ميكنم ،مردم امروز را با چشم دل ميبنم در حاليكه بايد با ديد تيغ ديد ، همان تيرى كه آنها در دست دارند وقلبت را سوراخ ميكنند ، قفسه من لبريز از كتب شاعران است هر كدام را كه باز كنى فريادى از نامردميها ونا روايها وريا  ميان خطوط آن بگوش ميرسد ، هر داستانى را كه ميخوانى كمتر يك انسان ميابى هر فيلمى را كه ميبنى كمتر قهرمان روياهايت در آن حضور دارد ، همه خودشان را در يك لفاف تظاهر پوشانده اند ،  هرچه هست دروغ است ومن به كدام دنيا تعلق دارم ؟ امروز بياد لعبت شيبانى افتادم لعبت والا زنى والا وزيبا شاعرى متفكر واجتماعى ،از خانواده بسيار روشنفكر وقديمى حال فلج ،تنها ،در گوشه اى از يك اطاق تك وتنهاافتاده تنها دخترش وچند دوست قديمى باو سر ميزنند دوستانى كه در صف انتظار ايستاده اند ،عمر طولانى گاهى هم چندان خوب نيست ، دنياى پاك وتميز ودست نخورده تو تمام شد امروز   اين خودفروشانند كه زير يك نقاب دارند از پله هاى زندگى بالا ميروند ، تو  چرا وچگونه چهره اترا عريان. ساختى ، چرا به همه اطمينان كردى وهنوز هم ميكنى مردم  اين زمانه نانرا به نرخ روز ميخورند وتو نان را از دهانت ميگيرى به ديگرى ميدهى ، نام اينكاررا تنها بايد حماقت ودانست نه يكرنگى وصفا ووفا ،. مردم أن نيستند كه تو در پندارت  دارى ،تو باگرگها وحيوانات  آدمخوار طرفى نه با انسان ،
خوب ، از ديو. دد ملولم وانسانم آرزوست ،تنها با همين أرزو به زندگيت ادامه بده چون ديگر نشانى از انسان نيست ،تمام شد، هرچه بود وهركه بود تمام شد خودترا براى مقابله با حيوانات  أماده كن ،دهانت را باز كن ويكى يكى را زير دندانهايم  پاره كن ، سليطه باش، مثل خودشان ،
اما براى ساختنم دير است ميل ندارم عوض شوم ، دست ديگرى هست كه نامريىست است دست بموقع از آستين طبيعت بيرون ميايد خود ميداند كارش چيست ،ث
ثريا ايرانمش، شنبه ، 


جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۹۴

تارنما 

امشب بى نهايت غمگينم ، غمين ترين. شب زندگيم را دارم ميگذرانم و در اين اميدم كه فردا بهتر شوم ، مرگ ناگهانى اين زن آنهم در اين شرايط وحشتناك مرا تقريبا دچار اندوه شديد كرد ، ديدم ما ملت نا نجيب ايرانى تا حد به پستى  ونا نجيبى سقوط كرده ايم ، ديدم چه چهره وحشتناك وكريهى در با طن داريم ،همه در در ونمان يك شيطان نانجيب خفته است ،
امشب از آن شبهايى است كه ميدانم مانند شب كذشته نخواهم خوابيد ودر اين فكرم كسانيكه امروز بشكن وبالا مياندازند أيا به عواقب زندگيشان ميانديشند ؟ احساس بدى دارم احساس اينكه نتوانستم به كمك او بروم حد اقل در آخرين لحظه دركنار او باشم ، ويا با او خدا حافظى كنم ، تازه از نروژ برگشته بود وميگفت بدترين سفرم بود هيچ نپرسيدم چرا ؟  ميگفت چرا أنقدر دور رفتى كه نتوانيم  بهم برسيم ؟ ميدانستم از دست او كارى براى من ساخته نيست اما من ميتوانستم باو كمك كنم. ، امروز پسرش با يك كيسه بزرگ خوراكى كه او از نروژ براى من أورده بود بخانه ام آمد ودر كنارم نشست وگريست برايم گفت كه يكشب ، بيخبر ناگهان حالش بهم خورداورا به بيمارستان رساندم . دوهفته در اطآق مخصوص بود سپس اورا به يك اطاق تنها در انتهاى راه رو ميبرند ،پسرش از او خدا حافظى ميكند ، يكساعت بعد باو خبر ميدهند برگرد مادرت رفت !!سراسيمه بر ميگردد زن بيچاره با سر به زمين  افتاده. نيمى از استخوان سرش شكسته چشمش كبود وآخرين نفسها را كشيده بود ، معلوم نشد از تختخواب افتاده ، يا از ويلچيربا . سرم وسوند وغيره گويا چند  بار هم زنگ ميزند اما پرستارى باو نرسيده بود واين سرنوشت وعاقبت ما ملت شريف ايران است كه هركدام بخيال خود درجايى نشسته و خودگنده نمايى وگنده دماغى ميكنيم ، هر كدام شهبانوى تاج گم كرده ايم ، آه لعنت ابدى بر شما ملت ومردم باد نام انسان نميتوان بر شما نها.د هركدام سر در توبره خود كرده ومشغول نشنخوار كثافات خود هستيد ، در طول مدتى كه ا.ز انگلستان باپاى شكسته برگشتم حد اقل روزى چهار باو زنگ ميزدم وحالش را ميرسيدم  ، در آخرين بار گفت :
آنقدر ضعيف هستم كه نميتوانم گوشى را به دستم بگيرم گوشى  روى تختخواب ومن دراز كشيده ام هر بار ميپرسيدم كارى دارى ميگفت نه داروها حسابى جگر اورا سوراخ كرده بودند ، تنها يگانه پسرش با او بود وبس وديوار ها ى خانه كوچكش ،گربه اش تازه مرده بود براى گربه اش ميگريست ، اين سر نوشت يكا يك ما كسانى است كه ميل نداريم خودرا بفروشيم و سجاده ريارا بر دوش بكشيم ،ميل نداريم دست در دست مافياى مواد وأسلحه وقاچاقچيان  كهنه كار وحرفه اى بگذاريم ، عده اى سرها ا زير برف دم شان را هواا كرده اند بخيا ل آنكه كسى آنهارا نمبيند ونميداند كه آبشخور آنها از كجاست ، ايكاش قدرتى مافوق قدرت يك انسان عادى داشتم وميدانستم با اين جماعت چه بايد بكنم ، همه دروغگو ،ريا كار ، وخودخواه ، اوف ، حالم را بهم زديد ،همان بهتر كه معاشرتى با شما ندارم ً همان بهتر كه گاهى با زبان طعن وگاهى شيرين شمارا بباد تمسخر ميكيرم ، نه در اين دنيا انسانى وجود ندارد شايد ما تنها وآخرين باشيم كه مانند دايناسورها نسلمان ناپديد ميشود ، اين آخرين دكمه از لباس ابريشمى من بود كه افتاد ميل ندارم ديگر در لباس چرك  شماها راه بروم وشبيه شما باشم ،من عادت دارم بر خلاف جريان آب شنا كنم تا بحال  هم همه امواج وحشتناك را شكست داده ام بازهم فدرت دارم ،اما با شما همراه نخواهم شد ، فريب شمارا نيز نخواهم خورد تنها گاهى هوس بازى بسرم ميزند، دمتان خوش خوش بخ انيد كه اين شتر درب خانه شما هم خواهد نشست ،ث

خاطرات


دستکاری  خاطرات باید همیشه آگاهانه  وبه قصد همراه شدن  با همه جریانهای روز باشد ، نباید ضعف چشم ویا ضعف پیری را بهانه قرارد اد وتنها به خاطرات شفاهی پرداخت .
خاطرات شفاهی را ما ویراستار میکنیم وآنچه میل داریم میگویم ، اما درموقع نوشتن باید وجدان را نیز بحساب آورد  عده ای شاید این نوشته هارا بخاطر بسپارند ودر آینده راست یادروغ آن بهر روی عیان خواهد شد .
خاطراتی که سالها پیش اتفاق افتاده در ذهن میماند ، اما بعضی راها بعمد باید فراموش کرد ویک پرده فراموشی روی آن کشید خاطرات این روزها در سن وسال ما خیلی کم اتفاق میافتد ، چیز جالبی نیست که بتوان آنرا نوشت ، هرچه هست جنگ است تجاوز ووخونری و مهاجرت و آواراگی وبدبختی وگرسنگی وفقر کمبود غذای کافی وکمبود زمین ، البته کره زمین برای همه جا دارد اما همیشه هستند عده ای که مال دیگرانرا نیز به یغما میبرند در نتیجه ساختارهای بیشمار و بالارفتن بساز وبفروش وبرجهای عظیم زمینی دیگر نیست برای کشت هرچه هست صنعتی ودرکارخانهه ها ساخته  میشود بنابر این همه به یک بیماری مبتلا میشوند آنهم "سرطان" است . امروز پستانهای اکثر زنان بریده وبجایش پلاستیک گذاشته اند موها همه ریخته بجای کلاه گیس نشسته است .
دیروز یکی از نقطه های زندگی گذشته من از دنیا رفت اینکه میگویم نقطه تنها یک نقطه بود او مرا بیشتر میچسپید تا من باو ،  او به زیباییهایش مینازید ومغروربود من به قدرت پاها واندیشه ها وروحم ، راهمان یکی نبود ، افکارمان جدا بود اما بازهم یکدیگررا میدیدیم ، همسره اوو خود او  درمحلی کار میکردند که همسرم ریاست آنجا را داشت بنا براین رفاقت با همسر رییس کلی مزایا داشت ، امروز خاطرات مانند جامه های کهنه یکی یکی از من جدا میشوند میروم تا خاطره جدیدیرا درست کنم بقول آن نویسنده نمایشنامه نویس( یک جورایی درست نمیشه ). بنا براین دوباره برمیگردم به همان دوران ، دوران خوب کودکی خودم وفرزندانم دوران روشناییها دوران درخشش دوران رنگها ودوران بخشش وخوشبخت بودن .
امروز نمیتوانم جاهایی را که محو میشوند با نقطه چین پرکنم  واکنش دربرابر گذشته ها چندان خوش آیند نیست ، هیچگاه چند آدم مهم را بعنوان خاطره خوب به نمایش نگذاشته ام وبه دنیایم عرضه نکرده ام درحالیکه بین همه آدمها خوب نشست وبرخاست داشتم از سفیر تا وزیر تا نویسنده شاعر هنر پیشه نوازنده بازیگر سینما وتاتر ودوبلورچی ، از بین آنها شاید چند تایی روی من تاثیر گذاشتند بقیه رهگذرانی بودن که آمدند نشستند و خوردند وپوشیدند رفتند میل ندارم در خاطراتم از آدمهایی نام ببرم که خودشان ونامشان جدال بر میانگیزد اصولا لزومی ندارد ، درغربت نمیتوان خاطره ساخت ، درخانه خودت نیستی ، مستاجری هستی که باید خانهرا تخلیه کنی همه بصورت یک میهمان بتو مینگرند اگر دوستی ویا رفیقی از دوران گذشته را دیدی دستت را دراز میکنی تا دامن اورا بگیری اما او هم با سیل جماعت درحرکت میرود ، 
دوستان نویسنده ای دارم که از من میخواستند زندگینامه امرا بنویسم !! مگر من کی هستم ؟ نه هنر پیشه ام نه سیاستمدار که هردو یک نقش را بازی میکنند  زنی هستم درون گران وبه درون خودم سفر میکنم زائده ها راا بیرون میکشم آنهارا تف میکنم بقیه را در بهترین جاهای روحم مینشانم احتیاجی ندارم کسی بامن باشد ویا مرا دلداری دهد من خود دلدار خویشم .
امروز چه کسی بیاد میاورد که که مثلا ( لرد بایرون) کی بود وچکاره بود وچی نوشت ؟ اما همه یاسر عرفاترا  ویا آن آخوند مکلا شریعتی را بخاطر دارند بت عده ای شده است 
در قلمرو ادبیات گذشته ما نویسندگان بزرگی داشتیم کتابهایشان نزد من محوظ است اما تنها جمال زاده قصه گو وصادق هدایت که بیرویه فحاشی میکرد وقصه میساخت مطرح میباشند مردم آسان پذیرند حوصله فلسفه را ندارند اصولا فلسفه درفرهنگ ما جایی نداشته است آنقدر ملاها وآخوند ها ی مکلا برایمان افسانه ها ساخته وپرداخته اند که دیگر جایی برای فلسفه وبه وجودآمدن انسان باقی نمانده است .
نوشته های من گاهی گزنده میشوند وگاهی مانند یک رودخانه آرام شفاف دلهارا نوازش میدهند .
شب گذشته ناگهان شعری از فروغ بیادم آمد  که دروصف مرگ خود ساخته بود ، من به زیر آن شعری گذاشتم پر نا امید بودم وپر درد درسینه داشتم هنوز خبر مرگ طوطی بمن نرسیده بود که آنرا نوشتم وهنگامیکه خبر رفتن اورا شنیدم گویی زندگی دوباره بمن باز گشت آن نا امیدی ، آنسوز وگذاز ناگهان از سرم پرید چرا که مسئولیت دیگری برگردنم نهاده شده بود . قیدی که خود آنرا خواسته بودم .
حال پسر طوطی تنهاست تنهای تنها با یک بیوه اسپانیایی زندگی میکند ویا زندگیرا روزانه میگذراند هیچ بلند پروازی ندارد وهیچ میلی به زندگی هم ندارد جوانی بسیار زیبا .ورزشکار وهمبازی دوران کودکی پسرم ودخترانم بوده نمیتوان بی تفاوت ازکنار او گذشت .
گاهی تنهایی انسان را دچار چه عوارضی میکند عشقهای ابکی که مانند حباب روی آب میترکند ویا مانند بالنی درهوا به پرواز درمیاییند ، من افسانه سازم وافسانه مینویسم برای ساختن قصه هایم به آدمها احتیاج دارم ، گاهی نیمی از وجودم را درآنها به ودیعه میگذارم وبه ستایش آن نیمه میپردازم .
طوطی رفت امروز اورا خواهند سوزاند وخاکسترش را به دریا میریزند ، هیچ یاد بودی یا ختمی برایش گرفته نخواهدشد کسی نیست اینجا. تنها پسرش هست وعروسش که حتما به کلیسا میروند وشمعی روشن میکنند .
وحال از او میپرسم ، چه ثمر داشت که آـنهمه دویدی ؟ چه چیزی از تو بجای ماند ؟ نمیدانم شاید این اتفاق برای خود منهم بیفتد کسی چه میداند ؟! نه؟ 
تنها صبح زود یک مرثیه برایش گذاشتم .همین وتمام شد. پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 30 اکتبر 2-15 میلادی برابر با هشتم آبانماه 1394 شمسی .