جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۹۴

تارنما 

امشب بى نهايت غمگينم ، غمين ترين. شب زندگيم را دارم ميگذرانم و در اين اميدم كه فردا بهتر شوم ، مرگ ناگهانى اين زن آنهم در اين شرايط وحشتناك مرا تقريبا دچار اندوه شديد كرد ، ديدم ما ملت نا نجيب ايرانى تا حد به پستى  ونا نجيبى سقوط كرده ايم ، ديدم چه چهره وحشتناك وكريهى در با طن داريم ،همه در در ونمان يك شيطان نانجيب خفته است ،
امشب از آن شبهايى است كه ميدانم مانند شب كذشته نخواهم خوابيد ودر اين فكرم كسانيكه امروز بشكن وبالا مياندازند أيا به عواقب زندگيشان ميانديشند ؟ احساس بدى دارم احساس اينكه نتوانستم به كمك او بروم حد اقل در آخرين لحظه دركنار او باشم ، ويا با او خدا حافظى كنم ، تازه از نروژ برگشته بود وميگفت بدترين سفرم بود هيچ نپرسيدم چرا ؟  ميگفت چرا أنقدر دور رفتى كه نتوانيم  بهم برسيم ؟ ميدانستم از دست او كارى براى من ساخته نيست اما من ميتوانستم باو كمك كنم. ، امروز پسرش با يك كيسه بزرگ خوراكى كه او از نروژ براى من أورده بود بخانه ام آمد ودر كنارم نشست وگريست برايم گفت كه يكشب ، بيخبر ناگهان حالش بهم خورداورا به بيمارستان رساندم . دوهفته در اطآق مخصوص بود سپس اورا به يك اطاق تنها در انتهاى راه رو ميبرند ،پسرش از او خدا حافظى ميكند ، يكساعت بعد باو خبر ميدهند برگرد مادرت رفت !!سراسيمه بر ميگردد زن بيچاره با سر به زمين  افتاده. نيمى از استخوان سرش شكسته چشمش كبود وآخرين نفسها را كشيده بود ، معلوم نشد از تختخواب افتاده ، يا از ويلچيربا . سرم وسوند وغيره گويا چند  بار هم زنگ ميزند اما پرستارى باو نرسيده بود واين سرنوشت وعاقبت ما ملت شريف ايران است كه هركدام بخيال خود درجايى نشسته و خودگنده نمايى وگنده دماغى ميكنيم ، هر كدام شهبانوى تاج گم كرده ايم ، آه لعنت ابدى بر شما ملت ومردم باد نام انسان نميتوان بر شما نها.د هركدام سر در توبره خود كرده ومشغول نشنخوار كثافات خود هستيد ، در طول مدتى كه ا.ز انگلستان باپاى شكسته برگشتم حد اقل روزى چهار باو زنگ ميزدم وحالش را ميرسيدم  ، در آخرين بار گفت :
آنقدر ضعيف هستم كه نميتوانم گوشى را به دستم بگيرم گوشى  روى تختخواب ومن دراز كشيده ام هر بار ميپرسيدم كارى دارى ميگفت نه داروها حسابى جگر اورا سوراخ كرده بودند ، تنها يگانه پسرش با او بود وبس وديوار ها ى خانه كوچكش ،گربه اش تازه مرده بود براى گربه اش ميگريست ، اين سر نوشت يكا يك ما كسانى است كه ميل نداريم خودرا بفروشيم و سجاده ريارا بر دوش بكشيم ،ميل نداريم دست در دست مافياى مواد وأسلحه وقاچاقچيان  كهنه كار وحرفه اى بگذاريم ، عده اى سرها ا زير برف دم شان را هواا كرده اند بخيا ل آنكه كسى آنهارا نمبيند ونميداند كه آبشخور آنها از كجاست ، ايكاش قدرتى مافوق قدرت يك انسان عادى داشتم وميدانستم با اين جماعت چه بايد بكنم ، همه دروغگو ،ريا كار ، وخودخواه ، اوف ، حالم را بهم زديد ،همان بهتر كه معاشرتى با شما ندارم ً همان بهتر كه گاهى با زبان طعن وگاهى شيرين شمارا بباد تمسخر ميكيرم ، نه در اين دنيا انسانى وجود ندارد شايد ما تنها وآخرين باشيم كه مانند دايناسورها نسلمان ناپديد ميشود ، اين آخرين دكمه از لباس ابريشمى من بود كه افتاد ميل ندارم ديگر در لباس چرك  شماها راه بروم وشبيه شما باشم ،من عادت دارم بر خلاف جريان آب شنا كنم تا بحال  هم همه امواج وحشتناك را شكست داده ام بازهم فدرت دارم ،اما با شما همراه نخواهم شد ، فريب شمارا نيز نخواهم خورد تنها گاهى هوس بازى بسرم ميزند، دمتان خوش خوش بخ انيد كه اين شتر درب خانه شما هم خواهد نشست ،ث

خاطرات


دستکاری  خاطرات باید همیشه آگاهانه  وبه قصد همراه شدن  با همه جریانهای روز باشد ، نباید ضعف چشم ویا ضعف پیری را بهانه قرارد اد وتنها به خاطرات شفاهی پرداخت .
خاطرات شفاهی را ما ویراستار میکنیم وآنچه میل داریم میگویم ، اما درموقع نوشتن باید وجدان را نیز بحساب آورد  عده ای شاید این نوشته هارا بخاطر بسپارند ودر آینده راست یادروغ آن بهر روی عیان خواهد شد .
خاطراتی که سالها پیش اتفاق افتاده در ذهن میماند ، اما بعضی راها بعمد باید فراموش کرد ویک پرده فراموشی روی آن کشید خاطرات این روزها در سن وسال ما خیلی کم اتفاق میافتد ، چیز جالبی نیست که بتوان آنرا نوشت ، هرچه هست جنگ است تجاوز ووخونری و مهاجرت و آواراگی وبدبختی وگرسنگی وفقر کمبود غذای کافی وکمبود زمین ، البته کره زمین برای همه جا دارد اما همیشه هستند عده ای که مال دیگرانرا نیز به یغما میبرند در نتیجه ساختارهای بیشمار و بالارفتن بساز وبفروش وبرجهای عظیم زمینی دیگر نیست برای کشت هرچه هست صنعتی ودرکارخانهه ها ساخته  میشود بنابر این همه به یک بیماری مبتلا میشوند آنهم "سرطان" است . امروز پستانهای اکثر زنان بریده وبجایش پلاستیک گذاشته اند موها همه ریخته بجای کلاه گیس نشسته است .
دیروز یکی از نقطه های زندگی گذشته من از دنیا رفت اینکه میگویم نقطه تنها یک نقطه بود او مرا بیشتر میچسپید تا من باو ،  او به زیباییهایش مینازید ومغروربود من به قدرت پاها واندیشه ها وروحم ، راهمان یکی نبود ، افکارمان جدا بود اما بازهم یکدیگررا میدیدیم ، همسره اوو خود او  درمحلی کار میکردند که همسرم ریاست آنجا را داشت بنا براین رفاقت با همسر رییس کلی مزایا داشت ، امروز خاطرات مانند جامه های کهنه یکی یکی از من جدا میشوند میروم تا خاطره جدیدیرا درست کنم بقول آن نویسنده نمایشنامه نویس( یک جورایی درست نمیشه ). بنا براین دوباره برمیگردم به همان دوران ، دوران خوب کودکی خودم وفرزندانم دوران روشناییها دوران درخشش دوران رنگها ودوران بخشش وخوشبخت بودن .
امروز نمیتوانم جاهایی را که محو میشوند با نقطه چین پرکنم  واکنش دربرابر گذشته ها چندان خوش آیند نیست ، هیچگاه چند آدم مهم را بعنوان خاطره خوب به نمایش نگذاشته ام وبه دنیایم عرضه نکرده ام درحالیکه بین همه آدمها خوب نشست وبرخاست داشتم از سفیر تا وزیر تا نویسنده شاعر هنر پیشه نوازنده بازیگر سینما وتاتر ودوبلورچی ، از بین آنها شاید چند تایی روی من تاثیر گذاشتند بقیه رهگذرانی بودن که آمدند نشستند و خوردند وپوشیدند رفتند میل ندارم در خاطراتم از آدمهایی نام ببرم که خودشان ونامشان جدال بر میانگیزد اصولا لزومی ندارد ، درغربت نمیتوان خاطره ساخت ، درخانه خودت نیستی ، مستاجری هستی که باید خانهرا تخلیه کنی همه بصورت یک میهمان بتو مینگرند اگر دوستی ویا رفیقی از دوران گذشته را دیدی دستت را دراز میکنی تا دامن اورا بگیری اما او هم با سیل جماعت درحرکت میرود ، 
دوستان نویسنده ای دارم که از من میخواستند زندگینامه امرا بنویسم !! مگر من کی هستم ؟ نه هنر پیشه ام نه سیاستمدار که هردو یک نقش را بازی میکنند  زنی هستم درون گران وبه درون خودم سفر میکنم زائده ها راا بیرون میکشم آنهارا تف میکنم بقیه را در بهترین جاهای روحم مینشانم احتیاجی ندارم کسی بامن باشد ویا مرا دلداری دهد من خود دلدار خویشم .
امروز چه کسی بیاد میاورد که که مثلا ( لرد بایرون) کی بود وچکاره بود وچی نوشت ؟ اما همه یاسر عرفاترا  ویا آن آخوند مکلا شریعتی را بخاطر دارند بت عده ای شده است 
در قلمرو ادبیات گذشته ما نویسندگان بزرگی داشتیم کتابهایشان نزد من محوظ است اما تنها جمال زاده قصه گو وصادق هدایت که بیرویه فحاشی میکرد وقصه میساخت مطرح میباشند مردم آسان پذیرند حوصله فلسفه را ندارند اصولا فلسفه درفرهنگ ما جایی نداشته است آنقدر ملاها وآخوند ها ی مکلا برایمان افسانه ها ساخته وپرداخته اند که دیگر جایی برای فلسفه وبه وجودآمدن انسان باقی نمانده است .
نوشته های من گاهی گزنده میشوند وگاهی مانند یک رودخانه آرام شفاف دلهارا نوازش میدهند .
شب گذشته ناگهان شعری از فروغ بیادم آمد  که دروصف مرگ خود ساخته بود ، من به زیر آن شعری گذاشتم پر نا امید بودم وپر درد درسینه داشتم هنوز خبر مرگ طوطی بمن نرسیده بود که آنرا نوشتم وهنگامیکه خبر رفتن اورا شنیدم گویی زندگی دوباره بمن باز گشت آن نا امیدی ، آنسوز وگذاز ناگهان از سرم پرید چرا که مسئولیت دیگری برگردنم نهاده شده بود . قیدی که خود آنرا خواسته بودم .
حال پسر طوطی تنهاست تنهای تنها با یک بیوه اسپانیایی زندگی میکند ویا زندگیرا روزانه میگذراند هیچ بلند پروازی ندارد وهیچ میلی به زندگی هم ندارد جوانی بسیار زیبا .ورزشکار وهمبازی دوران کودکی پسرم ودخترانم بوده نمیتوان بی تفاوت ازکنار او گذشت .
گاهی تنهایی انسان را دچار چه عوارضی میکند عشقهای ابکی که مانند حباب روی آب میترکند ویا مانند بالنی درهوا به پرواز درمیاییند ، من افسانه سازم وافسانه مینویسم برای ساختن قصه هایم به آدمها احتیاج دارم ، گاهی نیمی از وجودم را درآنها به ودیعه میگذارم وبه ستایش آن نیمه میپردازم .
طوطی رفت امروز اورا خواهند سوزاند وخاکسترش را به دریا میریزند ، هیچ یاد بودی یا ختمی برایش گرفته نخواهدشد کسی نیست اینجا. تنها پسرش هست وعروسش که حتما به کلیسا میروند وشمعی روشن میکنند .
وحال از او میپرسم ، چه ثمر داشت که آـنهمه دویدی ؟ چه چیزی از تو بجای ماند ؟ نمیدانم شاید این اتفاق برای خود منهم بیفتد کسی چه میداند ؟! نه؟ 
تنها صبح زود یک مرثیه برایش گذاشتم .همین وتمام شد. پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 30 اکتبر 2-15 میلادی برابر با هشتم آبانماه 1394 شمسی .

چاشنى زندگى 


تازه ميخواستم به تو بگويم كه چه جنگى بين من ودل بر پاشد سرانجام اين دل بود كه برنده شد ، 
تازه ميخواستم بتو بگويم ترا پيدانكرده بودم تا تصميم را با تو در ميان بگذارم ،تلفن خانه ات جواب نميداد ونميدانستيم كجايى ، تازه  دردهايم كمى التيام  يافته ميخواستم دوباره به دلدارى تو برخيزم ،
دخترم ،همانكه أرزو داشتى ايكاش عروس تو ميشد ، باآن چشمان درشت وسط راهرو مبهوت ايستاد وگفت :
ميخواهم چيزى را بتو بگويم ، 
گفتم نگو 
 قبلا احساسم بمن گفت كه تو اين دنياى وحشتناك را بادردورنج وبيمارى وتنهايى وبيكسى وبى پولى در كنج يك بيمارستان دولتى ترك كردى ،
نه عزيزم ، سه روز پيش دل من بمن خبردار كه حادثه در شرف وقوع است ،
روز گذشته پسرت بمن زنگزد  سعى داشت كه محكم باشد اما لابلاى اثاثيه تو به دنبال طوطيش  ميكشت وعنان گريه را سر داد ،
من سنگ شده بودم 
 تازه خودم از يك بيمارى دردناك  روحى برخاسته وميل داشتم باتو بنشينم وبگويم كه چها بر من رفت ،
اما مانند يك تكه سنگ باو كفتم كه شب پيش پدرت راخواب ديدم از من خواست كه بتو سربزنم  ،
خوب عزيزم تنها شدى اما من هنوز هستم ،به پدر ومادرت  قول داده بودم. وبر سر قولم ايستاده ام 
اينجا خانه توست ، ومن مادر توام ،
بغض گلوى اورا گرفته بود  كوشى ر ا كذاشت ميدانستم الان توى تختخواب تو ، بين لباسهاى رنگ وا رنگ و دارد شيون ميكند ،  وبه دنبال توست  ، آنهم در تنهايى ،  اين تنها ميوه باغ زندگى تو بود وتو هرجه داشتى به پايش ريختى ، 
هنوز ترا به دست أتش نسپرده اند وهنوز در پزشك قانونى روى تو مشغول كاويدند ،  آيا چشمانت هنوز به دنبال  تنها پسرت هست ؟ 
نكران مباش دوست من ، من  به عهدم  وفا ميكنم  او را تنها نخواهم كذاشت فرزند ديگرى را. به خانواده اضافه كردم ، 
تمام شب بيدار نشستم  وچشم به سايه هاى روى ديوار دوختم ، به روزگارى كه تو سر آمد زنان زيباى شهر بودى  
 به روزگارى كه مردان مال وجان به پايت ميدادند. وتو با غرور  درميان شهر راه  ميرفتى ، چه شد أنهمه زيبايى ؟   تمام شب بيدار نشستم و بياد ايام گذشته بودم ، 
سنگ شده ام اشكهايمرا قبلا زيخته شده و سيل جارى شده بود ، درد همه جانم را ميفشرد درد ى كه نميدانستم  منشاء آن از كجاست ؟  كسى نبود تا باو بگويم ، طوطى ما پرواز كرد ، با دست شكسته وسر خونين ، ، أسوده بخواب خاكسترت را فردا در دريا خواهند ريخت وماهيان گرسنه ترا در شكم خود پنهان خواهند كرد ، تنها يونس پيامبر در شكم ماهى نيست ،وتو تنها نخواهى بود  دوست من ، 
ثريا ،ايرانمنش ، اسپانيا ، اكتبر ٣٠/ ٢٠١٥ ميلادى  برابر با  هشتم آبانماه ١٣٩٤ شمسى .

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۴

گمنام

#
خاک میخواند مرا هردم بخویش
 میرسند از ره که درخاکم نهند 
بعدها نام مرا باران وباد 
نرم میشوید از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند براه
فارغ از افسانه های نام وننگ 
" زنده نام فروغ فرخزاد "



در نشستی  بی شتاب  با لحظه های درد
گم شدم  در وحشتی  در یک سکوت سرد
گرد من بود همه گرد وغبار ی از دودها
من گریختم  از تو و، عشقت دربیراهه ها 

من ندیدم دشتهای  سبزوخرم رادر زیر آفتاب
من ندیدم آبشارهای پرشتاب  را بر سنگ دیوار
میگریزم ؛ میگریزم  ازکنار شهر وسوسه ها
تا نشنوم بانگ  مرغان وحشی را از بام کلبه ها

میگریزم میگریزم از تو  تا دشتهای بیحصار
میخزم آهسته آهسته  برروی ماسه های بیشمار
تا بنوشم قطره قطره آب سردی از موجهای بیحساب
 تا بمیرم در میان ماهیان مرده درساحل انتظار

نیست فرصتی  تا برتو دوراز چشم اغیار
ساغری برتو از باده مستی دهم
نیست بستری گرم  لبریز از گلهای سرخ
تا درآن یکدم  بتو نقشی از هستی دهم 

میگریزم از تو ، میگریزم تا در پایان شب 
از جهان هستی وارهم در آرامشی دلپذیر

ثریا .اسپانیا . 

تو به میانه مرو....

از شب گشته این شعر سر زبان من افتاده خواننده معروفی آنرا به ( همسرمرحومم) تقدیم کرده بود ، تو به میخانه مرو عزیزمن ، من برات قصه مستانرو میگم !!!!
آن خواننده معروف مورد علاقه من بود اما ازچشمم افتاد  همسرم پولدار شد برای آنکه پولهایش را درراه قمار مشروب وزنان هرجایی صرف کند ، من سرم درون کتابها وروانکاوی ،که چگونه میتوان فرزندان خوبی داشت !!!فرزندانم خوب شدند خیلی هم خوب شدند ، همسرم به زباله دانی فرو رفت .
من دوستان زیادی بین مردان دارم  اکثر مردان برای من دوست وبهترین دوستانند با زنان کمتر میانه ای دارم حوصله خاله زنک بازی وچرند گویی شان را ارم تمام دوستان زن من از تعداد انگشتان دستم تجاوز نمیکند آنها ازقدیمتیرین دورانند ، اما دوستان مرد زیاد داشتم ویا دارم ، با آنها مردانه حرکت میکردم ومردانه راه میرفتم ومردانه سخن میگفتم تا جاییکه آنها فراموش میکردند که من یک زن هستم . شاید ( روح مرحوم ژرژساند) در من حلول کرده احساس مردانگی وقدرت مردانگی را در من به بوجود آورده بود ، درمیان این مردان دوستان نویسنده ، شاعر ، سیاستمدارانی داشتم که هرکدام درنوبه خود مقامی داشتند گاهی حتی خصوصی ترین حرفهایشانرا بمن میگفتند ومن آنهارا دردرون سینه ام مانند یک امانت نگاه میداشتم. گاهی هم بعضی از آنها پارا از حد و بیرون گذاشته میل نزدیکی بمن داشتند که حالمرا بهم میزدند وآنهارا از خودم میراندم ،  زمانی فرا میرسید که واژه ها بوی عشق وقدرت آنرا میداد آنگاه بود که فورا پرونده طرف را میبستم . اما بودند شاعرانی ونویسندگانی که من از محضرشان واقعا لذت میبردم ودرسهای زیادی میگرفتم روان همگی شاد نام بردن از آنها اینجا کار درستی نیست تنها یادشان درسینه ام همیشه گرامی است .
امروز این اشعار لعنتی بر زبانم نشست وبیاد ایام زناشویی ام افتادم واینکه چگونه فریب یک عشق دروغین را خوردم همسرم کاسب بود بچه تاجر بود بازاری بود حسا ب صناریهارا داشت ، من شاعر بودم ودرهواه سیر میکردم اورا بشدت دوست میداشتم اما او در وجود من چیز دیگری پیدا کرده بود ، قدرت واینکه خودش قدرتی نداشت ،تنها زمانیکه سیاه مست میشد یک قدرت کاذب  پیدا میکرد که آنهم با یک تشر من فرو مینشست سپس مانند کودکان یتیم به گریه وزاری میپرداخت ، آه که چقدر حالمرا بهم میزد این مرد موقع گریه کردن .....
سالها گذشته وباز گو کردن آنها تنها دردی مضاعف است ،  اما ..... دوست من ، دوست نادیده ودور افتاده من ، سایه عشقی روی دلم نشسته که آنرا نمیشناسم ، گاهی نیش حسادت بشدت سینه امرا زخمی میکند میخواهم فریاد بکشم ، تو اورا میشناسی خوب هم میشناسی اورا دیده ای با او زندگی کرده ومیکنی او همزاد توست ، گاهی نسیمی از سر امید بر روحم میوزد زمزمه ها درگوشم مینشینند درهمه خلوت خود به صحراها سر میزنم درکنارم نه نارونی هست  ونه ، دشتی ونه سخنی ، پشت پنجره های بسته  شب را میبینم که دشته اش را تا دسته درقلبم فرو میکند  به کج اندیشی بعضی از آدمها میاندیشم  که عشق را به درستی نشناختند  ، دیگر چه بگویم ، درهمه خلوت من غیراز او کسی نیست  ودرتمام ظلمت وتاریکی شب چشمان او نگران منست  این اوست که مینوسد ، نه من این اوست که هرصبح زود رو باین دستگاه کرده والتماس دعا دارد وطلب کمک میکند با خود نجوا ها دارم امروز به هر تار رگه های اعصابم زنگی آویخته که با هرحرکتی به صدا درمیایند ، آوایی شور انگیز  رویاهایم همه به حسرت میگذرند ، تو از من میخواهی بنویسم ، ومن از او یاری میگیرم از قدرت عشق او کمک میگیرم وبرایت مینویسم ، تو اورا خوب میشناسی دوست من ، او همزا د وهمنفس توست.
دگر  باره شبی گذشت ومن خوابیدم بامید یک روز دیگر که دوباره به پشت پنجره ها بروم تا شاید سایه اورا ببینم که به همراه نسیم میگذرد .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 29/10/2015 میلادی 
" از دفتر یادداشتهای روزانه ام "

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

شمس تبريزى و من وشيطان ،

سال هزارو سيصد وپنجاه دو بود كه مرحوم جعفر محجوب استاد ادبيات فارسى وأديب معروف دفتر كوجكى از ابيات شمس را تدوين وبه چاپ رساند ،
جعفر محجوب بعدها به فرانسه رفت ودر آنجا كلاسهايى را باز كرد  آن زمانها كه ما در انگلستان لانه كرده بوديم شبى از شبها باتفاق مردى موقر ومحترم وجذاب بخانه ما أمدند  ايشا نرا از شاگردان كلاس خودشان معرفى نمودند واشاره كردند كه اين جناب  ريشه مصرى واز خانواده محترمة در مصر ميباشند كه هم اكنون در فرانسه باتفاق همسر وفرزندانشان زندگى ميكنند ،
در أن شب هيچ نميدانستيم كه روزى دوباره اين جناب را خواهم ديد آنهم در هيبتى  تازه ، هنوز چند ماهى از بازى جديد من وبيمارى نوشتنم نميگذشت وتازه وبلاگم را به راه اتداخته چيزكى مينوشتم وذوق كنان از كنارش ميگذشتم ، 
جناب جعفر محجوب در پاريس ولندن كلاسهاى را بازكرده واشعار مولانا وحافظ را تدريس ميكردندويا به خارجيان ميشناساندند ،
وبلاگ راه افتاد ، اشعار ديگران جايش را به كلمات موزونى  داد كه همراز گاهى از چنته پر وپيمان من بيرون ميزد ، آنقدر در مغزم كلمه ها جمع شده بودند كه به حد انفجار رسيده بود هرروز مينوشتم ودر اين جاده  دوستانى يافتم كه عده اى هنوز پا برجا و عده اى نا بجا ودوستان نيمه راه ، رفتند ويا جان بجان أفرين تسليم كردند ، يكى از اين دوستان بجا مانده همان جوان محجوب مصرى بود كه به همراه استاد محجوب كه اين روزها بايد از ايشان بنام زنده نام ويا شادروان نام برد ،در كنار من ماند هرروز نامه اى ، پيامى ،سروده اى ، شعرى برايم ميفرستاد ، عطاررا خوب شناخته بود ،عراقى  واز همه بالاتر خودرا شيفته شمس تبريزى نشان داده وسر خط هر نامه اش بيتى از آن بزرگو ار بود ،
ميان ما تنها خط بود وقلم ، تمبر بود وپستخانه ،كم كم اينترنت به ميان آمد وسپس ايميلها رد وبدل ميشد در حد همان شعر وگفتار ، وزمانى هم ايشان هوس مى ومطرب ميكردند ويار دلنواز، من سرم بكار خود مشغول بود ، سپس شماره تلفن ها رد وبدل شد ، درحد همان احوال پرسيها ،از جانب من يك امر طبيعى بود اما ايشان در مغز بزرگشان نقشه ها داشتند ،فارسى را بخوبى ياد گرفته اما با لهجه مخلوطى از فرانسه ، انگليسى و گاهى هم ،،،،،،
هيچ نميدانستم  در زير أن سيماى مطبوع ،آن ريش گرد وآن كله مصرى جه شيطانى خوابيده ، نه نميدانستم ، من با شمس تبريزى عاشقانه سخن ميراندم ايشان به حساب خود نوشتند ،
قضيه بالا گرفت ، 
امروز در اين فكرم كه اين مردا ن چرا جنبه ندارند ، چرا زن را تنها يك كالاى مصرفى ميدانند وچرا به حريم خصوصى او تجاوز كرده آنرا به حساب پيروزى خود ميگذارند ؟
جدال من با اين شياطين هنوز ادامه دارد ، كمتر مردى را ديدم كه تنها دوست باشند ونخواهند ترا به رختخواب ببرند حتى به قيمت يك ازدواج زود گذر ؟
مبارزه من با اين شيطانها همچنان ادامه دارد تا پاى جان ايستاده ام ، من يك زن هستم ،نه يك كالاى لوكس كه كسى بتواند مرا بخرد ، بهائم. خيلى بالاست ، خيلى گرانم ، لوكسم ، دست هر نوكيسه اى بمن نخواهد رسيد ، اين منم كه انتخاب ميكنم ، نه تو ، نه شما ونه ديگرى ،
حال امشب ديوان شمس تبريز را باز كرده ام واز او طلب ميكنم نياز مرا بر آورد ،اما نياز من يك شيطان نيست ،

خنبهاى بزم جان در جوش باد 
باده نوشتن  ازل را نوش باد
تيز چشمان صفا را تا ابد 
حلقه هاى عشق تو در گوش باد 
هر سحر همچون سحر گه بى حجاب 
آفتاب  حسن او در آغوش باد 
پايان ، 
ثريا ،ايرانمنش ، اسپانيا ،  ٢٨/١٠/٢٠١٥ ميلادى 
شب دوستان ويارانم  خوش