چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

شمس تبريزى و من وشيطان ،

سال هزارو سيصد وپنجاه دو بود كه مرحوم جعفر محجوب استاد ادبيات فارسى وأديب معروف دفتر كوجكى از ابيات شمس را تدوين وبه چاپ رساند ،
جعفر محجوب بعدها به فرانسه رفت ودر آنجا كلاسهايى را باز كرد  آن زمانها كه ما در انگلستان لانه كرده بوديم شبى از شبها باتفاق مردى موقر ومحترم وجذاب بخانه ما أمدند  ايشا نرا از شاگردان كلاس خودشان معرفى نمودند واشاره كردند كه اين جناب  ريشه مصرى واز خانواده محترمة در مصر ميباشند كه هم اكنون در فرانسه باتفاق همسر وفرزندانشان زندگى ميكنند ،
در أن شب هيچ نميدانستيم كه روزى دوباره اين جناب را خواهم ديد آنهم در هيبتى  تازه ، هنوز چند ماهى از بازى جديد من وبيمارى نوشتنم نميگذشت وتازه وبلاگم را به راه اتداخته چيزكى مينوشتم وذوق كنان از كنارش ميگذشتم ، 
جناب جعفر محجوب در پاريس ولندن كلاسهاى را بازكرده واشعار مولانا وحافظ را تدريس ميكردندويا به خارجيان ميشناساندند ،
وبلاگ راه افتاد ، اشعار ديگران جايش را به كلمات موزونى  داد كه همراز گاهى از چنته پر وپيمان من بيرون ميزد ، آنقدر در مغزم كلمه ها جمع شده بودند كه به حد انفجار رسيده بود هرروز مينوشتم ودر اين جاده  دوستانى يافتم كه عده اى هنوز پا برجا و عده اى نا بجا ودوستان نيمه راه ، رفتند ويا جان بجان أفرين تسليم كردند ، يكى از اين دوستان بجا مانده همان جوان محجوب مصرى بود كه به همراه استاد محجوب كه اين روزها بايد از ايشان بنام زنده نام ويا شادروان نام برد ،در كنار من ماند هرروز نامه اى ، پيامى ،سروده اى ، شعرى برايم ميفرستاد ، عطاررا خوب شناخته بود ،عراقى  واز همه بالاتر خودرا شيفته شمس تبريزى نشان داده وسر خط هر نامه اش بيتى از آن بزرگو ار بود ،
ميان ما تنها خط بود وقلم ، تمبر بود وپستخانه ،كم كم اينترنت به ميان آمد وسپس ايميلها رد وبدل ميشد در حد همان شعر وگفتار ، وزمانى هم ايشان هوس مى ومطرب ميكردند ويار دلنواز، من سرم بكار خود مشغول بود ، سپس شماره تلفن ها رد وبدل شد ، درحد همان احوال پرسيها ،از جانب من يك امر طبيعى بود اما ايشان در مغز بزرگشان نقشه ها داشتند ،فارسى را بخوبى ياد گرفته اما با لهجه مخلوطى از فرانسه ، انگليسى و گاهى هم ،،،،،،
هيچ نميدانستم  در زير أن سيماى مطبوع ،آن ريش گرد وآن كله مصرى جه شيطانى خوابيده ، نه نميدانستم ، من با شمس تبريزى عاشقانه سخن ميراندم ايشان به حساب خود نوشتند ،
قضيه بالا گرفت ، 
امروز در اين فكرم كه اين مردا ن چرا جنبه ندارند ، چرا زن را تنها يك كالاى مصرفى ميدانند وچرا به حريم خصوصى او تجاوز كرده آنرا به حساب پيروزى خود ميگذارند ؟
جدال من با اين شياطين هنوز ادامه دارد ، كمتر مردى را ديدم كه تنها دوست باشند ونخواهند ترا به رختخواب ببرند حتى به قيمت يك ازدواج زود گذر ؟
مبارزه من با اين شيطانها همچنان ادامه دارد تا پاى جان ايستاده ام ، من يك زن هستم ،نه يك كالاى لوكس كه كسى بتواند مرا بخرد ، بهائم. خيلى بالاست ، خيلى گرانم ، لوكسم ، دست هر نوكيسه اى بمن نخواهد رسيد ، اين منم كه انتخاب ميكنم ، نه تو ، نه شما ونه ديگرى ،
حال امشب ديوان شمس تبريز را باز كرده ام واز او طلب ميكنم نياز مرا بر آورد ،اما نياز من يك شيطان نيست ،

خنبهاى بزم جان در جوش باد 
باده نوشتن  ازل را نوش باد
تيز چشمان صفا را تا ابد 
حلقه هاى عشق تو در گوش باد 
هر سحر همچون سحر گه بى حجاب 
آفتاب  حسن او در آغوش باد 
پايان ، 
ثريا ،ايرانمنش ، اسپانيا ،  ٢٨/١٠/٢٠١٥ ميلادى 
شب دوستان ويارانم  خوش 

پرسیدم از کسان ، چکنم تدبیر

شعری از "دفترآ رزوهای ."پروفسور دکتر کاظم فتحی " با سپاس از مهر ایشان با فرستادن دفتر اشعارقطور زیباییشان با خط زیبا  ، دوزبان ، فارسی/ انگلیسی .             

روزی که دست مهر بهم دادیم 
او قصد وعز م کشور دیگر زد
گفتم برو خدای نگهدارت 
اما بجان خسته ام آذر زد

گفتم برو ، که دل وجان دارم 
در پای عشق دوست نهان دارم 

امروز نامه ای دگر آمد
اخبار آـن گزارشی از نوشتت
در لابلالی جمله ها شنیدم من 
بیگانه کرده زمزمه در گوشت

هرگز که مهر او نبود جانسوز 
هر گز که عشق او نشود پیروز
000000000000000000000
  واین قطعه هم از خودم اضافه میکنم
The roome is  full of you 


.I will be the gladdest thing Under the sun I will touch a hundred flowersAnd not pick one.


          
حلقه اى بر دل 


راه گريزم را به هرسو بسته ميبينم  ودلم بيقرار  ميل دارم رو به ديوارى  بايستم و پيشانيم را أنقدر فشار دهم تا درون ديوار گم شوم ،
بيقرارى  چشمانم را بسته است ،
بسوى تا ريكى رفتم ، كورمال كورمال ،   وزمانيكه در روشنايى چشمانم را باز كردم  بيگانه اى دربرابرم ايستاده بود كه ابدا اورا نميشناختم ،
أتشى از درونم شعله ميكشيد  ، گرماى آن به ديگران نيز سرايت كرد ، فريادم در گلو شكست ، آه ، عشق ، گم شد ،مانند برفى زير آفتاب  أب شد ، ديگر اثرى از زيبايى در اطرافم نبود ، همه چيز زشت شده بود ، نگاهى به أينه  انداختم ،اينهمه رنگ وى صورت من. چرا نشسته بود ؟ 
نگاهى به مرغكانم كه  در قفس اسير بودند انداختم ، اه عزيزانم ، منهم با شما به قفس أمدم !!!
اشتياق باز گشت  به لانه ام ،  در دلم زبانه ميكشيد ،  بايد قفس ر ا بشكنم اگر چه از اهن باشد ، سرودم  را آن ديگرى خواند وفريادم را شنيد ، سكوتم را درهم شكست واز ميان   أن مهره تابنده عشق را يافت ،أنرا بر داشت ودر جيبش فرو كرد 
عزيزم ، تو احتياج باين جزئيات ندارى ، خودت را روحت را بمن بسپار ، 
اوف نه !!!!
روحم اينجا نيست ، أنرا  در جايى محفوظ نگاه داشته ام ،أنرا بتو نمي هم ، سپس تبديل به سنگى شدم  كه خدا  روى أن نقش بسته بود  ومن در باد وطوفان اسير بودم ،  به چشمانم خيره شد ، 
ترا ميبلعم ، بطوريكه از تو اثرى نباشد ، دهسال در انتظار اين لحظه بودم ،
امروزاز خود ميپرسم : من همانم كه ديروز بود ؟  من كه سرگر آفريدن  قصه ها بودم حال خود ذره  ويك واژه شدم درميان  دستان بزرگ او ، 
كينه در دلم ريشه كرد  ،نه ! تو نميتوانى آفريدگار من باشى ، آچه را كه بيافرينند  " آن ،ً" من نيستم ،
شب ، در تنهايى. دل به آهنگم دادم  واژه ها كم كم سايه شان كمتر ميشد  ،ًداشتم گم ميشدم 
آهنگى از دور دستها ميشنيدم ، كسى مرا صدا ميزد ، من معنا شدم  وبه درون چند خط خزيدم وفرياد برداشتم ، كه آمدم 
از درد پژمردگى  فغان ميكردم ،  وهمه اين آهنگها ى بى نهايت سر انجام سرودى شدند تا بگوش او رسيد واز اين پس ديگر نميگذارم كسى دستبردى به واژهايم بزند  ومرا در آنها معنا كند ، من خودم هستم با قامتى افراشته ،مانندهمان درختان صنوبر سر زمينم ،ث
ثريا ،اسپانيا ، براى دوست كه اورا گم كرده بودم!  

بسته ایکه هیچگاه به پست نرسید

همه حواسم بر ضد گفتنها برخاسته است ، یکروز  فرا رسید که من به دیدار صورتگری شتافتم ، که اورا از دیر باز میشناختم ،  او در زیر نور صبحگاهی هر روز برایم پیامی داشت ، چه پر غرورو بر قله ها ایستاده بودم هنگامیکه بلبلان خاموش بودند من نغمه سرایی میکردم ، آوازم در دوردستها رفته بود ، از مرزها گذشته به صحراهای دور ودشتهای سر سبز وبه آسمان رسیده بود ، شکوهی در جانم نشسته بود ومرا با خود میکشید ،گویی از پاکترین هوای کوهستانها نفس میکشیدم ، از آن سر زمین حسرت بار  معجزه فرود آمد  ومن آنرا با دستهایم گرفتم  ، فریاد کشیدم ،  ای مسافر  دشتها ، ای رهرو زود گذر ، به دنبال که وچه آمدی ؟  وبدین سان شد که دوست داشتم .
امروز در پناه دیواری ایستاده ام که هرآن ممکن است فرو بریزد ، او نیز مانند من ترسان ولرزان با ستون مرمری تکیه داد ، پر خندان است وپر شادمان ، آن شکوه در من دارد خاموش میشود ، واینک چشمی که بیدریغ میدرخشید  سیل اشک را روان میسازد
اینک منم ، سر گردان  وتا به شهر بی ستاره ها باید راه بپیمایم .
عطش دیگردرمن خاموش شد ، بسته های پیچیده شده درلفافه همچنان درکنج گنجه افتاده اند  ودر دستان من تنها رنگ بوسه ها نشسته است .
سرودی دیگر آغاز کرده ام ، اما این سرود تنها در من میجوشد ودیگران از آن باخبر نیستند ، چهار روز وچهار شب باران بارید ومن آنرا بفال بد گرفتم ومیدانستم که این باران به چشمان من نیز حمله خواهند کرد ، باران ایستاد اما دجله روان چشمانم همچنان غوغا میکند .
نه دیگر نمیتواتم سرودی ، آوای تازه ای را بگونه ای دیگر آغاز کنم ، مطبخ در انتظارم نشسته است .
مطبخی که همیشه از اجاقش ودود ودمش وبوی ادویه هایش بیزار بودم .
چه غم آلود شبی را گذراندم ، بی تصویر ، تصویر ها گم شدند ، وآن مسافر که درظلمتهای شبانه ام سفر میکرد  خاموش شد 
همه رویا بود ،  وچه غم آلوده شبی بود ، شب گذشته .
امروز برخاستم ، وقامت را راست کردم ونهیب زدم که تصویرهارا پاره کن وآنهارا دور بریز ، آنها تنها یک عکس یادگاری بودند که به همه جاها مانند رزومه کار فرستاده میشدند تا خریداری پیدا شود تو آن تصویر به قیمت عشق خریدی درحالیکه آن تصویر دربازراهای جهان به دنبال وجه نقد بود .
مانند مادری سنگدل که عزیز ترین طفلش را به چاه میاندازد ، مانند ابراهیم که اسمعیل را قربانی میکند اورا قربانی خود ساختم  رعد خروشید ، دریاها طغیان کردند  آبهای رودخانه سر به شورش برداشتند وهمه اشک شدند ، اما من زنده بیرون آمدم از غرق شدن نجات پیداکردم . 
واین نخستین بار بود که برلبانم این کلمات نشست که دل( به هرجایی ) سپردن کاری است عبث  ..ث
من این حروف چنان نوشتم که کس ندانست / تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تودانی / 
ثریا . اسپانیا .. چهارشنبه 28/10/2015 میلادی.
از" دفتر یادداشتهای روزانه "

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۴

امشب 

من امشب دلم را بخاك سپردم ، دل مرده برايم بى فايده بود ،تنها درسينه ام سنگينى ميكرد ،
از فردا تنها خواهم ماند ،مسافر خواهد رفت ، من نميروم ، سوگوارانه در پاى دل نشسته ام ،،
بايد بروم ، اما هرچه ديرتر ، بهتر ، بايد در كنار گور عشقهايم بنشينم ، 
اشكها جارى ميشوند ، أبى است بر روى. آتش درونم ، 
او ساكت است ، خوشحال  است ، پرنده  زخمى را در ميان دستهايش زير ورو ميكند ، ميخواهد زخمها يش را التيام  بخشد اما بى فايده است ، 
سكوت ، در سكوتم فرياد ميكشم ، او صداى سكوت مرا نميشنود ، به آوازى گوشي ميدهد كه براى دل گذاشته ام يك  ركويم ، سرود عزا ، أواى مردگان ،
بكجا ميروم ؟ نميدانم 
چرا ميروم ؟ نميدانم ، حلقه طلايى در انگشتم برق ميزند وپيكرم از درد فغان برداشته ، اى عشق صدايم كن ، 
بر ميگردم ، دوباره در اطاق كوچكم كه باندازه  همه دنيا از آن خاطره دارم مينشينم ، 
شايد دوباره دل زنده شود ، اما  به زير خاك است ، نميتوان آنر ا بيرون كشيد ، زحم برداشت ، خونين بود چه كسى بسوى او تير را پرتاب كرد ؟ 
وچه كسى أن را كشت ؟ هردو يكنفر بودند ، 

ثريا ، سه شنبه ،٢٧ اكتبر ٢٠١٥ ميلادى  


حلقه 


 نمیدانم با کدام جادو توانستی این حلقه را به انگشت من بنشانی،  مار اغوا گر سر انجام مرا فریب داد وبه دامن تو انداخت  من از خداییکه بندگانش را بخاطر یک گناه کوچک برای ابد از بهشت خود میراند  واهمه داشته  ومرا میترساند ، سرانجام به جهنم تو آمدم که از بهشت خداوندی برایم دلپذیر تر است .
 تواز کدام سو آمدی ؟ مولای رومی خبر آمدن ترا سالها پیش بمن داده بود :
خبرت هست که در مصر شکر ارزان شد
خبرت هست که دی گم شد وتابستان شد ؟
ومن از خودمیپرسیدم من کجا ؟ مصر کجا ، هرچند روزی ورزوگاری آرزوی دیدنش را  داشتم  اما تو از افق آمدی ،  حلقه در انگشتانم نشسته آنرا از خود جدا نمیکنم ، بتو حلقه ای نخواهم داد تا مبادا روزی آنرا به کف دستم بگذاری وپس بدهی !! 
برایم نوشتی : 
سوز معشوق  ار پس پرده  ، عاشقانرا طریقت آموز است 
آتشی کز تو درنهاد دلست ، تا ابد  رهنما ورهبر ماست 
شعر زیبایی از عطار  واین درد وسوزندگی را سالها  در دل پرووراندی  بگمان اینکه روزی خواهی برید ، اما تو نبریدی  با آگهی از این سوزش عاشقانه همچنان نشستی .
تو اهل عرفانی ، من اهل هیچم :
نشستی در دل من چونت جویم ؟  دلم خون شد مگر در خونت جویم 
تو با من دردرون جان نشستی ، من از هرد وجهان بیرونت جویم 
زمانیکه چهره ترا دیدم با ابروان پر وچشمان درشت وموهای انبوه ، با صورت وترکیب زیبای چانه ولبان ، گفتم دوژوانی است که به دنبال طعمه میگردد.
شب گذشته گفتی ، دهسال است ..........

حلقه همچنان دردستم نشسته واحساسی عجیب دارم احسای ناشناخته چیزی که سالها گم کرده بودم حال یافتمش . تو آنسو من اینسو ، سرانجام این منم که خواهم آمد.
از درون نامه های گمشده . ثریا 
سه شنبه