یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

افسانه 

بتهون گفته بود : 
كسانيكه خوب ونجيب زندگى كنند ،  ميتوانند حتى بر بدختيهايشان نيز پيروز شوند .
بدبختى از نظر او چه چيزى بود ؟ او هم در جنگها زيسته بود ، در گرسنگى ها زيسته بود ، عاشق ناپلىون بونا پارته بود اما زمانيكه حرص جاه طلبى را در ناپلئون ديد آنچه را كه براى او ساخته بود تا باو بدهد ،خط زد وتقديم سردار بزرگ او كه بعدها پادشاه سوئد شد ،(ژنرال برنادوت) تقديم كرد وروى از قهرمان روياهايش بر گرداند .
امروز من لب يك پرتگاه مهيب ايستاده ام ، هم پاى بسن گذاشته ام وهم در بدبختى ها غوطه مبخورم اما هنوز با سر سختى ميل دارم بر سرنوشت  وبدبختيهايش چيره شوم ، هنوز كابوسهاى شبانه ام را تبديل به روياهاى شيرين ميكنم ، جنازه خودم را ميبينم كه كشيش بر أن نماز ميگذارد ، اما من در كنار كشيش ايستاده ام ، با أنكه به هيچ يك از اديان تعلق خاطر ندارم ،اما قواتين اجتماعى كه در أن زندگى ميكنم بمن حكم كرده كه تابع يكى از اديان ساختگى باشم ، نه ، ابدا ميل ندارم كس ديگرى با كتابهاى مجهول وساختگى ونامفهومش بمن بگويد كه چكار بايد بكنم وكدام مرا به سر منزل  مقصود ميرساند .
چرا نميگذارند انسان أزاد باشد ؟ چرا هميشه بايد دست وپاهاى اورا در زنجيرهاى كلفت عقايد خود قفل كنند ؟ وچرا مردم ميترسند ؟ 
روزى خانمى كه در رده دوستان بود بمن گفت :به همسرم گفته ام ميل ندارم مانند فلانى (يعنى من) بشود بايد از همين حالا تكليف مالى وأينده اورا روشن كند ، ان زن بيچا ره نميدانست كه من احتياجى به مال همسر وديگران نداشته وندارم من خود مستقل بار أمده ام ،هميشه از دسترنج خودم نان خورده ام ، حتى در مننز ل شوهرنيز خودم را موظف به كار ميديدم ميل نداشتم بنشينم كسى مرا إبيارى كند ومانند يك گلدان در محفظه شيشه اى قرار دهد ومن ملزم باشم كه از او اطاعت كنم .
كذشته از اينها ، مانند (من) شدن كار أسانى نيست ، هركسى نميتواند جا پاى من بكذارد ، من از ميان خار مغيلان ودرختان سمى وتيغستانهاى بزرگى عبور كرده ام ، بار سنگينى را بردوش داشتم كه ميبايست أن را در جاى امنى پنهان ميكردم تا از دستبرد دزدان وشيادان وشبگردان  در امان باشد ، به سر قله كوهى رسيدم ، بار خود را بر زمين گذاردم  ، أنرا باز كردم  ، پرنده ها را أزاد نمودم قبلا به آنها پرواز را آموخته بودم ، امروز آنها بسر حدكمال رسيده اند ، آنها قدرت روحى مرا به ارث بردند ، آنها دانستند  كه ميتوانند حتى بر بدبختيها پيروز شوند ، نه عزيزم مانند ( من) شدن كار هركسى نيست .
امروز تنها هستم ،بى هيچ يار وياروى  ، احساس شديد ضعف جسمانى ميكنم از اينكه بايد به عصا تكيه كنم رنج ميبرم اما اين رنج آنقدر نيست كه شب با وجدان ناراحت مجبور باشم يك شيشه الكل را  سر بكشم وترياك را روى أن بفرستم  تا وجدان زخم خورده امرا أرام سازم ، نه ، شبها مانند يك پرى افسانه اى ميخو ابم ، چه روى تختخواب أبنوس وچه روى تخته سنگ هاى ناهموار ، با أرامش كامل ووجدان أسوده ، احتياج به مسكن هاى قوى ندارم ، چون وجدانم أسوده است ، روحم أزاد است  وميدانم كه دعا هاى زيادى بدرقه راهم هست بى آنكه تظاهرى به كمك كردنها داشته باشم ، 
من اينم ، حال لبه پرتگاه  ايستاداه ام وميدانم كه كم كم  ازلب أن دورخواهم  شد و دوبار ه به كوه تكيه خواهم داد تا رفع خستكيهايم شود  ، كمى صبر لازم است كه من تحمل أنرا دارم . سيمرغم در انتظارم نشسته ، با او همراه خواهم شد با أنكه پر پروازم شكسته. اما هنوز پرواز را بخاطر سپرده ام . 

ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه  ٢٣/٨/٢٠١٥ ميلادى

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۴



روزگاران

احساس بدى است ،بوى بدى به مشام جانم ميرسد ، بوى نيستى ، بوى جنگ ،بوى قحطى ، بوى مرگ انسانيت ، بوى تعفن درياچه ها ودريا ها  ، من  شروع طوفان را قبل از وقوع  احساس ميكنم ، مانند حساسيتم نسبت به تغيير هوا ، به اين حساسيت احترام ميگذارم وبه آن عقيده دارم ،  نيرويى مرا ودار ميكند كه خودرا كنار بكشم ( سالهاست  كه اين كاررا كرده ام ) خودمرا از لاشه ها و مرده ها واستخوانهاى پوسيده وگورستان انسانهاى  بى مصرف كنار كشيده ام ، امروز بايد جدى تر عمل كنم ، 
روزى فرا ميرسد كه حقيقت چهره خودرا نمايان ميسازد ، آنروز كمى دير است ،اما فرا ميرسد ، امروز خيلى (به او)فكر ميكنم ، او تنها باز مانده از نسل فناشده زمان گذشته است ،أيا هنوز افكارش زنده وچيزى را بياد مياورد؟ او در ميان مرگ وزندگى وجلوى دروازه نيستى ايستاده است ، واو تنها كسى بود كه مرا وخانواده امرا ميشناخت ، بى اعتنا به تمام گفته ها ،خشم ها ،حسادتها ، دست در دست يكديگر عرض وطول خيابانها وكوچه هاى خلوت را ميپيموديم ، هردو بيگناه بوديم ،هردو دوران تحصيلى را طى ميكرديم ، هردو أرزوهاى زيادى داشتيم ، در تابستان گرم به كوچه باغهاى محل اقامت او ميرفتيم ودر هواى سردزمستان زير كرسى خانه او مينستيم واو ساز ش را مانند يك شئى  گرانبها  در بغل ميگرفت ومينواخت ، زير چشمى مرا ميپاييد ، خواب كم كم چشمانرا فرا ميكرفت وچرت ميزدم ، دراين حال مرا مانند كودكى بغل ميگرفت وبخانه ميرساند ، در دوران بيماريهايم و طوفان زخم ها بموقع ميرسيد مانند يك پرستار به تيمارم ميپرداخت ، در انتظار شگفتن من بود ، در انتظار بزرگ شدنم  و ايستادن  به روى پاهاى خود ، او ايستاد اما با تكيه به اين وآن ومن رفتم  بسوى سرنوشتى كه از پيش برايم رقم خورده بود ،.
گاهگاهى يكديكرا ميديديم اما هر كدام در دنياى ديگرى سير ميكرديم وميدانستيم كه اين ديدارها بى مصرف وتاريخ آن به پايان رسيده است .
خشم او زياد بود  گاهى آنرا بصورت يك سيلى به صورت من ميفرستاد ، گاهى ميگريست ، سپس مانند مرغى پا كوتاه كه ميخواهد اداى طاوس مستى را  دربياورد ، سرش را بالا ميگرفت وميرفت ، فكر كردن باو را بيشتر دوست داشتم تا در كنارش باشم ، هنكاميكه اورا ميديدم دلم ميخواست  از او جدا شوم اما در تنهايى دلم بهانه اش را  ميگرفت ، سيل حوادث و سرسختى او براى بالا رفتن از پله هاى شهرت وثروت ، باعث فساد اخلاقى وفر ورفتن او به چاه عميق كثافات بود ،او ديكر نبود ، مردى بود كه به هيچ چيز غيراز خودش وخواسته هايش نميانديشيد ، همه چيزرا براى خودش ميخواست وبه همه چيز دست يافت ،خوشحال وخندان ،داشته هايش را بنوعى به رخ ميكشيد ، او در من مرده بود ،تنها يك خاطره شده بود ،مانند يك شئى پر ارزش كه زير خاكستر أتشفشان  مدفون شده بود ، گاهى از روى كنجكاوى گرد وخاك اورا ميزدودم اما ديگر برايم ارزشى نداشت ، ، او مرده بود ،تنها يك جسد بيجان  ، يك ظرف حاوى خاكستر مرگ عشق بود .
امروز از اينكه تنها هستم هيچ واهمه اى ندارم ،  دنياى پاك وزيبا وأسمان أبى من  تمام شده ، دنيايى كه در حال حاضر در آن زندگى ميكنم لبريز از ألودكيها ، نفرت ها ، حسادتها، و دنياى يكبار مصرف است ،  بنا بر اين ميلى ندارم ،خود را ألوده سازم  ، دامن سفيدم ر ا  با لا ميزنم واز كنار لاى ولجن ها رد ميشوم  ، اگر لازم باشد كفشهايم ر ا نيز از پا هايم بيرون مياورم ،  بعد ها ميتوانم پاهاى گلى خودرا بشويم ، ويا كفشهارا به دور بياندازم ،  اما روحم ر ا نجات داده ام وبه كسى نفروخته ام ، در ازاى هيچ پيشكشى ويا  باليدن به مقام شامخ  كسى ويا صندوق جواهرات أنها ،.
خوشحالم كه خودم هستم ،وجود دارم ، بى هيچ واهمه اى ،  به تماشاى دلقكان سيرك نشسته ام ، به بازار مكاره خود فروشان ، ومكر و رياى مومنين و متدينن ومتعيين و.....متعفنين . 
ثريا ايرانمنش ، جمعه ، ٢١/٨/٢٠١٥ ميلادى ، لندن ، 

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۴

حقيقت من 

چه چيزى را بايد از روى حقيقت گفت  و چه چيزهايى را بايد پنهان نگهداشت ؟ 
چه اشتياق  بى مورد واحمقانه اى  وبا چه احساس غريبى من به اين دنيا خودم را  ميچسپانم ، وأيا ديگران اشتياق مرا دارند ؟  دل به انگيز هاى كوچك وناچيزى بسته ام ، ويا بزرگ ، در پيش من آن جلال وشكوه وعظمت گذشته  بى پايه بسيار احمقانه جلوه  ميكرد وميكند ، چون بر اساس وبنياد دروغ بنا شده  بوده  روزهايى كه بنظر همه پر رونق و پر زرق وبرق ودر پيش چشمان من. يك چاله اى متعفن وتاريك وبه دوراز هر دلخوشى بود . 
نمايشى هول انگيز ، خانه ايكه هر آن ممكن بود ويران شود (كه شد ) دل را به بهانه هاى بيموردى  خوش كرده بودم ،عشقهاى چند ساعتى ودروغين تنها در ذهنم نه بيشتر ،  خوشبختى من جاودانه نبود اصلا خوشبختى نبود  من با قلب وافكار هيچ يك از اطرافيانم أشنايى نداشتم ،تنها بودم ، با خود بودم ،  هيچ أيينه اى راهنماي من نبود غير از خودم ، آه چقدر آن روزها بتو فكر ميكردم تويى كه هيچگاه جدى در زندگيم نمايان نشدى ، تنها خاطره دوران كودكى ونوحوانيم بودى من در ميان دنيايى پر خروش و پر  غوغا بسر ميبردم  عشقى نا قابل عامل اين پيوند شد ، عشقى كه درهمان روزهاى اول بخاك سپرده شد ومن واو بر مزارش شمعى  روشي كرديم ، طفلى در راه بود ، امروز در اين روزهاى ملال أور وخستگى ورنج تنهايى به أن روزها ميانديشم  ، نه ! حاضر نيستم بر گردم ، همه را به خاك سپردم وسنگى سنگين برروى گور أرزوهايم نهادم ، جعبه گفته تاى چندش إور اطرافيانم را نيز به درون چاهى عميق انداختم ،همان چاه متعفنى كه أن گفته ها را در ميان داشت ، 
امروز سرنوشت هنوز كذر گاه مرا تعيين نكرده است  ، با احتياط قدم بر ميدارم  با دردها خو گرفته ام ، با بى اعتناييها ، با مردمان كوته نظر وتنگ مايه و انسانهاى درون غار ، در كنار جاده راه ميروم بى أنكه مجبور باشم خودم را با آنها يكى كنم ويا راه آنها را بروم ، ميل ندارم مانند بقيه باشم ، هيچگاه اين حالت در من نبوده كه از ديگرى پيروى كنم ، در مسابقات خودم به تنهايى ميدويدم وبرنده ميشدم ،  هنو به عشق ميانديشم ، عشقى كه هيچگاه أنرا نخواهم يافت ، به جستجويش نميروم ،اگر لازم باشد خودشي دق الباب خواهد كرد ،. ث

نوشته شده ، پنجشنبه ، ٢٠/٨/٢٠١٥ ميلادى ، ثريا ايرانمش ، لندن 

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۴

نيمه شبان 

نيمه شبان تنها ، در دل اين صحرا كمشده خودرا ميجويم .!
كدام گمشده ، به دنبال كسى نيستم ، اين روز ها كسى گم نميشود ، تنها خاطراتند كه كم كم از ذهن فرار ميكنند ويا أنكه به عمد أنهارا به دست فراموشى ميسپاريم ، نيمه شب است ، مانند هر نيمه شب بيدار ميشوم ، وتا خواب بعدى ساعتها چشمانمرا به پنجره   روشن بيرون ميدوزم ويا به طاق ويا بياد كذشته ها چند خطى بياد گار ميگذارم .
سكوت اطاق را تنها تيك تاك ساعت ميشكند و صداى نفس هاى او كه گاهى با يك خرناس شديد همراه است ، اين ساعت بيشتر بياد دوران دبيرستانم افتادم.
 
 دوستانم وخودم ، در مقام مقايسه با زنان ودختران امروزى كه افسار پاره كرده اند ، ما بيگناه بوديم مانند مريم ، تنها گناه بزرگمان عشق بود وگاهى هم سرى به احزاب رنگ ووارنگ كه پس از بيست وهشت مرداد بيشتر أنها غير قانونى شدند و عده اى زير زمينى مشغول حفر دره عميقى شدند براى بخاك سپردن شاديهاى كوچك وزود گذر ما ،.
در أن زمان بزرگترين گناه ماه پوشيدن جوراب ساقه كوتاه بود ويا باز گذاشت دكمه هاى روپوش ارمك بد قواره براى ديدن پيراهن زيبايى كه زير أن ميپوشيديم ، گناهمان عشق بود كه دردل ميپرورانديم ويا گاهى مخفيانه به سينما ميرفتيم وبه كافه نادرى سرى ميز ديم يك قهوه ترك ،يك بستنى ، يك ظرف توت فرنگى با خامه ، يك ليوان كافه كلاسه مخلوط قهوه وبستنى ، يك ظرف پشملبا ،مخلوط بستنى با كمپوت هلو ويا يك ليوان شير كاكائو ، با دلهره كه كسى  أنطرفها مارا نبيند ، شيطنت وگناه بعدى ما اين بود كه پياده تا خيابان نادرى طى طريق ميكرديم تا مثلا از مغازه خسروى يك پيراشكى بخريم وبخوريم وپسران دانشجورا ديد بزنيم ،چندتا متلك شيرين بشنويم وبسرعت راه خانه را گزفته با ترس ولرز چادر را از لاى روزنامه بيرون بكشيم  بر سرمان بياتدازيم ودر انتظار توبيخ اهل خانه باشيم ، (يك دختر نجيب از اين كارها نميكند)!!!.
بزرگترين گناه من اين بود كه موهاي انبوهمرا با حنا وأب گوجه فرنگى وكمى أب اكسيژنه رنگ كرده بودم ، گناهى بزرگ وغير قابل بخشش بود ،!!! امتحانت شروع ميشد گناهان تا مدتى در پرده فراموشى پنهان ميشدند ،تنها چند كوچه وپس كوچه وخيابانرا ميشناختيم ،نه بيشتر ، مانند يك غنجه زيبا عشق مارا شكفته ميكرد ،آنكاه مورد خشم وغضب هوه ها وزنهاى جورواجور حرمسرا قرار ميگرفتيم ،البته تنها من بودم كه (بى پدر ) بزرگ ميشدم لاجرم گناهم از ديگران بيشتر بود .
نيمه شب امشب ، بياد همكاران ادارى ودوستان قديم افتادم كه چگونه أتش سوزاندند وحال سر پيرى وآخر عمر سجاده باز كرده نماز جعفر طيار ميخوانند !!؟؟ چه سختگير بودم در تربيت فرزندانم ، امروز آنهاييكه أزادانه با هر مرد به بستر رفتند ،أزادانه كورتاژ كردند وسپس با پيدا كردن يك ببو بنام شوهر همه گناهانشان پاك شد ، ومن با پيدا كردن دو ناجنس همچنان گناهكار باقى ماندم ، 
امشب نيمه شب بياد دوران دبيرستان وخانم ناظم وخواهرش كه مانند راهبه ها لباس ميپوشيدند هردو بى شوهر  ،خانه مانده ،وعقده هارا سر كلاس خالى ميكردند ، دبير زمين شناسى رطبيعى ما ، وناظم بد اخلاق وترسناك كه بيرحمانه كتك ميزد وهيچ گناهى ا نمى بخشيد ، بياد دبير شيمى كه سر كلاس موهاى مرا بعنوان مثال براى شاگردان تجزيه ميكرد ، بياد دبير جبر ومثلثات و نيمه شب امشب از خود ميبرسم :
انهمه درس و اينهمه  كتاب و مشق ومدرسه ونشستن كنار بزرگان واديبان ، از حفظ كردن گفته ها نوشته ها وإثار آنها به چه دردتو خورد ؟ در حاليكه با يك دروغ بزرگ ويا چند نمايش كوتاه   ويا چند دست ورق ميتوانستى بدون أنهمه بار خودت را در قالب يك خانم  ، يك بانوى نيكوكار ! يك خانم فلانى ، به جامعه پر بركت وسلامت ايران مرز پر گهر قالب كنى ! ويا سجاده ريارا بازكنى ونشسته ذكر خداى ناديده را برزبان بياورى وخلقى را شيفته سازى ، آنهمه خوانده ها حال به صورت  يك شبح هرشب در ذهن تو مانند علف رشد ميكنند وتو مجبورى آنهارا روى كاغذ بياورى بدون ذكر نام وماخذ ! واز قول أن رند وپير خرابات بگويى :
من اين حروف چنان نرشتم كه كس ندانست 
تو هم زروى كرامت چنان بخوان كه كس نداند
بلى گناه بزرگ من بيگناهيم بود ، ونداشتن يك مرد بنام پدر ويابرادر ، زندگى بدون مرد يعنى مرگ ونيستى هرچقدر قوى  وافكارت بلند باشد ،باز بايد زير چتر يك نرينه خودنمايى كنى ، پرواز به تنهايى نتيجه اش سقوط است ، يك پروانه كوچك وناتوان ، بدون دنبال كردن يك شاهين اگر چه اين شاهين يك كلاغ دزد ويا يك نابكار باشد .ث
ثريا ايرانمنش .لندن.نيمه شب چهارشنبه ٢٠/٨/٢٠١٥ ميلادى .

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۴

زادروز 


امروز روز تولد من ونيكول  است ، او در كنار درباى مديترانه ، ومن در لندن هستم ،  هرسال تولدم باينجا ميايم ، گرماى طاقت فرسا وشرجى بودن هوا در كنار دريا ،بيشتر بيمارم ميسازد ، بنا بر اين اينجارا ترجيح ميدهم ،
امروز او هيجده ساله شد ومن ؟ همچنان در سى وهشت سالگى !! درجا ميزنم ، قدم از اين دايره بيرون نميگذارم ،امروز در آستانه زندگيم حاضر نيستم هيچ چيزى را قربانى كنم ،در عمرم به خوشبختى هيچگاه فكر نكرده ام چون بدون أن هم ميتوانستم به زندگى ادامه دهم ،اما امروز سخت به أن محتاجم  هم براى خودم هم پسرم وهم فرزندان ونوه هايم ، كجا ميتوانم أنرا پيدا كنم ؟ .
در چنين روزى بود كه تقدير كار خودرا كرد ومرا به دنيا فرستاد ، از همان زمان كودكى ميدانستم خوشبختى در كنار من وبا من نخواهد بود ، نميدانم چرا اين احساس را داشتم ، يگانه فرزند خانواده بودم وبسيار هم لوس ، اماكمتر از مدت كوتاهى دنيا بمن درسهاى بزرگى داد ولوس بودن ا به دست فراموشى سپردم .
بى آنكه خود پرست وخود خواه باشم لبريز از غرور بودم غرورى أكنده از بى تفاوتى به دنيا ، نميدانم چرا احساس برترى داشتم ؟ وطبيعت درسهايى زياد بمن داد تا فراموش كنم برتر از ديگرانم ، در فصلهاى شيرين زندگيم ندانستم زندگى چيست ، به فراوانى اشك ميريختم 
 آه خداى من چه زندگى ملالت بارى ،  وهنگامى كه  ظاهرابه خوشبختى رسيدم 
 روزها وشبها خواب ألوده از اين ميهمانى به أن ميهمانى ونزديك صبح بين بيدارى وخواب روى تختخواب بى حس دراز ميكشيدم .
امروز اندوهم بى ناله وبى شكوه ، در بك بى تفاوتى ادامه دارد ، رنگ اندوه هيچگاه از چشمانم بيرون نرفت ،سايه غم هميشه روى زيبايى أنهارا پوشانده بود .
امروز احتياجى ندارم كه كسى أغوش برويم باز كند ،اين منم كه همهرا در إغوش ميكشم ،ومهربانى كه هيچگاه نصيبم نشد به ديگران بلا عوض هديه ميكنم .
اشتباهات زيادى مرتكب شدم ،در انتخاب همسر عجله كردم وخوشحالم كه امروز بدون وجود آنها ميتوانم عرض وطول تختخوابم را به زير پا بكشم ، به راحتى ميتوانم سفر كنم ، وميتوانم أزادانه نفس بكشم ، حتى اگر لازم باشد فريادم را تا انتهاى عرش بفرستم .
براى اين أزادى بهاى زياد پرداختم اما پشيمان نيستم ، پايان

ثريا ايرانمنش / لندن / ١٧ أگوست ٢٠١٥ ميلادى / ٢٦ امردادماه ١٣٩٤ شمسى .

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

از : نوشته هاى ديروز 

أنچه كه گم شد !
سر زمينى آباد  بود سبز وخرم ، مردمى أرام وتحصيل كرده وسر به زير ، ناگهان طوفانى در گرفت ، عده ايرا با خود برد ، عده اى را برزمين  زد وكشت وباقيمانده با چهرهاى خاك گرفته گويى تازه از گور  بيرون أمده وروز رستاخيز شده بايد در برابر عدل الهى بايستند ، مات ومهبوت .
در اوائل  مردم آن سر زمين احساس نميكردند كه چه مصيبت بزرگى بر سرشان فرود أمده است ، عده اى كم وبيش احساس ميكردند كه چيزهايى از ميان آن مردم گم شده اما آنها نميدانستند چيست ، چيزهايى مجهول ونا معلوم كلماتى پيدا نميكردند تا جايگزين آنچه را كه كم كرده اند بكذارند ، كلمات عجيب وغريب ونا نفهومى وارد زبان روزانه آنها شد ، دلدادگان  كمتر به دنبال عشق  واقعى بودند وخانواده ها كمتر به شيرينى عشق خانوادگى ميپرداختند ، هرچه هم فكر ميكردند كه چه چيزى گم شده است بيادشان نميأمد ، ساز ها  خاموش شدند ، نواهها كمتر شدند و گلدسته ها  هرروز بر تعداشان اضافه ميشد  ومردم در غم إنچه كه از دست داده ونميدانستند چيست به كنج خلوتها پناه بردند ، همه غمگين ،اندوهناك وميل داشتند از يكديگر سراغ گمشده رابگيرند ويا بگويند اما بيادشان نميامد .
جمله ها وكلمات أشنا بكلى گم شدند وهرروز بر رنج وعذاب آن مردم افزوده ميشد ،همه بنوعى دچار افسردگى وحزن واندوه شده بودند هر چه فكر ميكردند كه چكونه بايد دوباره آن سعادت از دست رفته را بيابند ، موفق نميشدتد شاعران فراموشى گرفتند وديگر نميدانستند . جه مصرعى. بسرايند  همه در خانه هايشان پنهانى اشعارى ميسرودند وأنرا پنهان ميداشتند ، كلماتى  مانند ، روحم ، عشق من ، زندگى من ، نيز نميتوانست جايگزين آن گفته هاى شيرين كذشته شود ، همه سعى داشتند چيزى بخوانند ويا أوايى را بشنوند اما امكانش نبود ، رفته رفته رشته هاى آشنايى از هم گسست  خانواده ها دچار ويرانى شدند  ،آن جمله هاى زيبا وآن كلمات  خوش آهنگ جايش را به جمله ها وكلمات زشت وناهنجارى داده بود كه كمتر مفهوم آن بر كسى روشن بود ونميتوانستند منظور را برسانند ، به شبهاى هاى وهوى پناه بردند ،نه !دلها سخت شده واز سنگ  نيز سنگتر بودند ،آتش محبت والفت  به سردى وبى اعتنايى  وبى وفايى تبديل شد ، أدمهاى جديدى پيدا شدند  شكوه ها زيادتر شد  وسر انجام دشمنى وكينه توزى جاى همه چيز هاى خوب را گرفت ، عده اى خانوادهايشانرا ترك كفتند  دلدادگان  از معشوقهايشان جدا شدند  سياهى أسمانرا فرا گرفت ، در عوض هر صبح وهرشام صداى انكرالصوات موذن مردم را براى عبادت به معبد فرا ميخواند ، همه بى اراده مانند رباط بسوى معبد روانه ميشدند ،خم مبشدند ،راست ميشدند بى هيچ احساسى ، افسردگى چهره هارا پوشانده بود  ودلها لبريز از غم  غمى كه نميتوانستند أنرا بيان نمايند  همه يكديگر را به عهد شكنى متهم مينمودند  اما أنچه در دلهايشان ميكذشت بر زبان جارى نميساختند بخود أرايى پرداختند مردان با مردان جفت شدند وزنان با زنان ،  ،عشق بين دو جنس مخالف مرده بود ، أرى عشق واقعى  مرده  بود وآنها نميدانستند  ونميتوانستند بدانند كه عشق بوده تا آنهارا زنده نكاه ميداشته است،  حال بجايش نفرت وكينه توزى  وخورده بينى نشسته بود ، هيچ مسرت وشادى  ديكر بر أن سر زمين سايه پهن نكرد ، مردم درهم ميلولند  وتا امروز نفهميدند كه اين (عشق) بود كه از ميان آنها رفته است ، همان گمشده وامروز اكر دوباره أنرا بيابند ، ألوده شده به سم خودخواهيها ، ث


ثريا ايرانمنش ، لندن ، ١٤/٨/٢٠١٥ ميلادى .