جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

از : نوشته هاى ديروز 

أنچه كه گم شد !
سر زمينى آباد  بود سبز وخرم ، مردمى أرام وتحصيل كرده وسر به زير ، ناگهان طوفانى در گرفت ، عده ايرا با خود برد ، عده اى را برزمين  زد وكشت وباقيمانده با چهرهاى خاك گرفته گويى تازه از گور  بيرون أمده وروز رستاخيز شده بايد در برابر عدل الهى بايستند ، مات ومهبوت .
در اوائل  مردم آن سر زمين احساس نميكردند كه چه مصيبت بزرگى بر سرشان فرود أمده است ، عده اى كم وبيش احساس ميكردند كه چيزهايى از ميان آن مردم گم شده اما آنها نميدانستند چيست ، چيزهايى مجهول ونا معلوم كلماتى پيدا نميكردند تا جايگزين آنچه را كه كم كرده اند بكذارند ، كلمات عجيب وغريب ونا نفهومى وارد زبان روزانه آنها شد ، دلدادگان  كمتر به دنبال عشق  واقعى بودند وخانواده ها كمتر به شيرينى عشق خانوادگى ميپرداختند ، هرچه هم فكر ميكردند كه چه چيزى گم شده است بيادشان نميأمد ، ساز ها  خاموش شدند ، نواهها كمتر شدند و گلدسته ها  هرروز بر تعداشان اضافه ميشد  ومردم در غم إنچه كه از دست داده ونميدانستند چيست به كنج خلوتها پناه بردند ، همه غمگين ،اندوهناك وميل داشتند از يكديگر سراغ گمشده رابگيرند ويا بگويند اما بيادشان نميامد .
جمله ها وكلمات أشنا بكلى گم شدند وهرروز بر رنج وعذاب آن مردم افزوده ميشد ،همه بنوعى دچار افسردگى وحزن واندوه شده بودند هر چه فكر ميكردند كه چكونه بايد دوباره آن سعادت از دست رفته را بيابند ، موفق نميشدتد شاعران فراموشى گرفتند وديگر نميدانستند . جه مصرعى. بسرايند  همه در خانه هايشان پنهانى اشعارى ميسرودند وأنرا پنهان ميداشتند ، كلماتى  مانند ، روحم ، عشق من ، زندگى من ، نيز نميتوانست جايگزين آن گفته هاى شيرين كذشته شود ، همه سعى داشتند چيزى بخوانند ويا أوايى را بشنوند اما امكانش نبود ، رفته رفته رشته هاى آشنايى از هم گسست  خانواده ها دچار ويرانى شدند  ،آن جمله هاى زيبا وآن كلمات  خوش آهنگ جايش را به جمله ها وكلمات زشت وناهنجارى داده بود كه كمتر مفهوم آن بر كسى روشن بود ونميتوانستند منظور را برسانند ، به شبهاى هاى وهوى پناه بردند ،نه !دلها سخت شده واز سنگ  نيز سنگتر بودند ،آتش محبت والفت  به سردى وبى اعتنايى  وبى وفايى تبديل شد ، أدمهاى جديدى پيدا شدند  شكوه ها زيادتر شد  وسر انجام دشمنى وكينه توزى جاى همه چيز هاى خوب را گرفت ، عده اى خانوادهايشانرا ترك كفتند  دلدادگان  از معشوقهايشان جدا شدند  سياهى أسمانرا فرا گرفت ، در عوض هر صبح وهرشام صداى انكرالصوات موذن مردم را براى عبادت به معبد فرا ميخواند ، همه بى اراده مانند رباط بسوى معبد روانه ميشدند ،خم مبشدند ،راست ميشدند بى هيچ احساسى ، افسردگى چهره هارا پوشانده بود  ودلها لبريز از غم  غمى كه نميتوانستند أنرا بيان نمايند  همه يكديگر را به عهد شكنى متهم مينمودند  اما أنچه در دلهايشان ميكذشت بر زبان جارى نميساختند بخود أرايى پرداختند مردان با مردان جفت شدند وزنان با زنان ،  ،عشق بين دو جنس مخالف مرده بود ، أرى عشق واقعى  مرده  بود وآنها نميدانستند  ونميتوانستند بدانند كه عشق بوده تا آنهارا زنده نكاه ميداشته است،  حال بجايش نفرت وكينه توزى  وخورده بينى نشسته بود ، هيچ مسرت وشادى  ديكر بر أن سر زمين سايه پهن نكرد ، مردم درهم ميلولند  وتا امروز نفهميدند كه اين (عشق) بود كه از ميان آنها رفته است ، همان گمشده وامروز اكر دوباره أنرا بيابند ، ألوده شده به سم خودخواهيها ، ث


ثريا ايرانمنش ، لندن ، ١٤/٨/٢٠١٥ ميلادى .