پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۴

سنگفرش خيابان 

بيخود ،خدا خدا كردم ، بيخود ترا صدا كردم ،

به اميد رويش سبزه زار  وپيوند  ديوار فرو ريخته 
باميد بر پا خاستن ، دوباره  وجهش بسوى هستى ،
باج خوارى ، وباج خواهى ، بندگان روى زمين

نه حرفى مانده بگويم ، نه چيزى مانده بدهم 
بر بزم بود ونبود ، در سنگفرش خيابانها 
مرا به بوسيدن وا ميدارى  

هر قطره بارانى كه از آسمان تو فرو ميريزد ،
زهريست بكام ما 
در زمستان  بى پايان  اميد بستن به لبخند بهاران 
ستايش  گلبرگها   
اميدى  در دل پديد نياورد 
 بيخود ترا صدا كردم 
 بيخود خدا خدا كردم 

به ريزش ابلهانه ماه 
كه ساليان دراز در سكوت  مرا  پاييد 
به سوزش خورشيد داغ ، كه سالها مرا سوزاند 
به وقاحت  انديشه هاى ناباب ، كه هر لحظه مرا لرزاند
به زمزمه برگهاى خشك پاييز ، كه بيمار گونه مرا مينگرند 
ومن باميد بهبودى أنان نشسته ام ، نه ،نه 
بيخود ترا صدا كردم 
 بيخود خدا خدا كردم

پنجشنبه ،ثريا ايرانمنش ، لندن ١٣/٨/٢٠١٥ ميلادى