چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۴

شوق بيهوده 

يكبار اين نوشتار را به روى اين صفحه أوردم و .....گم شد !؟ مجددا اقدام به نوشتن آن ميكنم ، خوشبختانه در دفترچه ام موجود است ،ثريا 
------
ديكر حاضر نيستم  به آن خانه دلفريب ، آن ضيافتها ، آن تلالوى دروغين كريستالها والماسها ، آن فرشهاى گرانبها ، دركنار مشتى مطرب ونوازنده. وخواننده  ودر جوار ( شيطان) بنشينم .
خانه را بخشيدم  به شيطان واطرافيانش  ، ديگر حاضر نيستم  آن نمايشات مسخره را ببينم وزندگى آنروزها ر ا تكرار كنم ، با چند كتاب زير بغل  به زير أسمان ديكرى پناه أوردم. به ميان شهرى  مه گرفته ، غمكين ، وبدون آفتاب  درخشان ،
ديكر به أن خوشبختى كه ميپنداشتم واقعى وابدى است نميانديشم  ،شتابى بخرج ندادم ، آهسته آهسته بيرون خزيدم  براى ( او) همه چيز  يكسان بود ، نه التماس كردم  ونه گريستم  ، بى تفاوت نكاهى به پشت سر انداختم  وبيرون آمدم  ميدانستم كه غرورم ، شرفم وايمانم راهنماى خوبى براى من خواهند بود ، او ميان طوفان سر گردان ايستاده بود بين صدها شكارچى ولاشخوران ، انسانى بيحركت ، بى غرور وتهى از يك شخصيت ذاتى  . 
در اين لحظات تنهايى نا كزيرم با بياد أوردن آن خاطرات  به دنبال قهرمانى بكردم ، شايد براى روزهاى طولانى  مجبور باشم باو وزندگيش بيانديشم ، در آن زمان جوانتر بودم  با إرمانهاى بيشترى  اورا دوست ميداشتم  ،قلب او چگونه بمن پاسخ داد ؟ چكونه با سردى اين عشق را پذيرفت ؟ اورا سر زنش نميكنم  بدين سان رشد كرده بود  ميدانست كه بايد ايفاگر نقشى باشد كه برايش مشگل است ، لباسى كه بر قامت او نمى نشست ، نه همسر  ونه پدر ، نه حتى يك دوست خوب .
اوه ،عزيزم ، كمى مهربان باش  كمى راستگو باش بازى را به همان كونه كه درميان ديكران انجام ميدهى ، بازى كن ، من احترامى به ثروت تو وپدرت نميكذارم  من به عشق ميانديشم  آميزش عشق واتديشه با تفكرات بازار ،   ميان پور ازى ن ين شهرستانى ، برايم دشوار بود  آخ ، دست از من بردار  تا قبل از آنكه زير دست وپاى اشتران مست لت وپار شوم . 
روزى نبض زمان ايستاد ، من شادمان وسرزنده بى هيچ خشمى در زندگى از ميان درختان صنوبر  به لجنزار خريد  وفروش وبازار خزيدم به دامن مردى أويختم  كه بجاى  خون در رگهايش الكل جارى بود .
بخاطر دارم براى اين امر چگونه دره اى عميق بين ما ايجاد شد  از هم رانده شديم  نكاهش بكونه اى قلبمرا سوراخ ميكرد موعظه مينمود ، بمن درس اقتصاد ميداد  به راستى ايفاگر نقشى نجيبانه بود !!!.
پس از مدتى زمان بركشت  ورق ديگرى جلويم افتاد ، مدتها زير نام او گم بودم  تا اينكه كم كم خودرا يافتم  ، حال در اين بيشه زار ، بين دو سرزمين غريبه  در اين گمانم  كه أيا به راستى او مرا ميخواست ؟ يا تنها ميل داشت مانند يك قمار باز قهار برنده من باشد ؟! .
پس چرا آنهمه بجستجوى من آمد ؟  او پايبند هيچ رسم وأييى نبود  رسم وأيينى كه خانواده اش بدعت كذارده بودند. يك أش شله قلمكار ، يك حليم پر روغن  مدرنيزه  همران با سنتهاى قديمى واحترام به ميراث پدرى وأنچه برايشان به ارث گذاشته بودند .
همين ،نه بيشتر ،  شايد من از اينكه نميتوانستم نقشى مطابق خواسته أنها بازى كنم مورد اهانت قرار ميكرفتم ؟ و ...و...و .
او انكشت نماى اجتماع ميشد اگر ثروت باد أورده اش روى أن عوارض را نميپوشاند  . 
آه ...دست از سرم بردار  ، بكذار بروم  در من اراده اى قوى بود كه پنهانش داشته بودم ،  دردهايم لابلاى نامه براى  دوستان ويا دفتر خاطراتم پنهان بودند . 
أن روياى كودكانه ، أن سالهاى لبريز از عشق  ظاهرا تبديل به يكنوع دلسوزى شده بودند  
او پيش پاى من زانو زد ، پر تنها شده بود  اما من ديكر رحم ر ا نميشناختم وبخششى در كار نبود .پايان

ثريا ايرانمنش ، لندن ، ١٢/٨/٢٠١٥ ميلادى