شوق بيهوده
يكبار اين نوشتار را به روى اين صفحه أوردم و .....گم شد !؟ مجددا اقدام به نوشتن آن ميكنم ، خوشبختانه در دفترچه ام موجود است ،ثريا
------
ديكر حاضر نيستم به آن خانه دلفريب ، آن ضيافتها ، آن تلالوى دروغين كريستالها والماسها ، آن فرشهاى گرانبها ، دركنار مشتى مطرب ونوازنده. وخواننده ودر جوار ( شيطان) بنشينم .
خانه را بخشيدم به شيطان واطرافيانش ، ديگر حاضر نيستم آن نمايشات مسخره را ببينم وزندگى آنروزها ر ا تكرار كنم ، با چند كتاب زير بغل به زير أسمان ديكرى پناه أوردم. به ميان شهرى مه گرفته ، غمكين ، وبدون آفتاب درخشان ،
ديكر به أن خوشبختى كه ميپنداشتم واقعى وابدى است نميانديشم ،شتابى بخرج ندادم ، آهسته آهسته بيرون خزيدم براى ( او) همه چيز يكسان بود ، نه التماس كردم ونه گريستم ، بى تفاوت نكاهى به پشت سر انداختم وبيرون آمدم ميدانستم كه غرورم ، شرفم وايمانم راهنماى خوبى براى من خواهند بود ، او ميان طوفان سر گردان ايستاده بود بين صدها شكارچى ولاشخوران ، انسانى بيحركت ، بى غرور وتهى از يك شخصيت ذاتى .
در اين لحظات تنهايى نا كزيرم با بياد أوردن آن خاطرات به دنبال قهرمانى بكردم ، شايد براى روزهاى طولانى مجبور باشم باو وزندگيش بيانديشم ، در آن زمان جوانتر بودم با إرمانهاى بيشترى اورا دوست ميداشتم ،قلب او چگونه بمن پاسخ داد ؟ چكونه با سردى اين عشق را پذيرفت ؟ اورا سر زنش نميكنم بدين سان رشد كرده بود ميدانست كه بايد ايفاگر نقشى باشد كه برايش مشگل است ، لباسى كه بر قامت او نمى نشست ، نه همسر ونه پدر ، نه حتى يك دوست خوب .
اوه ،عزيزم ، كمى مهربان باش كمى راستگو باش بازى را به همان كونه كه درميان ديكران انجام ميدهى ، بازى كن ، من احترامى به ثروت تو وپدرت نميكذارم من به عشق ميانديشم آميزش عشق واتديشه با تفكرات بازار ، ميان پور ازى ن ين شهرستانى ، برايم دشوار بود آخ ، دست از من بردار تا قبل از آنكه زير دست وپاى اشتران مست لت وپار شوم .
روزى نبض زمان ايستاد ، من شادمان وسرزنده بى هيچ خشمى در زندگى از ميان درختان صنوبر به لجنزار خريد وفروش وبازار خزيدم به دامن مردى أويختم كه بجاى خون در رگهايش الكل جارى بود .
بخاطر دارم براى اين امر چگونه دره اى عميق بين ما ايجاد شد از هم رانده شديم نكاهش بكونه اى قلبمرا سوراخ ميكرد موعظه مينمود ، بمن درس اقتصاد ميداد به راستى ايفاگر نقشى نجيبانه بود !!!.
پس از مدتى زمان بركشت ورق ديگرى جلويم افتاد ، مدتها زير نام او گم بودم تا اينكه كم كم خودرا يافتم ، حال در اين بيشه زار ، بين دو سرزمين غريبه در اين گمانم كه أيا به راستى او مرا ميخواست ؟ يا تنها ميل داشت مانند يك قمار باز قهار برنده من باشد ؟! .
پس چرا آنهمه بجستجوى من آمد ؟ او پايبند هيچ رسم وأييى نبود رسم وأيينى كه خانواده اش بدعت كذارده بودند. يك أش شله قلمكار ، يك حليم پر روغن مدرنيزه همران با سنتهاى قديمى واحترام به ميراث پدرى وأنچه برايشان به ارث گذاشته بودند .
همين ،نه بيشتر ، شايد من از اينكه نميتوانستم نقشى مطابق خواسته أنها بازى كنم مورد اهانت قرار ميكرفتم ؟ و ...و...و .
او انكشت نماى اجتماع ميشد اگر ثروت باد أورده اش روى أن عوارض را نميپوشاند .
آه ...دست از سرم بردار ، بكذار بروم در من اراده اى قوى بود كه پنهانش داشته بودم ، دردهايم لابلاى نامه براى دوستان ويا دفتر خاطراتم پنهان بودند .
أن روياى كودكانه ، أن سالهاى لبريز از عشق ظاهرا تبديل به يكنوع دلسوزى شده بودند
او پيش پاى من زانو زد ، پر تنها شده بود اما من ديكر رحم ر ا نميشناختم وبخششى در كار نبود .پايان
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ١٢/٨/٢٠١٥ ميلادى