افسانه
بتهون گفته بود :
كسانيكه خوب ونجيب زندگى كنند ، ميتوانند حتى بر بدختيهايشان نيز پيروز شوند .
بدبختى از نظر او چه چيزى بود ؟ او هم در جنگها زيسته بود ، در گرسنگى ها زيسته بود ، عاشق ناپلىون بونا پارته بود اما زمانيكه حرص جاه طلبى را در ناپلئون ديد آنچه را كه براى او ساخته بود تا باو بدهد ،خط زد وتقديم سردار بزرگ او كه بعدها پادشاه سوئد شد ،(ژنرال برنادوت) تقديم كرد وروى از قهرمان روياهايش بر گرداند .
امروز من لب يك پرتگاه مهيب ايستاده ام ، هم پاى بسن گذاشته ام وهم در بدبختى ها غوطه مبخورم اما هنوز با سر سختى ميل دارم بر سرنوشت وبدبختيهايش چيره شوم ، هنوز كابوسهاى شبانه ام را تبديل به روياهاى شيرين ميكنم ، جنازه خودم را ميبينم كه كشيش بر أن نماز ميگذارد ، اما من در كنار كشيش ايستاده ام ، با أنكه به هيچ يك از اديان تعلق خاطر ندارم ،اما قواتين اجتماعى كه در أن زندگى ميكنم بمن حكم كرده كه تابع يكى از اديان ساختگى باشم ، نه ، ابدا ميل ندارم كس ديگرى با كتابهاى مجهول وساختگى ونامفهومش بمن بگويد كه چكار بايد بكنم وكدام مرا به سر منزل مقصود ميرساند .
چرا نميگذارند انسان أزاد باشد ؟ چرا هميشه بايد دست وپاهاى اورا در زنجيرهاى كلفت عقايد خود قفل كنند ؟ وچرا مردم ميترسند ؟
روزى خانمى كه در رده دوستان بود بمن گفت :به همسرم گفته ام ميل ندارم مانند فلانى (يعنى من) بشود بايد از همين حالا تكليف مالى وأينده اورا روشن كند ، ان زن بيچا ره نميدانست كه من احتياجى به مال همسر وديگران نداشته وندارم من خود مستقل بار أمده ام ،هميشه از دسترنج خودم نان خورده ام ، حتى در مننز ل شوهرنيز خودم را موظف به كار ميديدم ميل نداشتم بنشينم كسى مرا إبيارى كند ومانند يك گلدان در محفظه شيشه اى قرار دهد ومن ملزم باشم كه از او اطاعت كنم .
كذشته از اينها ، مانند (من) شدن كار أسانى نيست ، هركسى نميتواند جا پاى من بكذارد ، من از ميان خار مغيلان ودرختان سمى وتيغستانهاى بزرگى عبور كرده ام ، بار سنگينى را بردوش داشتم كه ميبايست أن را در جاى امنى پنهان ميكردم تا از دستبرد دزدان وشيادان وشبگردان در امان باشد ، به سر قله كوهى رسيدم ، بار خود را بر زمين گذاردم ، أنرا باز كردم ، پرنده ها را أزاد نمودم قبلا به آنها پرواز را آموخته بودم ، امروز آنها بسر حدكمال رسيده اند ، آنها قدرت روحى مرا به ارث بردند ، آنها دانستند كه ميتوانند حتى بر بدبختيها پيروز شوند ، نه عزيزم مانند ( من) شدن كار هركسى نيست .
امروز تنها هستم ،بى هيچ يار وياروى ، احساس شديد ضعف جسمانى ميكنم از اينكه بايد به عصا تكيه كنم رنج ميبرم اما اين رنج آنقدر نيست كه شب با وجدان ناراحت مجبور باشم يك شيشه الكل را سر بكشم وترياك را روى أن بفرستم تا وجدان زخم خورده امرا أرام سازم ، نه ، شبها مانند يك پرى افسانه اى ميخو ابم ، چه روى تختخواب أبنوس وچه روى تخته سنگ هاى ناهموار ، با أرامش كامل ووجدان أسوده ، احتياج به مسكن هاى قوى ندارم ، چون وجدانم أسوده است ، روحم أزاد است وميدانم كه دعا هاى زيادى بدرقه راهم هست بى آنكه تظاهرى به كمك كردنها داشته باشم ،
من اينم ، حال لبه پرتگاه ايستاداه ام وميدانم كه كم كم ازلب أن دورخواهم شد و دوبار ه به كوه تكيه خواهم داد تا رفع خستكيهايم شود ، كمى صبر لازم است كه من تحمل أنرا دارم . سيمرغم در انتظارم نشسته ، با او همراه خواهم شد با أنكه پر پروازم شكسته. اما هنوز پرواز را بخاطر سپرده ام .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، يكشنبه ٢٣/٨/٢٠١٥ ميلادى