افسانه روز
شامگاهان قباى تيره خودرا به گل ميخ صبح روش أويزان كرد ، روز روشن شد ،أفتابى دلپذير بر پهنه دشتها تابيد ،در أن تاريكى مرموز شهر پر سر وصدا ، درى به روى كسى باز نميشد ، واز دهليز قلبها صدايى بر نميخاست ، هزاران سايه هاى كمرنگ وگاهى نامريى بر سراسر كوچه پهن بود ، سايه هاى گريزان ، همه ياران رفتند اگر چه در دلم ريشه داشتند ، شمع ها را روشن كردم بياد همه رفتگان و أنهاييكه از خود اثرى ورد پايى در دل من بجاى كذاشته بودند .
همه ياران ودوستان من بودند ، ياران بى كينه ، ياران مهربان ، عشقهاى حقيقى كه آنهارا به هيچ ميگرفتم ، پر باد در استين داشتم ،
زمين وأسمان لرزيد ، زمين زير ورو شد خاك و آتش وخاكستر همه جارا فرا گرفت ، واز زير أن تل انبوه خاك نروكهايى سر بلند كردند ، نازك ، بيمقدار ، ولرزان اما كم كم در هم ريشه دواندند ، انبوهى از ريشه هاى سست وبيمقدار در قالب تنه يك درخت پر پار ، ديگر جاى تكيه دادن نبود وجاى نشستن وحتى ايستادن ، پاهايم تا زانو در لجنزارها فرو ميرفت ميبايست خودرا بالا بكشم ، نردبان أسمان نيز شكسته بود ابرهاى سياه أسمان زندگى را نيز پوشانده بود ، دستم را بكجا بكيرم ، به كدام شاخه ؟ شاخه هاى لرزان با گلهاى سرخ وسفيد وزرد وإبى سر به سويم خم كردند ! كلهايشان سمى بود ، وشاخه ها لبريز از خارهاى تيز وبرنده .
به پشت سر نكاه كردم ، هرچه بود تا ريكى بود وسياهى وروبرويم أفتابى كمرنگ ونا پايدار ، پاهايم در خاكستر زمان مانده ، خودرا بيرون كشيدم ، در بيابانى متروك ، زوزه گرگها و شغالان از هر سو بگوش ميرسيد ، نورى نبود ، چراغى نبود ، هرچه بود تاريكى بود ، كور مال ، كور مال ، خودرا به تپه اى رساندم ، به گمان أنكه كوه است ، تپه اى از خاك ألوده ،از أنجا دور شدم ، در صحراى تنهايى ودشت بيكسى ، أوازى سر دادم ، أوازى كه دنيارا تكان داد ، مرده ها از خاك سر برداشتند وزندگان به أوازم گوش فرا دادند ، اين نغمه از كجا بگوش ميرسد ، چه كسى أنرا ميخواند ؟
حداوند در أسمان نشسته بود و در فكر اين بود كه چگونه ابرهاى تا ريك را كنار بزند ومرا تماشا كند ولبخندش را بمن نشان دهد !.ث
ثريا ايرانمش ، لندن ، ٢٥/٨/٢٠١٥ ميلادى