پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

كجاخواهم رفت ؟

روى سنگفرش كوچه ، زير فشار با ران ، در يك شب تا ريك 
 رو به كدام روشنايى خواهم نمود ؟  در بين اين امواج خشمگين انسانى  بى أنكه بر لبهايشان سرودى باشد نشان از عشق وأزادى  ،من بكجا ميروم ؟  در ميان اين نسل سوخته ، از خود بيرون شده ،  كه وحشت وخوف را در لباس بيخردى وبى تفاوتى پنهان كرده اند ، روانتان شاد اى دلير مردان  ما  زنده نمانديد تا بببينيد أن انبوه جمعيت بى هويت را كه بر امواج سوار با مشتهاى گره كرده  سرود أزادى ميخواتدند  وبسوى ضحاك پير ميرفتند .
اكنون در ميان شعله هاى رقصان ، بر طنابهاى  أبى در أسمان تيره ميرقصند ، اميد از ميان برخاست ، زندگى چهره تيره وتارخودرا عيان ساخت ،  سكوتى مرگ أور همه را فرا گرفت  نفس در تنگناهاى سينه واماند ، إوايى از گلويى بر نخاست 
شب ،خاموش، سحر  بيدار ، لبان ودهان ها بسته ، ديگر صداى پر طنين مردى   أزاده بر نميخيزد تا اين اتديشه هاى كهنه ووامانده را از هم دريده ودور بريزد 
مگو ، مگو ، كه بايد سكوت كرد ، در دل من هراسى نيست ، چيزى نمانده تا أنرا ببازم ،  ديگر نگاه مهربانى نيست ، لبى به خنده شادمانى باز نميشود ، هرچه هست تلخ است ، در نگاهشان ورفتارشان خوف ديده ميشود ، نانشان بريده ميشود ، بايد سكوت كرد ، در برابر جبر  وزور ،  دامان شرف به لكه هاى ننگ ألوده شد  زمان زمان سكوت است ،  دلها تهى از عشق ، خالى از مهربانى  ، چراغ عمر ها رو به خاموشى ، تنها قاريانند كه ميخوانند ،  نشستن ، روز وشب را شمردن با اميدهاى واهى ،
بكجا ميروم ،من ؟ ازكجا إمده بودم ؟ من ؟! 
سكوتى تلخ ، فضاى اطاقرا فرا گرفتهاست ، با تيك تاك ساعت كه لحظه هاى از دست رفته را ميشمارد  الفتى گرفته ام ،  نه تنها سكوت در اطاق حكمفرماست ، بلكه كوچه ها نيز خلوتند ، تنها نسيم باد است كه در لابلاى برگ درختان ميخزد وأنهارا به صدا در مياورد ،
بتو ميانديشم ، به اطاق روشن تو ، ميز بزرگ لبريز از كتاب وكاغذ وقلم وماشين قديمى تحرير ، وآن عكسى كه با دو پونز به ديوار ميخ كرده اى ، عكس دو دست روى هم ، از نقاش فرانسوى "رولدان"  وتو مشغول نوشتنى ، مينويسى ،مينويسى ، وبه دست چاپ  ميدهى ، در كنار دوستانى مانند خودت جلوى بخارى هيزم ايستاده ايد وكنياك فرانسىوى مينوشيد ، برف همه جارا پوشانده ، زمين ، مانند يك بيمارستان با ملافه هاى سفيد ، تو اذعان دارى كه دنيا يك بيمارستان است ومردم هم بيمارند .
برخيز وببين كه امروز مردم ،همه در أن بيمارستان جان داده اند ، 
تفريح من در اينگوشه دنيا ، رفتن به گورستانهاى معروف وديدار أرامگاههاى مردان بزرگ تا ريخ است ،كه ديگر نامى از أنها نيست  ،  پايان 

ثريا ايرانمش .لندن. ٢٧/٨/٢٠١٥ ميلادى .