جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۴



روزگاران

احساس بدى است ،بوى بدى به مشام جانم ميرسد ، بوى نيستى ، بوى جنگ ،بوى قحطى ، بوى مرگ انسانيت ، بوى تعفن درياچه ها ودريا ها  ، من  شروع طوفان را قبل از وقوع  احساس ميكنم ، مانند حساسيتم نسبت به تغيير هوا ، به اين حساسيت احترام ميگذارم وبه آن عقيده دارم ،  نيرويى مرا ودار ميكند كه خودرا كنار بكشم ( سالهاست  كه اين كاررا كرده ام ) خودمرا از لاشه ها و مرده ها واستخوانهاى پوسيده وگورستان انسانهاى  بى مصرف كنار كشيده ام ، امروز بايد جدى تر عمل كنم ، 
روزى فرا ميرسد كه حقيقت چهره خودرا نمايان ميسازد ، آنروز كمى دير است ،اما فرا ميرسد ، امروز خيلى (به او)فكر ميكنم ، او تنها باز مانده از نسل فناشده زمان گذشته است ،أيا هنوز افكارش زنده وچيزى را بياد مياورد؟ او در ميان مرگ وزندگى وجلوى دروازه نيستى ايستاده است ، واو تنها كسى بود كه مرا وخانواده امرا ميشناخت ، بى اعتنا به تمام گفته ها ،خشم ها ،حسادتها ، دست در دست يكديگر عرض وطول خيابانها وكوچه هاى خلوت را ميپيموديم ، هردو بيگناه بوديم ،هردو دوران تحصيلى را طى ميكرديم ، هردو أرزوهاى زيادى داشتيم ، در تابستان گرم به كوچه باغهاى محل اقامت او ميرفتيم ودر هواى سردزمستان زير كرسى خانه او مينستيم واو ساز ش را مانند يك شئى  گرانبها  در بغل ميگرفت ومينواخت ، زير چشمى مرا ميپاييد ، خواب كم كم چشمانرا فرا ميكرفت وچرت ميزدم ، دراين حال مرا مانند كودكى بغل ميگرفت وبخانه ميرساند ، در دوران بيماريهايم و طوفان زخم ها بموقع ميرسيد مانند يك پرستار به تيمارم ميپرداخت ، در انتظار شگفتن من بود ، در انتظار بزرگ شدنم  و ايستادن  به روى پاهاى خود ، او ايستاد اما با تكيه به اين وآن ومن رفتم  بسوى سرنوشتى كه از پيش برايم رقم خورده بود ،.
گاهگاهى يكديكرا ميديديم اما هر كدام در دنياى ديگرى سير ميكرديم وميدانستيم كه اين ديدارها بى مصرف وتاريخ آن به پايان رسيده است .
خشم او زياد بود  گاهى آنرا بصورت يك سيلى به صورت من ميفرستاد ، گاهى ميگريست ، سپس مانند مرغى پا كوتاه كه ميخواهد اداى طاوس مستى را  دربياورد ، سرش را بالا ميگرفت وميرفت ، فكر كردن باو را بيشتر دوست داشتم تا در كنارش باشم ، هنكاميكه اورا ميديدم دلم ميخواست  از او جدا شوم اما در تنهايى دلم بهانه اش را  ميگرفت ، سيل حوادث و سرسختى او براى بالا رفتن از پله هاى شهرت وثروت ، باعث فساد اخلاقى وفر ورفتن او به چاه عميق كثافات بود ،او ديكر نبود ، مردى بود كه به هيچ چيز غيراز خودش وخواسته هايش نميانديشيد ، همه چيزرا براى خودش ميخواست وبه همه چيز دست يافت ،خوشحال وخندان ،داشته هايش را بنوعى به رخ ميكشيد ، او در من مرده بود ،تنها يك خاطره شده بود ،مانند يك شئى پر ارزش كه زير خاكستر أتشفشان  مدفون شده بود ، گاهى از روى كنجكاوى گرد وخاك اورا ميزدودم اما ديگر برايم ارزشى نداشت ، ، او مرده بود ،تنها يك جسد بيجان  ، يك ظرف حاوى خاكستر مرگ عشق بود .
امروز از اينكه تنها هستم هيچ واهمه اى ندارم ،  دنياى پاك وزيبا وأسمان أبى من  تمام شده ، دنيايى كه در حال حاضر در آن زندگى ميكنم لبريز از ألودكيها ، نفرت ها ، حسادتها، و دنياى يكبار مصرف است ،  بنا بر اين ميلى ندارم ،خود را ألوده سازم  ، دامن سفيدم ر ا  با لا ميزنم واز كنار لاى ولجن ها رد ميشوم  ، اگر لازم باشد كفشهايم ر ا نيز از پا هايم بيرون مياورم ،  بعد ها ميتوانم پاهاى گلى خودرا بشويم ، ويا كفشهارا به دور بياندازم ،  اما روحم ر ا نجات داده ام وبه كسى نفروخته ام ، در ازاى هيچ پيشكشى ويا  باليدن به مقام شامخ  كسى ويا صندوق جواهرات أنها ،.
خوشحالم كه خودم هستم ،وجود دارم ، بى هيچ واهمه اى ،  به تماشاى دلقكان سيرك نشسته ام ، به بازار مكاره خود فروشان ، ومكر و رياى مومنين و متدينن ومتعيين و.....متعفنين . 
ثريا ايرانمنش ، جمعه ، ٢١/٨/٢٠١٥ ميلادى ، لندن ،