یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۴

هنوز که نرفته ای

بلی ، هنوز نرفته ام ، اما روزهای متمادی دیگر میلی نداشتم بنویسم ، هنوز هم ندارم اما گاهی نکته هایی سر راهم قرار میگیرند که مرا مجبور میکنند دراین تابستان داغ عرق ریزان بنشینم وبنویسم برای کی ؟ نمیدانم ، کجا میروند؟ نمیدانم ، بیچاره لپ تاپ را زیر خروارها پارچه پنهان کردم باطریش داشت تمام میشد ، خوب مهم نیست ، یکی دیگر !!!! او هم داغ شده هم از گرما هم از باریکه بردوش او گذاشته ام ،
قبل از هرچیز باید امروز از فرزندان عزیزم سپاسگذاری کنم که چهار نفری بسیج شده تا مرا به تعطیلات بفرستند ومن دراین  نمانم ، اگر چه خودشان مجبورنا بمانند ، ماه آگوست خودیهای به تعطیلات میروند غیر خودی ها که ما باشیم باید کار کنیم البته نه من بچه های نازنینم واز گل ببهتر و از سنگ ارا سختت تر یکی به لندن پول فرستاده تا من خدای ناکرده بی پول نمانم سومی در  بند آن است که چگونه مرا به خانه بر ساند چهارمی در انتظار
عزیزانم با همه مهربانی که درحق من دارید اما باور کنید هنوز قادرم روی پاهیا خودم بایستم اما به راستی سپاسگذارتان هستم عزیزان من .
در گذشته در هر سر زمینی بین فرزندان وپدران ومادران فاصله ها بود  بچه ها خیلی دوراز پدران ومادرانشان زندگی میکردند بخصوصو در ایران فلک زده ومرد سالاری وایلیاتی ما که ابدا بین پدر  وپسر یا دختر گفتگویی نبود مادر هم زیر بار ضربات همسر واقوام همسر له میشد بچه تنها میماند ، درون گرا میشد ، اما من روز اول تکلیفم ر باهمسر واقوام او خودم روشن کردم وزنجیر آنهارا خودم به دست گرفتم زنجیر کلمه خوبی نیست درمورد آنها بکار میبرم رشته را ؛ رشته بهتر است ، با آنها دوست شدم ، بیاد دارم روزی به خترکوچکم که تنهاچهار سال داشت ، گفتم : 
میشه خواهش کنم شانه مامانرا برایش بیاوری ؟ 
خواهر شوهرم بادی درگلو انداخت وگفت » مگر از بچه خواهش ی میکنند این وظیفه اوست که حدمت ترابکند
گفتم : 
نه اشتباه میکنید این وظیفه او نیست وظیفه منست بعلاوه اگر امروز باو یاد ندهم درازای هر کاری باید خواهش کند باو شخصیتی نداده ام او دیگر هرکاری برایش بکنند آنرا وظیفه میداند آنگاه نه بلد است تشکر کند ونه تمنا انسان متکبری مانند شما ها بار میاید که تنها به میراث باباجان ویا قبیله اش افتخار میکند وپشت میدهد .
ای بابا ، بلوا شد .
اما من راه خودمرا ادامه دادم آنها بهترین دوستان منند وبهترین ندیمان ومونس من وعزیزان من ، واین را ه را دخترم در مورد فرزندانش ادامه داد وامروز آنها  دوستانش میباشند اما کمی مرد سالاری در رفتار پسرکم دیده میشود !
خوب ،مطابق یکشنبه نشستم به تماشای کنسرت ، اما امروز فرم دیگری بود ، دریک قصر بزرگ ! درحضور آدمهای مهم !!! ارکستر  هم تنها سه ویلون آلتو یک ویلون چلوسازهای زهی !! ابدا دوست نداشتم ، نه محیط را ونه کوارتت وتریورا ارکستر برای من دنیای دیگری دارد هر ساز برای خود نتی دارد وهر ساز مرا بیاد یک یک روزهای زندگی اندازد ، خوب اشراف وبزرگان حسابشان با ما فقرا جداست .
چزیکه مهمتر جلوه کرد ساخت سازها بود ، روکش آنهااز چوب اعلای افرا ویا گردو وروی آنها را گویی با دست کوک زده اند حتما این سازها متعلق به نوازنده آن نیست آنها را به دست میگیرند مینوازند وسپس بجای خود میگذارند سازهای زیبای نوگرانقیمت بودند،  یکی از نوازدگان ریشش تا روی سیمهارا گرفته بود ، اوف ریش مملو از باکتری وشپش وکثافت .
بلی، .هنوز نرفته ام ، باید بروم چیزی نمانده ، هرسال تولدم درکنار پسرم هستم ، امسال هم مطابق هرسال باز اورا زحمت میدهم اورستورانی را رزرو میکند ، برایم شراب سفارش میدهد وکیک کوچکی به یک دانه شمع به همراه آواز گارسن ها روی میز میگذارد و.من خاطره اش را نگاه میدارم تا سال بعد !!!! 
بد جوری گرم است . با وجود کولر بازهم دمای هوا بیچاره کننده است ، دیروز کولر خانه پسرم سوخت امروز هم تعطیل است وتا نصب کولر جدید !!!!؟

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجم ژوییه دوهزارو پانزده میلادی / باید اضافه کنم بدجوری زخنه کرده اند درون این وبلاگ !!!! پدرم درآمد تا توانستم بنویسم ، مهم نیست راهمرا ادامه میدهم .

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۹۴

خدا حافظی

چه دروغ میگویی ، به شگفت میمانم 
چه فریب میسازی ، چه کنم ؟ ، نمیدانم 
تو به گرگ میمانی ، که به میش میماند 
منم آنکه خواهد کشت ، غم گوسفندانم
» سیمین «

کم کم باید از این صفحه هم خدا حافظی کنم ، چرا که دیگر مجالی واندک مجالی ، نیست ، دنیا بیرحمانه  بر من میتازد ، مقاومت بی فایده است ، از بهار زندگی هیچ گلی نچیده درخزان نشستم بامید نو گلی تازه روییده  که به هیچ نقشی آشنایی نداشت  من درقفس او درقفس دریک سر زمین ویرانه ، در آن سر زمین حساب عشق با سکه ها توجیح میشود ، شعور با کلمات صقیل بیگانه شکل میگیرد ، گنبدها استوارتر میشوند ، وکلام گم شده ، سخن گم شده وعشق نابود گردیده است .
من همچنان بر اسب سفید خویش استوار نشسته بودم .
نه از آفتاب داغ گریزی بود مرا نه از سرمای سخت زمستان ، خزان را ادامه میدادم بامید برگشت  ببهاری  وچنان از زندگی واطرافم بریده بودم  که برهنه سر بپای جویبارهای حقیر میگذاشتم ، به عشق نماز گذارم رو به قبله عشق واین کار ابدی وهمیشگی من است که بی مهابا پرده از رخ بر میدارم و بی مهابا سر به جویبار گل آلودی میگذارم تا تشنگی را از خود دور کنم 
این چه تشنگی است که پایانی ندارد ؟  آنهم دراین ویرانه سرا ودرآن ویرانه سرزمین میان جغد ها وکلاغهای وکرکسها  چکونه کمان بردارم وتیر را در زه آـن بگذارم ؟ .
کسیکه تازه پای به به دنیای بیشکوه گذاشته  حال شکوه قدیمی را درمن جستجو میکرد ومنکه در شکوه به دنیا آمده حال درویرانه ها به دنبال الماس گمشده بودم  .
در این دنیای پر غبار وآلوده به هزاران بیماری ودرد ، من پیکر سالم خودرا راست نگاه داشته  وتصویر هارا واژگون میدیدم ، زیر باران ، زیر برف وزیر طوفان زمستان ، همچنان بر اسب خیال سوار شده ورو بسوی آینده داشتم ، ویرانه هارا پشت سر گذارده حال میرفتم تا دنیای بهتری را بسازم  ، نه به ریشخند باران ونه به یاوه های طوفان اهمیت نمیدادم .

آنگاه زیباترین کلمات وخوش آوا ترین آهنگها از دوردستها بگوشم رسید ، گویی فرشتگان بودند که این چنین ترانه خوانی میکردند ، باد شبانه فرو نشست ، خزان تمام شد وشکوفه های بهاری به گل نشستند ومن در شکوهمندی  به پرواز شبانه خود ادامه میدادم  ؛ پنداری بس عبث 1
رها شدن ونشستن بر گرده های طوفان ،  بی ثباتی در هوای آلوده  تن به استقامت دادم  ، پرنده ای نو بر آسمان زندگیم به پرواز درآمد بی انکه نظیر اورا دیده باشم ، پرنده ای از دشتهای غریب  سرانجام منهم بال گشودم تا نیمه ها با او رفتم ، او میان راه واماند وخسته بر زمین فرود آمد اما من همچنان به پروازم ادامه دادم ، از بالای کوهها سر بفلک کشیده اورامینگریستم گویی پر پروازش شکسته بود.
بر صخره ام فرود آمدم همان صخره استوار  وبه این دنیای عبوس مینگریستم آزادگی را به چه قیمیت باید خرید ؟ من به شهامت خریدم  وبرخاکی که دران براده های شیشه ای برق میزدند مینگریستم بخیال آنکه خورشید درخشان درآنجا لانه کرده است ، 
پروازم نیمه تمام ماند ، چه آرزویی در دل داشتم که روزی بر سر زمینم بوسه خواهم زد واورا که مرا بسوی خاک کشید.
امروز دوباره صدای رویش برگهای خودم را میشنوم ، نه ، من زرد نخواهم شد ؛ سبز سبز باقی میمانم  وزمین را زیر پاهای خود احساس میکنم نه بر چهار پایه های لعنتی .
آنکه میگوید : دوسست دارم تنها آواز میخواند اوتنها همین ترانه را میتواند تکرار کند آوازش غمگین ، ومنکه پرواز میکنم خود گوش سپرده به آواز قناریهای در قفس بی آنکه با آنها هم آواز باشم  ، 
ایکاش عشق زبان داشت ، زبانی زیباتر.
پایان 
ثریا ایرانمنش . جمعه / 2 جولای دوهزار پانزده میلادی / تیرماه 1394 شمسی !

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۴

زخم دل

چنینم من ، 
قله نشین دشتهای پر غرور وحماسه های لبریز از تکبر !
حتما این را درکتابهای شاملو خوانده ام که ناگهان بیادم آمد ،  به راستی چنینم ، هفت ساعت است که بیدارم ، ساعت دونیم پس از نیمه شب بود که دیدم سر تا سر اطاق روشن است ، ماه مانند هر شب چهاردهم به درون اطاقم خزیده بود ، دیگر خواب فایده نداشت ، بلند شدم ورفتم روی بالکن نشستم ، هوس سیگار داشتم اما هنوز برای سیگار کشیدن زود بود هوس قهوه داشتم اما هنوز زود بود سر وصدا ها ممکن بود باعث بیداری همسایه ها شود ودوباره صبح زود نماینده  پرزیدنت بلوک ها بالا بیاید که سروصدا کرده اید؟! غربت یعنی همین ، اگر تا صبح خودشان خواب را از چشمان ما بگیرند عیبی ندارد اما صدای ما برای آنها غیر قابل تحمل است ! نشستم به تماشای مهتاب ودریا که از دور دستها پیدا بود ماه کم کم میرفت تا درآبها فرو رود ، دلم گرفت ، ماه هم داشت میرفت ، 
دوست داشتن ، دوست داشتن یک ماهی لیز که هرآن از دست تو فرارمیکند ، دوست داشتن با شتاب وعجله که به اندک هوایی عشق از سر میپرد ، مهتاب در آب فرود رفت تاریکی همه جارا فرا گرفت  برگشتم ، خواب از سرم رفته بود چیزکی نوشتم وانداختم روی صفحه انگار وظیفه دارم !! سپس قهوه ای درست کردم بدون اشتها آنرا سر کشیدم دوش گرفتم تازه داشت صبح طلوع میکرد نشستم به تماشای آواز کولیان که از تلویزیون پخش میشد ، چه همه درد در درون این صداها واشعاروآوازها هست وچه همه درد در رقص آنها دیده میشود ، ناله گیتار ، آوازه آوازه خوان ورقص زنی بسیار بزرگ چاق درلباسها ی مصوص چین دار ، سپس رقص دختران وپسران ، آه چه همه زیبا بودند بیاد دختران سرزمینم افتادم که رقص آواز برایشان حرام است برای همین هم هست دست به یک انقلاب سکسی زده اند وعلنا گفته هایشانرا بی پرده ابراز میدارند ، بیاد رقصهای فولکوریک خودمان
افتادم ، چه همه رقص دوست داشتم ، به کلاس مادام کورنلی رفتم تا باله یاد بگیرم ، هه هه آنهم درآن زمان ودرآن خانه که مانند جهنم بود ومامورش با بینی عقابی وسقز درون دهانش منتظر بود پایمرا کج بگذارم ، یا سلسله برادران تخم حرامی که شازده پس انداخته بود باید نماز میخواندم!!! از همان روز زدم زیر همه چیز وهمچنان در زندان خود میرفتم در زندانی که خود برای خودم ساخته بودم ، در یقینی که داشتم  هنوز در یک پرده غنچه بودم  هنوز گلهای باغچه به شکوفه ننشته بودند  که من در مزام اتهام قرار گرفتم ، چرا رفتم به کلاس رقص؟ چرا میل دارم پیانو یاد بگیرم ؟ اینها کار یک دختر حسابی نیست !!! یکدختر حسابی چادر بسر میاندازد وبه نماز میایستد روزه میگیرد وبه روضه وزیارت اهل قبور میرود !تصویری که بی شباهت به تصویر زنان ودختران امروز ایران نیست . چیزی عوض نشد در سطوح بالا کمی جا بجایی دیده میشد اما دوباره برگشتیم بجای اول .
حال امروز آزادم  اما باز برای خود زندانی ساخته ام از جنس فولاد میان شهر  خورشید، خورشیدی که از دیدار سایرین بی نیازم میکند نگا هها همه پر از ستم است وستمگری .
اطاق پر داغ است ومنهم بیحوصله تا بعد
نوشته ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2 ژولای 2015 میلادی /

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۴

کهنه بازار

قرار گذاشته بودیم که سر ساعت ده بروم اورا ببینم ، این کار هفتگی من بود ، هر سه شنبه برای دیدنش به اطاقک زیر شیروانی او میرفتم ، مانند همیشه درانتظار بود  یک اطاق کوچک ، با یک میزش شیشه ای از چوب ارزان با روکشی از پارچه  که شیشه کثیف نشود یک کاناپه زوار درفته وارزان قیمت ، چند گلدان پراز گلهای پلاستیکی وچند تابلوی ارزان قیمت ، کلاه گیس سفیدش تا روی ابروان اورا گرفته بود دهان بی دندانش را جا بجا کرد وسپس آب دهانش را قورت داد ، عینکش را کمی بالا وپایین نمود وگفت :
تویی ؟ گفتم ؛ بلی  مگر قرارنبود بدیدارت بیایم برایت شیرینی هم خریده ام ، 
گفت آنهارا در گنجه بگذار  یک نیمه طالبی کال هم دارم ، گذاشتم تا وقتی که آنها آمدند برایشان بیاورم 
از خودم پرسیدم ، کی ها قرار است بیایند او دراین دخمه تنهاست ، 
بلند شد کمرش هنوز راست نشده بود رفت یک ظرف با میوه باصطلاح آمد چند آلوی سیاه گندیده وچند کیوی له شده درون یک ظرف زیبای قدیمی که معلوم بود آنرا بجانش بسته ، آورد وجلوی من گذاشت . 
لباسش را عوض کرده بود سعی داشت کلاه گیسش را بالاترببرد ،
گفت مادر ، پیری بد دردی است ، دندان میخواهی ، کلاه گیس میخواهی ، عیننک میخواهی ، مبل واثاث قدیمی میخواهی تا برای بچه هایت بگذاری اما همه اینها نو وارزان هستند ، میدانی دخترم  من هرهفته این روزها درانتظار نوه هایم هستم ، اما یا نمیایند یا خیلی دیر که من خوابم ، 
اینجا فهمیدم که بلی مشاعر هم کم کم دارد از دست میرود ، نوه هایش اینجا نیستند ، درخارجند واو هر سه شنبه خودش را ارایش میکند ودرخیال بانتظار آنها مینشیند ، عرق کرده بود وکلاه گیسش داشت روی چشمانش را میگرفت ، 
سری تکان داد وگفت ، حال برویم سر قصه های قدیمی ، میدانی من وقتی شوهر کردم باکره نبودم ! رفتم بغل مردی خوابیدم که اورا دوست داشتم ، البته اول او مرا مست کرد بعد هم کارمانرا انجام دادیم ، صبح زود هم رفتم حمام ، چیزی در ظاهرم عوض نشده بود اما  در باطن دیگه یک زن بودم، بعد ترسیدم ای داد وبیداد ، اگر نطفه آن مرد درمن شکل بگیرد چکار کنم ؟ 
هیچ فردا چمدانم را بستم وسوار قطار شدم رفتم به جنوب .
ودر آنجا سرنوشت درانتظارم نشسته بود ......
بارها وبارها این قصه را از او شنیده بودم اما درمورد بکارتش این اولین بار بود که حرف میزد ، او چشمانش را بست در زیر سایه نیمروز گویی داشت آن روزهارا مزه مزه میکرد ،  سپس رو بمن کرد وگفت :
من از اول اصلا انقلابی بودم مثل بقیه دخترها نبودم همه چادر وچارقد وشلوار داشتند من با پیراهن تافته آستین کوتاه وجوراب سفید ساقه کوتاه به میهمانی میرفتم دریکی از همین میهمانیها بود که خانمی چشمش بمن افتاد مرا صدا کرد موهای من بلند روی شانه هایم ریخته بود ند ، 
آن زن از من پرسید : دخترم میدانی که دخترنباید موهایشرا باز کند وروی شانه اش بیاندازد باید آنهارا محکم ببافد وزیر  چارقد پنهان کند ، بعد هم چادر بپوشد ، کدام مدرسه میروی ؟ ومن نام مدرسه امرا باو گفتم ، فردای آن روز خانم ناظم مرا به دفتر احضار کرد وگفت ، دختر شنیدم توی سرت شیپش پیدا شده ، زن سرایدار با قیچی منتظر بود همانجا موهای بافته مرا از بیخ وبن قیچی کردند وآنرا به دست آتش سپردند ، سپس خانم ناظم گفت :
گیسو بریده حالا گمشو بروخانه 
ومن رفتم خانه ، اما دیگر هیچگاه بمدرسه نرفتم  ، نه نرفتم درعوض در مکتب قران خواندم ، حافظ خوانم ، سعدی خواندم و.....
او همچنان چشمانش بسته بودند وزیر لب میخواند .
آهسته از جایم بلند شدم بوسه ای بر پیشانی پر عرق او زدم واز خانه بیرون رفتم تا بغضم را با اشکها ی پشت پلکانم بیرون بیریزم و منهم میخواندم»
خدای خوب مهربون ، که اون بالاست تو آسمون ، الهی پیرت نکنه ، اگه فقیرت میکنه
پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / سه شنبه 30 ژوئن 2015 میلادی /

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۴

سم عشق

روزیکه معنای هر سخن دوست داشتن است ،
تا تو بخاطر آخرین حرف ، به دنبال سخن نگردی ( شاملو)
------------
قلم میان انگشتانم میچرید 
 به دنبال کلامی بودم  ، 
کلامی عاشقانه !
درگوشه انگشتانم ، ساقه ای رویید
 ساقه ا ی سبز ، تلخ وشاید سمی
نه ، این نمایشگر خشم منست 
کنجکاو شدم  ساقه بلند ترشد ، بوی تلخی میداد 
کجا پنهان است  آن راز  مرموز؟
دست بردم تا ساقه را برکنم ، از بیخ وبن
اه ساده دلی دختری تازه بالغ 
کو ، آن زن رستا خیز ؟
که جانش به روزهای گذشته تعلق داشت ؟
ساقه را چیدم 
شیره ای تلخ جاری شد
این شیره ندامت وپشیمانی بود

ترا ملامت نمیکنم  ، تو دلیرانه عمل کردی
ایفا گر نقش نجیبی از (روستا)
درهمین زمان که من سر زیر بال برده بودم
بجستجوی من آمدی ، راستی چه دردناک است 
آمیزش با زنی چون من  ، خطرها دارد 
آرزو داشتم تمنایم را بخاطر بسپاری
 من  از آن سخن گویانم که عاطفه را ،
لذت را ، عشق را ، زیر زبان مزه مزه میکند
اگر تلخ باشد 
آنرا بیرون میاندازد

با زوانت خیلی کوچکند 
برای درآغوش کشیدن من
ودستهایت پر بیهوده  در اطرافت آویزانند
من خاطره دقایق گمشده  را
در زیر درختی که مارا بهم پیوند داد
در سینه کاشتم
جوانه نزد ، سبز نشد ، ومرد
پایان 
ثریا ایرانمنش / دوشنبه / 29/06/2015 میلادی /هشتم تیرماه 1394 شمسی /اسپانیا/



یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۴

مردان فاحشه

چشم نغزبین شگرفم  قهر کرده با درودیوار
درنگاه نافذ ژرفم  چاه ویل گشته پدیدار ........بانو سیمین

مردان بیشتر از زنان ودختران تن به خود فروشی میدهند  از پایان عصر هجر  تا به امروز مردان بیشترا ز زنان دراینکار پیشرفت کرده اند ، در پایان قرن نوزدهم وآغاز قرن بیستم  که همه نوع وسائل آموزشی ، ورزشی ، وتفریحی  با تکنیک درآمیخت  وعلم به یاری بشر شتافت  عده ای خودرا کنار کشیدند  ودرگوشه ای نشستند  و به رویاهایشان دمیدند ، جمعی از مردان جوان  بامید ارثیه پدر نشستند وعده ای مانند بلبلان باغ ملکوت  نغمه سرایی را شروع کردند  دست زنان کوتاه شده بود واین شغل شریف به مردان انتقال پیدا کرد  یا با یکدیگر به عشقبازی پرداختند تا جاییکه کارشان به ازدواج هم رسید واندکی از آنها بچه دارهم شدند !!! خوشبختانه در جوامع پیشرفته امروز هم آنهارا رسما تایید کرده وپذیرفته اند .؟!
آنچه مسلم است توسعه علم بر خلاف تصور همه  ، بشررا خوشبخت نکرد  وانسان بیش از بیش درون گرا شد اینهمه پدیده علمی نشاط آور هیچگاه نتوانست  بشررا خوشحال واغنا نماید .

گویی انسان  با دست خویش گور خودرا کند ، از بعد از جنگ جهانی دوم حد اقل انسانهایی بیدار فکر پیدا شدند ونوشتند وسرودند مانند کامو ، سارتر ، کافکا ، جورج اورول  نوماس مان ، رومن رولان ، واندیشمندانی که توانستند افکار  فیلسوفانه خودرا درقالب داستانها به مردم برسانند ، درمیان آنها عده ای هم هرج مرج طلب بودند که تن به هیچ راهی نمیدادند یک هیاهو ویا آنارشیزم  روحی بر آنها چیزه شده بود وبه همین علت جوانانی را به دنبال خود کشیدند .
پیتر چایکوفسکی با آنکه ظاهرا همسری داشت اما سالهای متمادی با یک زن بیوه که سه فرزند هم داشت بسر میبرد واز مزایای بیشمار آن بانو استفاده میکردویک عشق نا متناسب بین آنها بوجود آمده بود .
عده ای دوطرفه شدند ، هم از زنان غنیمتی دریافت میکردند وهم با مردان خوش بودند  واین بودنها اغلب سرچشمه عشقی نداشت  هوی وهوس وبوالهوسیها وتامین آتیه .
در کنار زنان بیوه ویا شوهر دار که از نوازشهای روحی وجسمی همسر خود محروم بودند این جوانان جای خالی آنهارا پر میکردند .
داستانهای زیادی  در اجتماع  و درباره  این خود فروشیها هست  که از وقایع زندگی آنها پرده بر  میدارد .
امروز دیگر  مکتبی نیست ، تاریخی وجود ندارد ، میراث فرهنگی  به تاراج رفته ویا پیرامون آنها زیادی نوشته شده  اما آنچه بوضوع قابل لمس است این که کسی بفکر روح  آشفته این جوانان نبوده ونیست  ، آنها بیزار از علایق دنیوی ، بیزار از داستان ، بیزار از همه چیز درحالیکه دم از روح پاک واخلاقیات میزنند  خود دچار نوعی بیهودگی  وعدم اخلاقیات میباشند  ، دیگر قهرمانی نه درکتابها ونه درافسانه ها نیست ، قهرمانی آنها درهمان یکدم همآغوشی در عین بیخبری است .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 28/06/2015 میلادی / هفتم تیرماه1394 شمسی !