یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۴

انسان خداست

دست در دست شاعری گذاشتم که فریا دبرکشید ، 
» انسان خود خداست «
گمان بردم ، او که از چهارراه متروک ده میاید 
سادگی ایل مرا در سینه دارد 
گمان بردم  او که درتپه های گل پوش زیر دامنه دشت زاگرس نشسته 
بوی مادررا برایم به آرمغان دارد
ندانستم که درگذرگاه شیطان نشسته ام
او به آرامی از کنارم گذشت 
ومن بی آنکه باو بنگرم 
گذاشتم که برود
من اورا شناختم 
چرا که از سوی ( برادران) 
برایم پیامی داشت 
امیدم را به درگاه نا باوران دشت بسته بودم
او از یک بستر آشفته میامد 
ومن از یک دشت پاک 
سینه او زخم خورده تیر جنگها بود
سینه من اما در آب روان جویبار شسته شده بود
من اینجا ایستاده ام ، با تمام قد 
وفریاد برمیدارم که :
انسان خود خداست 
وخدا عشق است 
..........
شبی دیگر به آرامی بر من گذشت 
به نرمی پرهای لطیف قو 
در فکر آواز قو بودم در شب مرگ
...........
ثریا ایرانمنش . یکشنبه  7/6/2015 میلادی 



شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۴

من و شمع

من یک شمع را پروانه ساختم ، 
آنقدر سوخت تا بشکل  پروانه درآمد ، بشکل قربانی خود !
شمع شب مناجاتیان بود !

-------------
کسی خستگیهارا باور ندارد 
تصویرمرده گان از یاد رفته اند
ذهن همه بی تفاوت شده ، اما هنوز لبان من 
افسانه میسازند  وقصه میگویند 
دلم آواز میخواند 
از خود بیرون میشوم 
چرا باید اینچنین باشد ؟ 
تنها خیال است که مرا رهایی میدهد
 هرروز صفحه جدیدی ، در دفتر زندگیم 
نقش میبندد ، باز میشود 
چه کسی در این بیغوله متروک
 در کنار بیماران
مرا رهایی میبخشد
عکسهای درون قاب نشسته  بمن دهن کجی میکنند
 به تصویرم که خندان مرا مینگیرد 
نگاه میکنم ، میپرسم ،
کجا شدند آن چشمان روشن ؛ آن چهره زیبا؟
هم اکنون ، من وقصه های گذشته 
یکی یکی را برایم باز گو میکند
همه پرواز کردند درامواج وگردباد مرگ
فضا پر شده از انبوه آلودگیها
میخواهم فرارکنم 
دوباره به درون قاب برگردم
زیر همان درخت بید 
وتو ، ای آسمان بیکران 
بمن نشان بده ، آن پنجره ای را
که باید از آن  پر پرزنان ، بگریزم 
پرواز کنم ، تا بیکرانها 
------------- ثریا ایرانمنش / اسپانیا/شنبه 6/6/2015 میلادی/

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۴

باز گشت زرتشت

روزی وروزگاری  ایرانیان روحی داشتند  ، شهامتی داشتند  مردانگی داشتند  ایرانی وجود داشت ، پارسی وجود داشت  که هم اکنون خودرا درمیان انبوه روایت وافکار بیگانه گم کرده است، 
آخرین چرخ بزرگ این سر زمین شاه پهلوی بود  که رونق وتجارت وبازاررا به سر زمین ما جاری ساخت امروز دزدان از هر سو آنهارا دوباره بر میگردانند به سوی بانکهای   اربابانشان . امروز همه ضد ایرانی شده اند احزاب چپ وراست وشیعه وسنی ومسلمان یهودی وبهایی آن روح بزرگ امپراطوری را از میان برد حتی سایه آنرا محو نمودند ودر عوض گنبد های طلایی شهررا مزین ساختند وصد هزار امام زاده بجای کارخانجات  ، خیلی دلم میخواست میتوانستم ذهن آنهارا روشن کنم اما من تنها هستم تنهای تنها  وفریاد من باین جمعیت هراس انگیز وکمی وحشی نمیرسد ، نالیدن من از راه دور با آهنگی زیبا وآهسته تنها عده را یا بخواب خوش مستی فرو میبرد  ویا از من بیزار میکند ، کم کم خود من از تجربیات دیرینه ام دور شده ام ، امروز هر کسی کاری انجام میدهد بیهوده وبی ثمر است ، امروز در میان مردم مهدی معود را علم کرده اند وعده ای معتقدند که او ظاهر شده وعده ای درانتظار او هستند جوانانی که از آینده شان مضطربند  پیر زنان وپیر مردانی که از ترس مرگ دست به دامن این موجود نامریی شده اند ، عده ای هم مشغول عوامفریبی  بر بالای منبر نشسته اتند ودزدان مشغول جمع آوری آخرین اشیاء باقی مانده در سر زمین ما هستند ، سر زمین ما؟ چه وقت متعلق بما بوده است ؟  امروز هرچه را که به احساسات حوانان نزدیکتر باشد  از آنها دور میسازند  وآنهاها در سر گشتگی در کوهها ودشت ها  وشب درزیر نور  چراغ دراطاقها خودرا به آلودگیها می آلایند ، بی هدف ، بی برنامه وبی فردا
امروز دراین سر زمین جواتی با موهای آشفته وچرب پیراهنی چرکین ادعای رهبری میکند ومیل دارد با پولهای سرازیر شده از کیسه خلیفه های ایران که گونی گونی بخارج میاورند سیراب شده واین سر زمین را نیز به قهقهرا ببرد ،  توجه دنیابه سر زمین ما معطوف است قضیه هسته ای کم کم فراموش میشود جناب کری پایش میشکند وجنا ب ظریف کمرش  وهر دو راهی بیمارستان میشوند ، طالبان وآدمکشان وداعشیان پشت دروازه بانتظار ایستاده اند تا دنیار را پر از عدل وداد کنند و خون تا پای اسبهای آنهارا بگیرد وکم کم مهدی موعود از حیفا ظهور کند !!!
دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم حتی به عشق ، تنها عشقم سیگار باریکی است که گاهی در خلوتم آنرا دورا زچشمان دیگران دود میکنم وبا آن دردهایمرا نیز به آسمان میفرستم .
شب گذشته ایمیلی از آن پسرک دیوانه داشتم ساعت نه بود که نوشت دارم بخواب میروم به یک خواب عمیق ، میل داشت بخارج بیاید برایش نوشتم درخارج حلوا تقسیم نمیکنند فیل هم هوا نمیکنند غیر از رنج وناتوانی و بیکاری وفقر چیزی عایدت نخواهد شد اگر مانند دیگران پول داری یالا سوار هواپیما  وروانه کشوری که دلت خواست بشو همه درها برویت باز خواهند بود اما بی پول وبی مایه ماست خواهد برید ونان فطیر است .
حال نمیدانم نگران باشم یانه یا بمن مربوط نخواهد بود ، امروز باید لثه ام را جراحی کنم دیگر به هیچ چیز وهیچ کس نمیاندیشم برای من همه چیز تمام شده . این سرزمین غربت با من انس دارد بی آنکه آن مرد گیسو بلند چرک بر آن حاکم شود درغیر اینصورت باید فرار کنم ، به کجا؟
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 3ژوئن 2015 میلادی .

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۴

آتشفشان

این روزها  من جای » سنت آگوستین پورکینو« را گرفته ام والفاظ وکلمات را اندازه گیری میکنم  اگر نوشته ای خیلی بلند وطویل باشد از خواندنش صرفنظر میکنم ویا بقول معروف رج میزنم  اول وسط وآخر ....میگویم زیادی طولانی است  وبر این عقیده ام که یک جمله یا چند خط میتواند گویا باشد اگر درجای درستی جای بگیرد ، بیحوصله گی  این روزها گریبانگیر همه را گرفته است  دیگر کسی بحر طویل نمیخواند حتی در آوازا وترانه ها دیگر کسی به دنبال یک شعر بلند وترانه وتصنیف نمیرود چند کلمه وتکرار آن  .
زمان زمان بیحوصله بودن  است  زمان اندازه دارد اگر چه به بطالت وبیکاری بگذرد  باید دوید  آنچه گذشته ، گشذته دیگر من و من بیفایده است .
اربابان ادیان نیز از همین تنبلی نان میخورند چند کلمه بهم میبافند واسامی مختلفی روی آن میگذتارند وبا احکام مختلف بخورد مردم میدهند ، روزی کلیساها یکسره باز بودند ، اما امروز تنها چند ساعتی درب خودرا به روی مومنین واقعی! باز میکنند مگر ارباب بزرگی مرده باشد ویا عروسی ویا روز غسل تعمید وغیره ، با مراسم پرشکوه  وهزاران کلمه  وعده زیادی به بردگی سر سپرده  اکثر مردم این روزها از دین وایمان خودرا خلاص کرده اند همه بیحوصله شده اند .
..............
قسمت دوم  ! با اهنگ بلند موسیقی همسایه باید افکارم را متمرکز کنم وبنویسم گویی همه این شهر متعلق به آنهاست وآنچنان صدای موزیک بلند است که همه بلوک میلرزد ، در این سر زمین همیشه باید صدا وفریاد باشد ، اگر صدایی  بلند نشود خواهند مرد این کشور در رده دومین سرزمینهای پر سر وصدا قرار گرفته است ، نه نمیشود نوشت باید درون گوشهایم موم بگذارم تا چیزی نشنوم ...............
نه ، 
 من باید بشنوم ، هر صبح آوای مرغانی که روی آسمان پرواز میکند ومیخوانند ، کبوتری که هرصبح میان باغچه  مینشیند گویی پیامی دارد ، عقاب بلند پرواز آنچنان نزدیک به من پرواز کرد که میتوانستم دست ببرم وبالهای اورا بگیرم ،  این خدایان لایتنهای  با زبان خاموش  خویش همه چیز را میدانند  وهمه چیز را  درنهایت خویش میبینند و میبخشند  ، لذت پرواز  وغم شیرین هجران را ،  شاید آنها نیز میدانند ، به همان گونه  که آتشفانی به آهستگی از زیر خاکستر  زمان بیرون میجهد وفوران میکند  ، ناگهان شعله ای دردل من نشست ، در سینه ام  ودل به فریاد آمد :

زسودای خیال تو شد  هستیم خیال /  که داند چه شویم از تو باشد گه دیدار 

این دل ساکت که روزی میرفت تا بخاموشی بنشیند ، ناگهان پرواز را آغاز کرد اینک آتشی در آن نشسته  وچنان میطپد  وفریاد میکشد که بی اختیار احساس میکنم نوجوانم واز نو جوانی میکنم ! وسحرگاهان که شعرم به دل مینشیند بیدارم میکند ، برخیز که زمان باشکوهتر است  .
گرمای آتشین  تابستانرا هم اکنون احساس میکنم  آتشی محصول دو برخورد  اتفاقی ، در دو نقطه به دوراز هم  در یک مسیر اتفاقی بهم وصل شدند . مانند دوستاره سیار ، در دونقطه آسمان ،  چندان باین برخورد آسمانی توجهی نداشتم  ، اگر مادرجان زنده بود میگفت اینهم از همان اتفاقات ناجور وهوسی است که گاهی دردل پدید میاید ، اتفاقی است و پایدار وابدی نخواهد بود  ، حال او نیست تا باو بگویم به سر زمین تو سفر کردم وروح ترا درآن دیار دیدم ، همان کوهستان ، همان آبشار وهمان روح پر شکوه »ایل «که تو به آن مینازیدی وهمان خون پاک ، 
زمانی فرا میرسد که میخواهم همه چیز را بهم بریزم وفرار کنم  ، گاهی نقاشی میکنم  روی یکبرگ کاغذ با ماژیک وسپس آنرا به دور میاندازم  هر چه هست رنگ دلنشین عشق است  رنگ آن دجله سر سبز ، رنگ فوران آتش .
و تو ، ای نخل جوان ، در پشت سر خود آبشاری داری که زمزمه های آن تا ابد درگوش تو جاری وباقی خواهد ماند.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه دوم ژوئن 2015 میلادی.


دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۴

آمدم ، آمدنم بهر چه بود؟

آز اینکه آمدم ، » برای آنکه آمده باشم «
ومیروم ، طبق قانون زوال ناپذیر طبیعت
پس از آن دیگر واژ ای نیست که آمدن ورفتن مرا گواه باشد
شاید آمدم تا دمی زیبا باشم 
برای بالیدن 
یا ذات بودن ، که خود زیباست 
بیرون شدن از خود ، یک افسانه لطیف است
از کوچه های پرحرف وخیابانها تهمت
ونماز خانه ها  ، گذر کردم
باین  کوچه ، سفرکردم 
در  کنار آوای کولیان 
و رفت وآمد کودکان 
همه چیز زیباست 
وزاد روز منهم زیباست برای خودم
امروز آغاز دیگری است 
...........
این را در سال 2011 روز تولدم نوشتم ، امروز در لابلای کاغذ پاره ها پیدا کردم .
ثریا ایرانمنش / دوشنبه اول ژوییه 2015میلادی / اسپانیا.

یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۴

آنروزها

واین روزها ،  ، امید ها نابود شدند ،  دیگر هیچ قدرتی نمیتواند  مرا برگرداند  ویا به چیزی دلگرم سازد ، همانند یک کوه آتشفشان خاموش درون خویش سرگرمم ، احتیا ج به فوران دارم ، دیگر هیچکس در هیچ جای دنیا  نیست که من باو فکر کنم  حتی برگشت بسوی زادگاهم  که روزی بزرگترین آرزوی من بود ، همه چیز را  زیر پا گذاشتم  ورها کردم او مرد ، او  که در بالاترین نقطه زندگیم جای داشت  او که اولین وآخرین بوسه را بمن عرضه کرده بود او که .....
بلی او مرد ، امروز دیگر فکر کردن به یک مرده کاری بیهوده ومسخره است  دیگرکاری از منهم ساخته نیست ،  سالهای زیادی از او دور بودم اما میدانستم که آخرین کسی است  که از گذشته های دورم باخبر وزنده است  ، ایکاش درکنارش میبودم  آیا زندگیم درکنار او حرکت بهتری داشت ؟  آیا زیباتر میبود ؟  زندگی با او. و افسون گرمای پیکر او ، ایکاش آنجا میماندم .
تمایلی باین نداشتم که یک قهرمان باشم  راضی بودم هر روز عصر اورا ببینم و.کنارش بنشینم ، چرا جا خالی کردم ؟ چرا باو پیشنها رد دادم ؟  حال باید بخودم تسلیت بگویم  ، حال امروز روحم کجاست ؟  درکجا ساکن شده وآرام گرفته است ؟  منکه روحم را باو تسلیم کرده بودم  وهمه حالتهای عشوه گرانه ام زیر آفتاب عشق او بمن واطرافیانم گرمی میبخشید .
آنروز که بمن گفت : با من بمان ، ساکت شدم  اما قلبم با شور واشتیاق فریاد میزد  آه ....ا
اگر زنجیر بر پاهایم نبود ،  به دنبالت میامدم  ، اما ساکت نشستم  حال امروز به دنبال چی میگردم؟ وکجا میگردم ؟ دیگر روشنی ها در من خاموش شدند  وآن رودخانه کوچکی که زیباترین لحظه های زندگیم را درآب زلالش آبتنی کرده بودم ، خشک شد .
امروز صبح بد جوری تشنه بودم ، به صرافت بستنهای درون فریرز افتادم ، بیاد م آمد آن مرد ، انکه همسر من بود نیمه شب از خواب بر میخاست ودر یخچال وکمد وزیر لباسهایم بجستجو میپرداخت ، جعبه های بستنی را از درون فریزر بیرون میکشید باز میکرد واز آن میخورد وسپس آب دهانشرا درون  آن میریخت که دیگر کسی نتواندبخورد .
درتمام این لحظه ها تنها باین میاندیشیدم که چگونه نیم بیشتر عمرم را درکنار این موجود نحیف وبدبخت وبیمارزار وحقیر تلف کردم ؟ 
او به هیچ چیز نه ایمان داشت ونه اعتقاد تنها صدای سکه ها بودند که اورا  به شعف وا میداشتند وآن شیطان درون بطری وزنان بوگرفته هرجایی . ومن پشت به بزرگترین شانس زندگیم کرده بودم . وامروز تنها نقطه روشن زندگیم همین موجودات بدبختی هستند که من آنهارا به دندان گرفتم وجابجا کردم بامید روزهای بهتر  ! آیا آنها توانستند روزهای بهتری را بیابند؟........
امروز خیلی دلم گرفته ، عطار میگوید »
خدا عشق است
زو نشان بی نشانی کس نیافت
چاره ای جز جانفشانی کس نیافت
 ذره ذره  در دو گیتی  فهم توست
هرچه را گویی خدا  آن وهم توست
از » یادداشتهای دیروز «

پایان

ثریا ایرانمنش . یکشنبه 31 /5/2015 میلادی / اسپانیا/