دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۴

می از دست اجل

تضمینی است بر یکی از اشعار جناب .ر. میم .ک . که میل ندارم برایش تبلیغی شود .

گنه آلوده چاک دامنش بین

بجای شرم وحرمان ، منم منش بین

برای هرچه که تا ببیند بخواهد

چو طفل شیرخوار ی شیونش بین

نه آن چشمی که سود دیگران بیند

زیان  دیگران و نادیدنش بین

بظاهر زاری میکند بر مستمندان

به خلوتگاه بشکن بشکنش بین

برای آنکه بزم گرم باشد

بساط این وآن از هم پاشیدنش بین

چونیرو هست بازهم در زبونی

کبوتر گشتن وبالیدنش بین

چنان طاووس مستی با دو صد رنگ

ببااغ زندگی  گردینش بین

چو شمعی خیره  در پروانه سوزی

ز بادی وحشت و لرزیدنش بین

کمین بگرفتن وبیدار ماندن

پس از غارتگری خوابیدانش بین

چنان دیوانگان بی تکلف

بکار خویش خندیدنش بین

بگاه زورمندی پنبه درگوش

تظلم های کس نشیدنش بین

پس از اینها که میبنی  ، بناچار

می از دست اجل نوشیدنش بین

برای چیست این حرص جهانسوز

توای  فهمیده ، نافهمیدنش بین

تقدیم به : نوکران وجیره خواران وخودفروشان  زمانه ! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل .

ثریا ایرانمنش .  اسپانیا . دوشنبه 27 آپریل 2015 میلادی

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۴

ما. وشاعران

انجمنی از من خواسته بود گاهی کتابی را معرفی نمایم ، دربین کتابهایم آنهاییکه خیلی دوست میدارم درپشت  وآنهاییکه گاهگاهی به دست میگیرم جلو گذاشته ام ، کتاب زیاد است ورویهم انباشته ، چیزیکه بیشتر دارم کتابهای شعرای تازه کار ونو جوان  وحتی تیمساران از کار افتاده در لندن وپاریس وآلمان از فر ط بیکاری یا خاطره نویسی کرده اند ویا شعر گفته اند ، آنهم چه اشعاری!!!  چه خاطره هایی راست ودروغ بهم بافته هریک دیگری را گنه کار میداند ( مانند تلویزونهایشان ورادیوهایشان وگرد هم آییهایشان )همه هم مبرا از گناه ومبرا از هر آلودگی همه دلها پاک ، سینه ها صاف !  یکی از سوزش پستانش میگوید ، یکی از دردبیدرمان عشق که بجانش افتاده ، گویا شکم ها سیر بوده اوایل انقلاب ، امروز اکثر آنها به بیماری سرطان یا حمله قلبی ویا سکته مغزی درگذشته اند آثارشان هم مانند خودشان به زباله دانی میرود چون خودشان آنهارا بچاپ رسانده اند ،

کتابی امروز میخوانم تاریخ ایران واسپانیاست ، تالیف وترجمه شادروان شجاع الدین شفا که درسنین کهولت ودر غر بت هم از پای ننشت ونوشت برای روشنگری ، ترجمه های زیادی از او دارم عاشق ویکتور هوگو بود  ، دیوانهای اشعار متاخرین ومعاصرین همه دارند خاک میخورند همه یک حرف  داشته ویک حر ف زده اند ( وای دلم ) !!!

بازی چرخ بشکند ش بیضه درکلاه  /  آنرا که عرض شعبده با اهل راز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود روشن / شرمنده رهروی که عمل بر نیاز کرد » حافظ«

رضا براهنی اولین کتاب خودرا ببازار داد  با چه سروصدای وهیاهویی  بنام : راز های سقوط ذوق واندیشه در سر زمین من !!! آقای دیگر برخاست وبراین کتاب نقدی گذاشت ونقاد آنچنان شجاعت نداشت که نام  کامل خودرا ذکر کند . البته ایشان اذعان دارند وبر این باورند که جناب براهنی عضو راه حزب توده خود این کتاب را ننوشته اند بلکه تکه تکه نوشته های دیگرانرا نقل کرده اند .  این که چیز تازه ای نیست  ، در سر زمین ما کپی ر ایت واز روی کارهای دیگران کپی کردن یک امر پیش پا افتاده ومعمولی است قانونی هم دراین باره درهیچ اساسنامه ای نوشته نشده  چون اصولا نوشتن وخواندن وفرا گیری درسر زمین بلاخیز ما حرام اندر حرام است .من کتاب را نخواندم میلی هم ندارم آنرا بخوانم چون میدانم وبر این باورم که اگر سر زمینی یا تمدنی از هم پاشید مقصر اصلی خود مردم آن سر زمین هستند ، یا برای غارت ودزدی ویا زیر روشدن بالا پاین آمدن افراد هنگامیکه تمدنی فرو میریزد واز هم میپاشد ویا تمدنی شکل میگیرد آنکه از همه زرنگتر است خودرا میبنند ومیرود ، کسی به آب وخاک دلبستگی ندارد خاک ودرخت وآب در  همه جای دنیا هست باید اول پشتوانه قوی باشد .

نمیدانم شاید من خیلی احمقانه دراین باره فکر میکنم ، شاید اگر مرا به سر زمین مادریم میبردند فورا از آنجا فرار میکردم وبه همین فلات کوچک دلبستگی پیدا میکردم ، مردم اینجا بر خلاف سایر کشور ها مهربانند البته تنها همین  نقطه توریستی را میگویم ، همسایه ها مهربانند ، مغازه دارن با ادب ومهربانند همه دست یاری وکمک دارند بی هیچ خواسته ای ، دولت برایم یک ماشین با دکمه قرمز گذاشته تا در مواقع اضظراری از آن استفاده کنم ، هر دوهفته یکبار از طرف اداره بهداشت بمن زنگ میزنند وجویای حالم میشوند اگر کاری دارم به آنها رجوع میکنم ،  چکاپ هرساله ام مجانی داروهایم مجانی وحقوق بازنشستگیم هرماه بموقع در حسابم ریخته میشود همه چیز راحت است ، همه جا سبز وخرم همه جا لبریز از گل وریحان ودرخت کوه ودریا ورودخانه ……..اما دل من درهوای آن کوهستانی میطپد ، هنوز پا برجاست چرا که در زیر آن معادن زیادی خوابیده ، هنوز پنهان است .

بقول همشهری خودمان :

پاره ابری شوم  برگلشن رویت بگریم /  خوب گاهی ممکن است خوشی زیاد هم زیر دل آدمها بزند وناگهان هوس انقلاب بسرشان بیفتذد . باید به همین آب باریکی که درجویبار زندگی من رها شده اکتفا کنم . انسان باید باندازه پاهایش کفش بخرد نه بزرگتر ونه کوچگتر ، پاهایم خیلی کوچکند ، !!!!

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه 26 آپریل 2015 میلادی .

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴

رویای یک روز

کنار بوته های شمعدانی وزیر آفتاب نیمه گرم بهاری همچنان در رویا فرو رفته بودم

سینه ام برهنه وتن به آفناب داده  در سایه روشن خواب به محل زاد وبوم خود رفتم ،

آن  جویبار پر آب  که از کوه سرازیر میشد  تمام شب غرش کنان از کنار خانه میگذشت وصبح من با گل زنبق گفتگوها داشتم  .

من  پاهای برهنه ام را درون آب سرد ولو میساختم خنکی آب خواب را ازچشمانم میربود  ، چشمانمرا میبستم وبه سر زمین رویاها سفر میکردم بار دیگر در کسوت یک ملکه ویا سپس در کسوت یاک  یک خواهر روحانی !! نه محال بود از این پله ها پایین تر بروم ؟!

اشک به آرامی  از کنار گونه هایم گذشت  وبه روی گلبرگهای پژمرده  افتاد ، باز حودرا درکنار کوهپایه  دیدم  سواری از آنجا میکذشت  با اسبی باد پا که زنجیری طلایی داشت  پیشا پیش او پرندگاتن در نور قرمز رنگ غروب چون پرچمی رنگین  درحرکت بودند  ،  همه شب غرش آب واز دور زوزه باد را میشنید م .

جنگلهارا میدیدم که باهزاران درخت با زبان خاموش فریاد آزادی میکشیدند بادرا میدیدم که ناله کنان از کویر میگذشت  وبا صدایی وحشی ومغرور بانک میزد  ، اما این بار واین صدا از کجا بود؟این بانگ آنچنان بلند بود که ناگهان از خواب پریدم ، کجا بودم ؟ کجایم ؟ همه این ساعات  در سر زمین خواب به کجا سفر کرده بودم .

چشمانم را رویهم گذاردم ودر تاریکیها  کسانی را دیدم که روزی آنهارا دوست میداشتم وآنها مرا دوست میداشتند ،  زیر بوته اقاقیا بود که عاشق شدم  حالا دیگر آن بوته نیست شده بی شاخ وبرگ بیاد دفترچه خاطراتم افتادم ، چه چرندیاتی درآنجا انبار کرده ام  ، چقدر دوران کودکی خوب بود ، چرا بزرگ شدم ؟ آن روزها گیسوان بلندم را با روبانهای رنگین آرایش میدادم  لبانم را بشدت گاز میگرفتم تا سرخ شوند وگونه هایمرا آنچنان میان انگشتانم میفشردم تا به رنگ صورتی درآمده به هنگام دیدن او سرخ میشدم لازم نبود آنهمه گونه هارا فشار بدهم .

آفتاب کم کمک بسوی دیگر میرود ، هوا کمی خنک شده باید برگردم به اطاقم ، باز شب خاموش فرا خواهد رسید  من ترجیح میدهم زیر نور شمع بنشینم  از سوختن او با آنهمه  رنج وداغ که گویی با من یگانه است لذت میبرم  ، گاهی کلماتی مانند جویبار در درونم جاری میشوند ، آنهارا بسرعت از ذهنم دور میسازم

در تاریکی شب ، چشمان اورا میبینم که بمن خیره شده  ودر گوشم زمزمه میکند که : ترا دوست میدارم .

دوست می دارم !؟

آی عشق ،  این رویای دلپذیر مرا به من بازگردان  کاری کن که شب بپایان نرسد  بگذار سحر مست از باده عشق ویک خیال  بخواب روم ودیگر بیدار نشوم .

نه من این دنیارا دوست ندارم ، همین ایوان  » نه تو وپیچ درپیچ را«          پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. شنبه 25 آپریل دوهزاو پانزده میلادی .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۴

عاشق من

 

عاشق من از من دور است ،

او مرا در دوردستها دوست میدارد

من بفردا میاندیشم ، فردایی که از من جلوتر است

عاشق من به دنبالم روان است

من اما نمیروم به دنبالش

میکنم حذر از او

فردای ما چگونه فردایی است ، عشق من

تا تو بمن برسی ، من رفته ام

تا من بتو برسم تو میروی

دیروز وفردا را باید نگاه داشت

بهم دوخت واز این تکه ها لباسی درخور خود سا خت

امروز ، حد فاصل میان من وتوست

نه خوشحالم ، نه غمگین ، ونه درانتظار صبح شیرین

عاشق من جوان است ، به جوانی ، روزهای جوانی من

او دردلش شوری است  ، ابری است ، اثری است

آرام میخوابد وآرام بر میخیزد

میان من او فاصله هاست وبعد مسافت

حتی نمیتوانیم هوای دیگری را تنفس کنیم

عاشق من جوان است ، باندازه جوانیهای من

///////////////////////////////////

به “ کمال جلیل پیران ـ

ثر یا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 23 آپریل 2015 میلادی

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۴

من وتو

ظاهرا من روی هوا مینویسم  ، جلوی ترا هم گرفته اند !! زیادی حرف میزنم یعنی اینکه زیادی درباره  این دنیا وچگونه هایش مینویسم  .روی “جی پلاس “تهدیدهای نا مریی که تنها رندان دانند بمن رسید آنرا رها کردم نه از ترس بلکه از بس چیپ ومزخرف بود با اینگونه آدمها نمیتوان از بزرگان دنیا حرف زد آنهارا نیز به خاک میکشند ولجن پاش میکنند باید برایشان آبگوشت با ترشی گذاشت ویا یک شعر بند تنبانی ویا عکس یک گل وچند خط شعر سکسی ویا از امام علی ابولفضل وامام رضا نوشت مانند آن لگوریهای لوس آنجلسی که چادر بسر کردند وبرای امام رضا آواز خواندند  ویا برای حضرت علی پاهیاشانرا باز کردند !!!!دلشان غش میرود برای این آدمها نمیتوان از اشعار بزرگان وشاعران ونویسندگانی که استخوان خورد کرده اند نوشت چند نفری هم چند کتاب قدیمیرا جلویشان گذاشته اند وکپی میکندد عده ای هم طرفدار دارند ویا با اکانتهای چند تایی خود لایک میدهند وتعریف میکنند اما نوشته های من گران است قیمتش بالا ست خریدار ندارد . حوصله هم ندارم . ترا هم گمان نکنم کسی بخواند ، خودم مینوسم خودم میخوانم . مانند آن شاعری که میگفت :

آنچنان شعر بگویم که خر کند خنده  .

این چند روز روی کاغد مینویسم چه شعر وچه تکلمه وچه مطلب درون همان دفتر چه میماند . بهتراست از هوا بنویسم !!! هوا آفتابی کمی خنک نسیمی میوزد فردا باید برای آزمایشنهایم ساعت هشت صبح به درمانگاه بروم وغیره .

تمام روز تنهایم تنها بعد از ظهر ها نگهبان همیشگی ام میاید وهمه چیز را نیز بخاطر دارد دو روز پیش تا مرز مرگ رفتم وبرگشتم ضعف شدید کمخونی وسرگیجه واز همه بدتر آلرژی بهاری از بهاروتابستان متنفرم ایکاش میشد شش ماه را میخوابیدم وپاییز وزمستان برمیخاستم . بینی ام مانند خرطوم فیل شده ، خوب نوشتن با توهم سخت است کامپیوتر دچار آلبودگیها شده برایم نت فرستاد که من نمیتوانم با رایتر وورد بنویسم وچاپ کنم !!!! بهتر است برای امتحان این صفحه را به چاپ برسانم تا بعد . هادی آن لاین است از او او وبچه ها چند روزی بیخبرم مانند پدرش به دنیا آمده تا کار کند نه کار کندبرای  زندگی، زندگی را برای کار میخواهد مادر هم فراموش شده چه بهتر علاقه ای به خاندان حریری ها ندارم وظیفه ای داشتم به انجام رساندم درانتظار هیچ پاداشی هم نیستم . امروزه روز  وپادشاهی  امثال قربانیهاست امثال آن مردک جاکش آدمکش اشتهاردی هاست راحت آدم میکشند وراحت دستشانرا پاک میکنند وراحت مینشینند سر سفره با همان د ست خون آلود لقمه هارا زدهان بیچارگان بیرون میکشند ومیخورند وسوار اتومبیلهای آخرین مدل میشوند وجوانترین وبهترین پسرها ودختر انرا به رختخواب میبرند بی آنکه ذره ای رحم دردلشان باشد .نه دنیا متعلق بمن نیست بقول مهران باید درهمان حبابم پنهان باشم .

همین دیگر هیچ . سه شنبه 21 آپریل . ثریا . اسپانیا .

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۴

لبان بسته

بتاریخ پنیجشبه 16 آپریل 2015

به تازگیها دل نوشته هایم را درون کاغذ ودفتر مینویسم بهتر است تا روی این صفحه که حتی باد هم خواندن را میداند وآنهارا میخواند .

دو داستان دارم اما میترسم هنگامیکه آنرا روی این صفحه نوشتم فردا از من بپرسند این جناب که عشق خیالی توست درکجا زندگی میکند واگر بگویم مرده ،خواهند پرسید گور او کجاست تا اورا بیرون بکشیم ومغز اورا مورد آزمایش قرار دهیم تا ببینیم دیوانه نبوده که عاشق توشده است !!! مردیکه آنهمه صلابت داشت آنهمه جاه ومقام داشت همه را بگذارد ودرکنج اطاق گچی تو با تو خلوت کند ؟ باید یک دیوانه باشد ویا تو یک دون کیشوت هستی !! .

بنا براین همهرا درون دفترچه ها پنهان نگاه داشته ام اعم از زنگینامه ویا داستان ، تنها گاهی از سر درد روی وورد خودم را خالی میکنم ، سگیاری میکشم ویک آب قهوای بد مزه بنام قهوه مینوشم ونامش را میگذارم زندگی در آسایش .

بازار در سیاهی شب در لذت بسر میبرد ،

صدها هزار اطاق وصدها هزار ساختمان

در پشت یکدیگر زده  صف، چون اشتران قافله سنگین وپر بار

تا بار برند  در  جادوی شب وپای نهند بر دلها

همه سنگ شده اند  وبرجای خشک

بازار همچو یک زن بزک کرده برده وار بیچاره

در خود میپیچد وچادر شب چهره اش را میپوشاند

زن ، زن هرچایی

درآنسوی اطاق گناه میکند

دراینسوی اطاق با ریزش چند قطره آب

اعتراف بر گناه

واستغفار  از گناه

مرد خوابیده عریان ، وزن لب میگزد به دندان

در زیر طاق گمشدگان

در سوگ آوارگان

میگرید 

خاموش وسرد رها کرده تنش را

در بستر یک کامجویی بی معنا

مرد خوابیده عریان ، درآنسوی اطاق

وزن میگیرید آهسته ، بر این گناه

--------------

ثریا ایرانمنش / پنجشنبه 27 فروردین 1394 شمسی خانم ! اسپانیا