سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۲

یلدای طولانی

به زودی  ، شب یلدا فرا میرسد ، نمیدانم این چندمین یلداست که ما درتاریکی نشسته ایم ؟ وچه شب طولانی وبی سحری بود .

داشتم کتاب میخواندم ، هوا ابری وگرفته وبغض آلود ، بیادم آمد که هیچگاه درهیچ نقطه ای ازدنیا ، خانه ای ندارم ، نه گذشته ونه آینده ، تنها دوران کودکیم درمیان علفزارها ودرختان وباغچه های پرگل گذشت دیگر هیچگاه بوی گلی را نبوییدم وهیگاه مجال نیافتم تا درسایه یک درخت بیاسایم .

امروز تقریبا این درد شامل اکثر انسانهاست انسانهایی که بگونه ای مایلند خودرا حفظ کنند ودرگیر بعضی از مصائب نشده و خودرا فریب ندهند .

یلدی ما پر دراز بوده وهست وچه بسا خواهد بود. سپس سال نو فرا میرسد ومانند همه ایام جشن هایی که قدمت آنها نا معلوم است وتنها بوسیله ( تاجران وسوداگران ) بوجود آمده ودرسینه تاریخ میخکوب شده است .

کدام تاریخ ؟ تاریخ نیز تحریف شده است .

روز گذشته در یک سایت که دستور آشپزی را میداد " ترخان" را بصورت " تلخون" نوشته بود؟ آه دیگر بس است دیگر نوشتن وسرودن وگفتن بس است شعور ومعلومات وزبان وخط فارسی هم کم کم رو به زوال میرود وزیر خروارها خاک فرو رفته همچنان که گورستانها بمرور ایام با خاک یکی شده وزمان فراموششان خواهد کرد .

یلدی ما طولانی وبی سحر است وگویا هیچگاه روی صبح روشن را نخواهیم دید تنها صبح کاذب است که گاهی  سر میکشد وسپس زیر ابرهای سیاه پنهان میگردد . خوشا بحال نادانان واز بند رها شدهگان و........

ثریا ایرانمنش / آخرین نوشته در سال 2013/ 17/12/ اسپانیا /

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۲

برخاستم

 امروز برخاستم ،

زن ، تو دربرج شیری ، واز خورشید نیرو میگیری

نباید دل به هزار کاکلی یا مرغ خوشخوان بدهی

تو همان بلبل خاموشی  که عشق را درگل داری

تو خود ، خوترا تراشیدی ، از بلوری محکم ، سنگی براق

بلند از تر ساقه های علف زار

خاموش درکنار هر درختی مانند هر جوی حقیری

سر مگذار ،

برخاستم ، خشم را فرو خوردم وبه خورشید سلام گفتم

نیرویی تازه ام را بمن پس داد

حال با هزار لبخند با شرارهای خورشید

درکنارت ایستاده ام

برخاستم

به تو دست میدهم  وجهانرا درتو میبینم

درچشمان بی گناه تو

وزمان زندگیرا لمس میکنم زمانی که هیچگاه متعلق بمن نبود

من عریان به دنیا آمدم وعریان خواهم رفت

با حریری ازبوسه های عشق

خورشید را درآغوش دارم 

بیش از آنکه درخاک دفن شوم

از طوفان تنهایی رهایی خواهم یافت

من امروز برخاستم با تمام قد وایستادم

در مرزهای افتاب درخشان واز صف مردگان

بیرون شدم

برخاستم

------------------------------ثریا ایرانمنش /اسپانیا

یکشنبه 15/12/2013 میلادی

این منم

عاشقی سرمست وبی پروا منم / بی خبر از خویش واز دنیا منم

در دل دشت جنون ، آواره ام / گرد باد سر کش ، صحرا منم

رنگ آسایش ندیدم درجهان / موج بی آرام این دریا منم

از غم بی همزبانی سوختم / شمع بی پروانه تنها منم

درنگاه سرکشم ، پنهان تویی/ دردو چشم دلکشت  پیدا منم

گرچه همچو شمع ، یک شب زنده ام / فارغ از اندیشه فردا منم

بسکه با جان ودلم آمیختی / کس ندانست که این توهستی یامنم

------------------------------------- بهار یگانه

باد زمستانی فرا میرسد ، همه گلها درون خاک خفته

درمیان باد وطوفان ، پرندگان به سفرزمستانی خویش میروند

دلم لبریز از درد است

میلی به گریستن ندارم

نمیدانم آنچه میبینم خواب است یا کابوسی دهشتناک

آیا ممکن است رازی دردل این جهان نهفته باشد

آسمان تاریک و ؛ گلهای سرخ پژ مرده وبلبل خاموش

زاغان وبوم های مرگ آواز سرداده اند که" زمستان فرا رسید "

ثریا / اسپانیا/

 

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۹۲

دوربینها

از زمانیکه دوربینهای خبر گزاریها اجازه پیدا کردند که وارد مجالس ودادگاهها وسایر اماکن سیاسی ودولتی بشوند ، همه اعضا دولت " آرتیست اول" شدند در دادگاهها قاتلین معروف ترا زمقتولین میباشند با سر وگردن برافراشته چشمانشان را به دوربین میدوزند در مجالس شورا وکنگره ها همه زیر چشمی به دوربین نگاه میکنند تا ببیند چه موقع چهره  آنهارا " زوم" میکند !در روزگار گذشته اگر دزدی به کاهدانی میزد دزد را کسی نمیدید راهرورا نشان میدادند امروز دزدها با کمال شجاعت  ووقاحت در اتومبیلهای خود لم میدهند ودوربینها آنهارا دنبال میکنند .

درگذ شته اگر کسی کشته میشد روزها وهفته درباره اش قلم فرسایی میکردند ومجازات قاتل ناخلف را بیش از بیش خواهان بودند ، حال مقتول گم میشود واین قاتل است که شهرت پیدا میکند.

دیگر امروز هنرپیشگان مشهور وبا نویسندگان ویا خوانندگان بزرگ را کمتر میشناسند اگر هم نامی از آنها برده شود در مجلات زرد ویا درگوشه ی یک سایت که : خوب فلانی هم مرد ، فلانی هم عروسی کرد ، فلانی هم بچه دار شد اما خیلی با سرعت از روی این خبر میگذرند و......اما فلان کشیش که هم دزدی کرده وهم بی ناموسی با کمال سر فرازی از دادگاه وزندان بیرون میاید ودر میان بادیگاردها  به اتومبیل گرانقیمت خود سوارشده از پشت شیشه به ستایش کنددگانش دست تکان میدهد وآنها با اصرار زیاد میل دارند که دوباره او به مقام اولیه اش برگردد !!! فلان قاتل خطرناک را از زندان آزاد کرده اند دوربینها وخبرنگاران به دنبالش روانند واو با عینک سیاه گویی ستاره ای که از آسمان به زمین آفتاده با دنیایی افاده سوار اتومبیل " شخص" اش ! میشود

دوربینها مقصرند! من نمیدانم آیا درسایر ممالک صاحب دموکرا سی نیز همین رویه  همیشه ادامه دارد ؟ ویا ....بعضی اوقات!

دوربین ها همه جا هستند حتی درتوالت های خصوصی ودر زیر تختخوابها ومیز های ناهار خوری وسالن های مذاکره بنا براین دیگر لزومی ندارد که همه چیز پنهان بماند پنهان کاریهای دراطاقهای دربسته وخانه های آنچنانی وهتلهای نامعلوم ویا معروف برگذار میشود ، نه ، هیچگاه نباید چیزی را از مردم پنهان نگاه داشت واین است معنای درست  وواقعی دموکرا سی .

دنیای خر توخری است متاسفانه ماهم حضور دائم داریم !

ثریا /اسپانیا/جمعه 13 !!!!

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۲

مرگ ببر

او مرد ، این خبر بسیار کوتاه وساده بگوش چند نفر رسید نمیدانم نامه های اورا کجا گذاشته ام ، وچرا اینهمه برایش دلتنگی میکنم ، ما درآ ن زمان زیاد بهم نامه مینوشتیم  امروز برای نا امیدی های او میگریم برای مردی که درنومیدی  ودرمیان سرمای یک زمستان بخ بسته بی آنکه بازوی گرمی اورا درا؛وش گرفته باشد ، جان داد ، چه میتوان نوشت ؟ او دیگر قادر نبود نامه بنویسد تنها شاید روزها وهفته ها وماهها به مرگ میانیشید ودر انتظار مرگی که همیشه به دنبالش روان بود ، گاهی خشمگین از بدنیا آمدن خود وزمانی مغروز از اینکه زیر سایه " برارد بزرگ ومادر توانا ی" خویش بسر میبرد دلم میخواست درکنارش میبودم واز او میپرسیدم چگونه خودت را دلداری میدهی ؟ واین بیرحمی هارا چگونه تحمل میکنی ؟  وآیا درصدد نجات خویش هستی ؟ تو همیشه درپی آن بودی که سخت درآغوشت بگیرند وعشق ومحبت نثارت کنند اما تو چی ؟  کی وچه وقت اجازه داشتی که به دیگران هم فکر کنی ؟  بیشتر اوقات درمیان زنان که ترا به طلاطم وا میداشتند بسر میبردی از چهره سرد وبی خطوط تو نمیشد چیزی را فهمید همیشه چند زن ودختر به دنبالت روان بودند وبعضی ها را بخاطر ترحم قبول میکردی اما این یکی ؟ این آخری بود که ترا آرام ساخت.

امروز بیاد انگشتری ازدوجمان افتادم که درون آنرا با نام وتاریخ ازدواجمان پر کرده بودی وحلقه انگشتری دردست تو نام من حک شده بود ظاهرا این پیوند میبایست ابدی میبود اما خیلی زود شکست زودتر از آنچه که هردوی ما گمانش را میبردیم .

بعد دیگر چشمانت به روی من نمیخندیدند ودیگر لبریز از عشق ومهربانی نبودند ، چشمانی مانند یک شیشه خالی وعدسی میان آن به همه جا میچرخید

آیا هیچگاه آن روزهارا بخاطر میاوردی ؟ آن روزها که من برایت آوازهای عاشقانه میخواندم ، " سحر که از کوه بلند جام طلا سر میزنه " روی یک بلم یا قایق میان امواج دریا ی خزر بالا وپایین میشدیم آنهم دریک شب تاریک صدای من اوج میگرفت وکسانی درساحل برایم کف میزدند !

خبر مرگ ترا پسرمان بمن اطلاع داد درمیان گریه های شدید وبغض ومنهم با او گریستم امروز دوباره به عکسهایی که از مراسم خاکستر سپاری ! تو برایم فرستاده بود نگاهی انداختم وتنها همان قوطی وآن چهار دیواری را که تو درآنجا نشسته ای درفایل نگاه داشتم ، نمیدانم چرا اینکاررا کردم ؟ اما خوب همیشه همین است هنگامی که کسی را ازدست میدهی تازه برایش دلتنگ میشوی .

تو یک انسان نبودی ، بلکه نوری بود که خود بخود خاموش شدی ........

نمیدانم این جمله ازکجا به مغز من هجوم آورد ؟ .

--------------------------------------------------------------------

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه یازدهم دسامبر دوهزارو سیزده میلادی برابر با 20 آذرماه 92

بادکاشتیم وطوفان درو میکنیم

چهل وهشت ساعت است که طوفان غوغا میکند درجنوب غربی همه جارا طی کرده وبسرعت میتازد تمام شب از ترس سرم زیر لحاف بود ونمیتوانستم خودمرا بیرون بکشم ا ین تنها موردی است که من از آن واهمه دارم از طوفان وباد میترسم ، نه گربه های سیاه شب رو که آهسته آهسته میایند ومیروند تا کسی را به دام بکشند  با پنجولهای وناخن های نتیزشان ونه ازخودفروشان حرفه ای وپادوهای پیاده وسواره .

من تنها از باد وطوفان میترسم چند بار نزدیک بود گوشی را بردارم وبخانه دخترم زنگ بزنم وبگویم بیا باهم حرف بزنیم تا من باد را فراموش کنم اما دیر بود باد مانند یک دیو تنوره میکشید وپشت در وکرکره ها بیدادمیکرد الان کمی آرام گرفته اما همه درها بسته وکر کره ها پایین ومن درانتهای یک اطاق کوچک زیر یک لامپ کوچکتر دارم مزخرفاتم را مینویسم آنهم برای خودم میلی ندارم کسی آنهارا بخواند و تایید کند ویا ......برایم دیگر هیچ چیز مهم نیست روزی آنچنان باین زبان وخط وشعر وموسیقی آن دلبسته بودم که گمان میکردم جدایی از آنها با مرگ من برابراست امروز دیگر فرقی نمیکند موسیقی عربی را بشنوم یا فلامنکوی اسپانیای یا آوازهای سیاه پوستان را همه بگوشم مانند وز وز مگسان است  هیچ احساسی درمن برانگیخته نمیشود گاهی سری به خوانندگان  ونوازندگان قدیمی میزنم آنهاییکه روزی برایم خاطره انگیز بودند صدایشان مرا از خود بیخود میساخت ویا سازشان مرا به گریه وا میداشت دیگر آنها هم نیستند همه رفته اند ویا خودرا بازنشسته کرده اند چون میدانند دراین بازار عطاران نمیشود پی هر دکانی رفت دیگر صاحبدلی نیست حال بجای شمع کافوری چراغ نفت وپیه سوز روشن است . با افکار ومغزهای معیوب وبیمار ، دنیا تبدیل به یک تیمارستان شده قبلا بیمارستان بود ومیشد بیمارانرا مداوا کرد امروز دیوانگان از بند گریخته که تحت تاثیر مواد مخدر زنجیر پاره میکنند وخون میطلبند نمیشود با آنها کلنجار رفت باید بحال خودشان آنهارا رها ساخت ماهم زنده بگورانیم که از یک منفذ کوچک نفس میکشیم  اگر ....باد و.طوفان بگذارد.

ثریا / دسامبر 2013 / آذرماه 92 /