او مرد ، این خبر بسیار کوتاه وساده بگوش چند نفر رسید نمیدانم نامه های اورا کجا گذاشته ام ، وچرا اینهمه برایش دلتنگی میکنم ، ما درآ ن زمان زیاد بهم نامه مینوشتیم امروز برای نا امیدی های او میگریم برای مردی که درنومیدی ودرمیان سرمای یک زمستان بخ بسته بی آنکه بازوی گرمی اورا درا؛وش گرفته باشد ، جان داد ، چه میتوان نوشت ؟ او دیگر قادر نبود نامه بنویسد تنها شاید روزها وهفته ها وماهها به مرگ میانیشید ودر انتظار مرگی که همیشه به دنبالش روان بود ، گاهی خشمگین از بدنیا آمدن خود وزمانی مغروز از اینکه زیر سایه " برارد بزرگ ومادر توانا ی" خویش بسر میبرد دلم میخواست درکنارش میبودم واز او میپرسیدم چگونه خودت را دلداری میدهی ؟ واین بیرحمی هارا چگونه تحمل میکنی ؟ وآیا درصدد نجات خویش هستی ؟ تو همیشه درپی آن بودی که سخت درآغوشت بگیرند وعشق ومحبت نثارت کنند اما تو چی ؟ کی وچه وقت اجازه داشتی که به دیگران هم فکر کنی ؟ بیشتر اوقات درمیان زنان که ترا به طلاطم وا میداشتند بسر میبردی از چهره سرد وبی خطوط تو نمیشد چیزی را فهمید همیشه چند زن ودختر به دنبالت روان بودند وبعضی ها را بخاطر ترحم قبول میکردی اما این یکی ؟ این آخری بود که ترا آرام ساخت.
امروز بیاد انگشتری ازدوجمان افتادم که درون آنرا با نام وتاریخ ازدواجمان پر کرده بودی وحلقه انگشتری دردست تو نام من حک شده بود ظاهرا این پیوند میبایست ابدی میبود اما خیلی زود شکست زودتر از آنچه که هردوی ما گمانش را میبردیم .
بعد دیگر چشمانت به روی من نمیخندیدند ودیگر لبریز از عشق ومهربانی نبودند ، چشمانی مانند یک شیشه خالی وعدسی میان آن به همه جا میچرخید
آیا هیچگاه آن روزهارا بخاطر میاوردی ؟ آن روزها که من برایت آوازهای عاشقانه میخواندم ، " سحر که از کوه بلند جام طلا سر میزنه " روی یک بلم یا قایق میان امواج دریا ی خزر بالا وپایین میشدیم آنهم دریک شب تاریک صدای من اوج میگرفت وکسانی درساحل برایم کف میزدند !
خبر مرگ ترا پسرمان بمن اطلاع داد درمیان گریه های شدید وبغض ومنهم با او گریستم امروز دوباره به عکسهایی که از مراسم خاکستر سپاری ! تو برایم فرستاده بود نگاهی انداختم وتنها همان قوطی وآن چهار دیواری را که تو درآنجا نشسته ای درفایل نگاه داشتم ، نمیدانم چرا اینکاررا کردم ؟ اما خوب همیشه همین است هنگامی که کسی را ازدست میدهی تازه برایش دلتنگ میشوی .
تو یک انسان نبودی ، بلکه نوری بود که خود بخود خاموش شدی ........
نمیدانم این جمله ازکجا به مغز من هجوم آورد ؟ .
--------------------------------------------------------------------
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه یازدهم دسامبر دوهزارو سیزده میلادی برابر با 20 آذرماه 92
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر