چهل وهشت ساعت است که طوفان غوغا میکند درجنوب غربی همه جارا طی کرده وبسرعت میتازد تمام شب از ترس سرم زیر لحاف بود ونمیتوانستم خودمرا بیرون بکشم ا ین تنها موردی است که من از آن واهمه دارم از طوفان وباد میترسم ، نه گربه های سیاه شب رو که آهسته آهسته میایند ومیروند تا کسی را به دام بکشند با پنجولهای وناخن های نتیزشان ونه ازخودفروشان حرفه ای وپادوهای پیاده وسواره .
من تنها از باد وطوفان میترسم چند بار نزدیک بود گوشی را بردارم وبخانه دخترم زنگ بزنم وبگویم بیا باهم حرف بزنیم تا من باد را فراموش کنم اما دیر بود باد مانند یک دیو تنوره میکشید وپشت در وکرکره ها بیدادمیکرد الان کمی آرام گرفته اما همه درها بسته وکر کره ها پایین ومن درانتهای یک اطاق کوچک زیر یک لامپ کوچکتر دارم مزخرفاتم را مینویسم آنهم برای خودم میلی ندارم کسی آنهارا بخواند و تایید کند ویا ......برایم دیگر هیچ چیز مهم نیست روزی آنچنان باین زبان وخط وشعر وموسیقی آن دلبسته بودم که گمان میکردم جدایی از آنها با مرگ من برابراست امروز دیگر فرقی نمیکند موسیقی عربی را بشنوم یا فلامنکوی اسپانیای یا آوازهای سیاه پوستان را همه بگوشم مانند وز وز مگسان است هیچ احساسی درمن برانگیخته نمیشود گاهی سری به خوانندگان ونوازندگان قدیمی میزنم آنهاییکه روزی برایم خاطره انگیز بودند صدایشان مرا از خود بیخود میساخت ویا سازشان مرا به گریه وا میداشت دیگر آنها هم نیستند همه رفته اند ویا خودرا بازنشسته کرده اند چون میدانند دراین بازار عطاران نمیشود پی هر دکانی رفت دیگر صاحبدلی نیست حال بجای شمع کافوری چراغ نفت وپیه سوز روشن است . با افکار ومغزهای معیوب وبیمار ، دنیا تبدیل به یک تیمارستان شده قبلا بیمارستان بود ومیشد بیمارانرا مداوا کرد امروز دیوانگان از بند گریخته که تحت تاثیر مواد مخدر زنجیر پاره میکنند وخون میطلبند نمیشود با آنها کلنجار رفت باید بحال خودشان آنهارا رها ساخت ماهم زنده بگورانیم که از یک منفذ کوچک نفس میکشیم اگر ....باد و.طوفان بگذارد.
ثریا / دسامبر 2013 / آذرماه 92 /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر