امروز برخاستم ،
زن ، تو دربرج شیری ، واز خورشید نیرو میگیری
نباید دل به هزار کاکلی یا مرغ خوشخوان بدهی
تو همان بلبل خاموشی که عشق را درگل داری
تو خود ، خوترا تراشیدی ، از بلوری محکم ، سنگی براق
بلند از تر ساقه های علف زار
خاموش درکنار هر درختی مانند هر جوی حقیری
سر مگذار ،
برخاستم ، خشم را فرو خوردم وبه خورشید سلام گفتم
نیرویی تازه ام را بمن پس داد
حال با هزار لبخند با شرارهای خورشید
درکنارت ایستاده ام
برخاستم
به تو دست میدهم وجهانرا درتو میبینم
درچشمان بی گناه تو
وزمان زندگیرا لمس میکنم زمانی که هیچگاه متعلق بمن نبود
من عریان به دنیا آمدم وعریان خواهم رفت
با حریری ازبوسه های عشق
خورشید را درآغوش دارم
بیش از آنکه درخاک دفن شوم
از طوفان تنهایی رهایی خواهم یافت
من امروز برخاستم با تمام قد وایستادم
در مرزهای افتاب درخشان واز صف مردگان
بیرون شدم
برخاستم
------------------------------ثریا ایرانمنش /اسپانیا
یکشنبه 15/12/2013 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر