شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

بردگی

من طفلم و ومشغولیم این است که ، می را از خم به سبو ریخته با جام برآرم !

امروز این بیت شعر زیر زبانم راه یافت هنگامیکه داشتم آب را از آب صاف کن درون کتری میریختم تا بجوشانم وسپس با یک استکان آب گل آلود بنام قهوه برآرم !!  کم کم میترسم همین چکه چکه ها هم دیگر از سبوی جاری نشوند حال " می" پیشکش ، درعوض همه چیز | فشن | شده است هر صفحه ای را که باز میکنی میبینی بتو درس میدهند چگونه چشمانترا آرایش کن لبهایت را چگونه در شتر وقلوه ای کن وچگونه لاغر باش موهایت را به رنگی که ما میگوییم رنگ گن ، زنهای عروسکی  بی اراده وبی هویت همه  چیز ها دستوری اما یک دستور آمرانه است خانه ات را باین طریق دکور کن ناگهان عده ای میریزند درون خانه ات وآنر ا برایت تعویض ودکور میکنند ، حس تو ، ذائقه تو ، بوی تو ودست آخر هویت تو زیر فشار دردناک " مارکها" گم میشوند  تبدیل میشوی به یک روبات هرروز سبد خرید را به دست گرفته به سوپر میروی هرجا بروی ساختمانها یک شکل وخوراکیها یک شکل ویک اندازه درون پاکتهای واکیوم شده خوشبختانه هنوز ذرت تولید میشود تا از پوست آن بتوانند نانی خمیر به دست آورده یخ بزنند وآن نان یخزده فورا دورن یک تنور داغ برایت آماده است خانمها وآقایا جلوی دوریبین راه میروند وبشما دستور  میدهند چه رنگی به اطاقتان بزنید اما نمیگوییند اگر زمینی متروک را پیدا کردید آنجارا اباد سازید ویا اگر خانه متروک و ویرانه ای در گوشه وکناری یافتید با کمک یکدیگر یک بیمارستان یا یک مدرسه ویا یک کتابخانه بسازید !؟ ها ها کتابخانه ؟ زن مگر دیوانه شدی دیگر این روزها کسی کتاب نمیخواند ، حتی ایمیلها هم دیگر قدیمی شده اند اگر پاکتی پستی را که تمبری روی آن چسپیده شده دردست کسی بیابی گویی بزرگترین وبا ارزشترین تابلوی قرن را یافته ای امروز هر کسی یک گوشی باندازه کف دست درمیان انگشتانش درگردش است سرها همه درجبین وهوش وحواسها همه درهمان گوشی پنهان است سرت پایین مبادا ببالانگاه کنی نباید بدانی آن بالا چه خبراست خدا درآن ساختمانهای شیشه ای نشسته ودستور میدهد ملکه زیبایی مسلمانان نیز انتخاب میشود دختری در دریایی از پارچه های رنگا رنگ وصورت سرخابی  ولبان قلوه ای برای بردگی مدرن آماده میشود مهم نیست کیش وایمان تو چه میباشد مهم سرمایه است که بکار افتاده باید با سود فراوانش برگردد ، دراین دنیا اولین قربانی همیشه زن است واین زن بازیچه ای است که خداوند برای پسرش خلق کرده حال باید این زن خوب ساخته وپرداخته شود تا مورد قبول ولذت پسرش قرار بگیرد .

روز گذشته از تلویزیون شهر های بزرگ موسیقی وزادگاه موسیقدانانرا نشان میداد آهی از سر  حسرت کشیدم که چرا در جوانی نتوانستم این شهرهارا ببینم وای به روزی که آنها هم زیر  آب بروند وبجای آنها میدان فوتبال وبرجهای شیشه ای ساخته شود بردگان گران قیمت برای سرگرمی اربابان از این دیار به آن دیار میروند خرید وفروش میشوند آنهم باقمیتی سرسام آور ، خداوند درآن برج بلند شیشه ای ایستاده وترا نظار ت میکند تو تنها اجازه داری به شهر بردگهان بروی چون اگر پای به دیار خداوندی بگذاری درهارا به رویت بسته خواهی دید ، تو نه عضو گروه فشن ها هستی نه درخانواده ات برده ای را خرید وفروش کرده اند و........خوشا به سعادت آنها که آلزایمر گرفتند وسقوط ومرگ انسانیت وتاریخ  وفروریختن جهان را احساس نمیکنند.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه 21/9/2013 میلادی.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

گریه

دیروز نمیدانم چر ا بیاد روز ازدواجمان با همسرعزیزم افتادم ؟! پس از عقد سرمیز ناهاری که دوستانش برایمان ترتیب داده بودند از او پرسیدم :

چه احساسی داری ؟ گفتی ، عالی ، عالی ، !! ودروغ میگفت سپس از من پرسید تو چگونه ای ؟ گفتم : هیچ . این کلمه هیچ ( تاریخی ) است !

نه گلی نه شیرینی ونه از فامیل او کسی بود ونه از فامیل من مادر درون اطاقش درب را اتو قفل کرده بود تا صدای مارا نشنود من با یک پیراهن سفید که به یک گل مصنوعی سیاه تزیین شده بود با دوشاهد درمحضر حاضر شدیم درآن روزها گمان میبردم خوشبختی خانوادگی هرگاه با یک عشق پاک توام باشد دیگر کامل است یک عشق پاک میتواند خوشنبختی خانواده را تضمین کند اما متاسفانه عشق ما دو طرف کمی لکه داشت او با نقشه جلو آمده بود ومن به دنبال یک تکیه گاه میگشتم کسی به غیراز مادرم درآن روزگار بمن نگفت که این کار اشتباه است وزندگی با او با طبیعت من سازگاری ندارد .وزمانیکه که باین موضوع پی بردم دیدم دیگر هردو برای هم موجودات وحشتناکی شده ایم

او خودرا مالک من میدانست ملکی را  به تصرف خود درآورده باید بذرباشی کند ومن به دنبال رویاهایم میگشتم همان صفحه هایی را که برایم خریده بود زیرپاهایش شکست ورادیو گرام را که برایم بسیار عزیز بود بخشید دیگر من چیزی نداشتم تا با آن دلخوش باشم درعوض خاله زنکها هر روز به دیدن اا میامدند ناهار میخواستند یا شام ویا رختخواب برای خوابیدن سماور باید از صبح ر وشن میبود وچای هارا باید با مقیاس بو وطعمی که آنها میل داشتن اندازه میگرفتم ودرون فنجانها میریختم ، نه ! دم نکشیده است ، نه ، رنگش کمی روشن است ! نه  ....ونه برنج قدش کوتاه است ، مرغ چرا ازهم دریده خورش چرا کم سرخ شده زن باید بلد باشد چگونه درخانه آشپزی کند وچگونه خدمتکار اقوام شوهر باشد ، موسیقی قدغن ، رادیو خاموش ، تلویزیون خاموش  اینها همه از وسایل گناه ولهو لعب هستند اما .... خوب قمار  عیبی ندارد !!! ومن بازی را بلد نبودم ، هیچ یک از بازی های آنهارا نمیدانستم وجادوگر پیر  در راس فامیل نشسته ودستوراتی صادر میکرد ودستیارش که جاری دیگر بود مانند گوسفند دیگرانرا هدایت مینمود ، من زیر بار نمیرفتم ، خوب موسیقی نیست کتاب که هست ، روزنامه وجدول کلمات متقاطع که هست  درحال حاضر باید گذاشت تا زندگی کمی روی غلطک بیفتد تازه اول کار است سرانجام روزی آنهارا سر جایشان خواهم نشاند ، با دختران شوهر نکرده وتازه بالغ شده آنها به سینما میرفتم با آنها بیشتر بمن خوش میگذشت برای خوردن قهوه به کافه تریا میرفتیم بزرگتران لب ورمیچیدند ودختران مرا محرم دانسته از دوست پسرهایشان که بعد ها شوهر آنها میشدند حرف میزدند ، این کار هم قدغن شد با آمدن اولین فرزندم که دختر بود دیگر پاک خانه نشین شدم ....آه اینهم که دختر زاست نه ، عزیزانم  من پسرم را دارم عیب ازجای دیگری است وای که فرهنگ منحطی داشتیم ودار یم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ بیستم ماه سپتامبر دوهزارو سیزده میلادی /

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

تکرار

مانند هرشب ،   هوای شرجی مرا دچار تنگی نفس کرده وبیخواب شده ام دیگر میل ندارم به رختخواب برگردم ، میلی هم ندارم درون رختخواب وملافه های سپید جان بدهم ، دلهره های امروز ودیروز وفردا را کنار گذاشته ام همان دلهره ها که درتار یکی شب بسوی من هجوم میاورند ، اوهام بیسر وته  وبی پایه ای که برآنها نام عشق گذاشته ام ، عشق به چی وکجا؟ دیگر میل برگشت ندارم دیگر هوای لطیفی که ازآن کوهستانها برمیخاست ومرا به لرزه درمیاورد فراموش کر ده ام ، همه چیز را دست نخورد درهمانجا بخاک سپردم  الیس از سر زمین عجایب فرارکرد ودرزباله دانی تاریخ واندالها روی خاکستر سردی نشست ، اینجا بود که خودرا یافتم ، اگر خود را نیز ازدست میدادم دیگر چیزی دردنیا نبود که مرا پای بند کند ، آن سرزمین را فراموش کرده ام ساک بزرگی از نوارها وسی دی ها وآهنگها درگوشه اطاق بانتظار سرازیر شدن در سطل زباله ها نشسته اند آهنگهایی که برای داشتن هر کدام از آنها راهها پیمودم کتابهای برگ برگ شده ام دیگر برای خمیرکردن آماده اند ، میشود ازآنها نان بربری تازه ای درتنور پخت ، آنهمه دیوان اشعار بزرگان آنهمه تاریخ موسیقی وسرگذشت انسانهای بزرگ امروز دیگر  به هیچ کاری نمیخورندمیلی هم ندارم درزمره پژوشگران این زمانه قرار بگیرم برایم مهم نیست که مرا چگونه پذیرفته ویا خطاب میکنند ، بجای همه آنها میتوانستم یک ذخیره بزرگ داشته باشم  اگر آن روزها این آدمهارا میشناختم محال بود دست بگرد آوری این آثار بزنم ، نوکیسه گی فرهنگی مانند سایر چیزها اطراف مارا فراگرفته بود . برق الماسها درخشان والنگوههای طلایی وگوشوارهای براق بیشتر بچشم میخورد تا آنچه را که من اندوخته بودم زنانی که درمیان آنها بسر میبردم همه غرق جواهرات بودند وکله هایشان درحسابگری ودلبری از همسرشان بود من بی توجه به آنها مشتی کتاب را زیر بغلر داشتم مانند یک گوشواره بدلی به پیکر آنها آویزان شده بودم چرا زودتر خودرا رها نساختم ؟ شاید همان ترس قدیمی بود انقدر ماندم تا دیگر چیزی از "من" بجای نماند خود خودمرا نیز نمیشناختم میان جمعی میرقصیدم آنهم یک رقص ناقصی که از آرتیستهای فیلم فارسی یاد گرفته بودم ، آرزو داشتم هنری  در دستهایم بود غیر از سوزن دوزی وخیاطی کار دیگری را نمیدانستم وآشپزی را به زور درخانه شوهر یاد گرفتم ، گم شدم ، امروز خیلی دیر از خواب زندگی بیدار شده ام زمانی چشم باز کردم که دیدم اطرافم را مشتی خاکستر فرا گرفته همان خاک سیاهی که همه ازآن میترسیدند .

دوهفته است که بیمار با تنی تب دار وسینه ای دردناک درگوشه خانه تنها افتاده ام خود از خود پذیرایی میکنم درانتظار هیچ کمکی نیستم تب میرود ومیاید اما من تسلیم نمیشوم به هیچکس احتیاجی ندارم  دیگر دلم برای هیچکس وهیچ چیز تنگ نمیشود همه چیز های گذشته حال مرا بهم میزند شاهد تکرار مکررات هستم ونوکیسه های تازه ، یکبار آنهارا دیده ام وباز تکرار وتکرار دراین شهر چیزی برای تماشا نیست هرچه هست فروشگاه وبرنامه های تلویزیونی آنها سراسر کثافت وبنگاه مشتری یابی است ، نه فضای سبزی است ونه پارکی ونه درختی گلهای بالکن خانه ام خشک شده اند ، از بی آبی مهم نیست خودم نیز دارم خشک میشوم درختان مصنوعی همه جا دیده میشوند گلدانهای مصنوعی گل دراین سر زمین میمیرد ونابود میشود مردمی بی تفاوت وبیسواد وسخت به سنتهای نان وپنیر وکالباس وشراب خود چسپیده اند من چه چیزی میتوانم از آنها فرا بگیرم ؟ داروهای کهنه وخریداری شده از کره وچین که بیشتر باعث مرگ میشوند تا مداوا وچه خوب من همهرا به درون سطل اشغال میریزم ومانند مادرجانم ازهمان داروهای گیاهی استفاده میکنم.پر نویسی کردم بکسی مربوط نیست هرکسی درد خودرا دارد ساعت پنج دقیقه به پنج صبح است ومن از ساعت دونیم بیدارم دراین هوای شرجی وگرم بی آنکه وزش بادی برگی را تکان بدهد نمیتوانم نفس بکشم .چرا عاقبت من این شد ؟ گناهم چه بود؟ دوست داشتن ووووووو. پایان

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 18/9/013 میلادی /

 

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

بدنامی حیاط

در گذشته های خیلی دور  دراوایل قرن هفدهم یک فیلسوف آلمانی به نام ) اوبرتولد در باخ *) فرمایش فرمود که ........

موسیقی یک لذت غیر قابل کنترل است واین لذت اولین قدم بسوی فساد میباشد اوف ....چقدر این حرف نابجا وغیر قابل درک است دنیا روی ترنم جویبار وصدای چهچه بلبل و زمرمه آبشارها بنا شده است  ، خوب دوستانی که داشت کم کم  از او دوری گرفتند وعده ای از دوستان که سری در جیب وکلیسا داشتند از موسیقی دور شدند منجمله تولستوی که خود شیفه موسیقی بود تا جایی که یک مدرسه موسیقی هم برای جوانان ایجاد کرده بود او هم از موسیقی بکلی دست کشید واین درحالی است که پس از کناره گیری از موسیقی ، روزی درکنار چایکوفسکی نشسته بود وبه کوارتت " د ماژور"  او گوش میداد وسخت میگریست .

او نمیدانست که در آینده درگوشه ای از جهان شخصی بنام شکسپیر به دنیا خواهد امد تا احساسات آبکی خودرا بخورد مردم جهان بدهد وهمشهریانش اقیانوسهارا مرز بندی خواهند کرد وسرزمینها را تکه تکه ، تولستوی پس از شنیدن سخنان آن فیلسوف چنان دچار دگر گونی شد که بکلی از موسیقی خودرا دورا نگاه میداشت وبا شنیدن صدای آن به وحشت میافتاد

وبازهم نمیدانست سرزمینی که خشت ان روی نوای نی ونغمه ساز وچنگ وشعر بنا شده چنان درسکوت مرگباری فرو خواهد رفت که همه چیز را فراموش می نماید روزگار ی شعرای بزرگ ونامی اشعار خودر ا به دست گویندگانی خوش صدا میدادند تا بانوای نی ویا ساز و ویلون آنهارا بگوش خلق برسانند آنهم به بهترین وجه وبهترین کلامی ، امروز موسیقی ما مانند ادبیات گم شده منفور است حال امروز صفحاتی یا بقول خودشان سی دی هایی ببازار میاید  دراین نوع

منکه عاشقتم اون شعر من کدو گوری گم شده.... هه هه هه

* پانوشت* ها از سرگذشت تولستوی بقلم توماس مان

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/  همین دیگر هیچ

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۲

غارتگران

مشگل من با آن خانوده اختلاف عقیده واختلاف فکری بود برای آنها بوی دود وادار تف کردن خلط آب دهان باین گوشه وآن گوشه یک امر طبیعی بشمار میرفت برای من همه چیز باید پاکیزه میبود بعلاوه همسرم را دوست داشتم ودراین امید بودم که به یک کوه تکیه داده ام درحالیکه او مشتی کاه بیشتر نبود او به دنبال مادر میگشت ومن به دنبال همسر مرتب دربین زنان فامیل دراز میکشید وآنها از کوچک وبزرگ اورا نوازش میکردند هم زیبا بود وهم جیبهایش پر ،  زود  چرا معطلیه این گاو پرشیر میتواند همه شما گرسنه هارا سیر کند یالا ، مشغول شوید او هم همه چیزرا درطبق اخلاص گذاشته وبه فامیل میداد وروزی علنا بمن گفت ، اول برادرم وهمسر وبچه هایش بعد تو بچه هایت !!!! من همه بچه هارا از خانه پدرم نیاورده بودم تکلیف روشن بود لباسهایم را خود میدوختم ملافه هایم را خودم میدوختم ولباسهای بچه هایم را نیز خودم تهیه کرده وبرایشان میدوختم اجازه بیرون رفتن نداشتم مبادا سر وگوشم باز شود همه روز درخانه بودم داشتم بکلی ویران میشدم صدای انقلاب بلند شده بود  وزم زمه  هایی بگوش میرسید برای من دیگر همه چیز یکسان بود دراین پناهگاه دوم خود نیز در اما ن نماند م  همه آنها به دنبالم آمدند یکی برای رحم خود دیگری برای تخمدان خود سوی برای ترمیم پای چوبیش وچهارمی برای پاسبانی از من وجاسوسی ،  درمحیط خانه با حساسیتی شدید با دیگران برخورد میکردم انسان تنها با مرض های جسمی نمییرد بیماری هایی نیز در روح رخنه میکنند که کم کم روح وسپس جسم را به نابودی میکشانند مغموم در گوشه صندلی مینشستم خودرا با میل وکاموا وبافتنی سرگرم میکردم بکلی از دنیای خارج دور بودم وخبر نداشتم که آن افعی بزرگ فراری در پشت خانه ام درمیان انبوه درختان درخانه ای پنهان با همسرش زندگی میکند ریشی گذاشته کلاهی وعینکی نامش را نیز عوض کرده بود ، این همان ژنرال پنبه بود که خوب شهرداری را خالی کرد با کمک پسر هایش هرچه توانست به خارج انتقال داد وهمه را صرف خرید خانه  های گوناگون بنام توله هایش نمودسپس میگفت :

من با آن رژیم کاری نداشتم ، من تنها کار میکردم ؟؟!! حرفی احمقانه تر ازاین در دنیا گفته نشده است ،

بهر روی آن گاورا خوب دوشیدند شیرش را بردند وتنها تفاله اش را بمن پس دادند ومن چند سالی آن تفاله را نگاه داشتم تا ار بیماری سیروس کبدی دراثر نوشیدن مشروبات فراوان به آن دنیا رفت ، بی هیچ حرفی وکلامی من مشغول فروش اتومبیل وفرش خانه وچند سکه بودم تا اورا از زمین بردارم ومقبره ی آبرومند برای او بسازم تنها بخاطر بچه هایم وخود وبچه ها درگرسنگی بانتظاربارش باران بمانیم پسرکم از چهارده سالگی ضمن درسخواندن کار هم میکرد وسپس مهندس شد دختر کوچکم از هیجده سالگی بی آنکه طعم جوانی را بچسد بکار حسابداری وسکرتری مشغول شد تا بتوانیم زنده بمانیم ودختر دیگرم با همسرش به امریکا رفت . بلی من نمیتوانستم برای همسرم مادر باشم من یک زن بودم واز این اداهای لوس وبیمعنی که بعضی از زنان درمقابل همسرانشان انجام میدادند حال تهوع بمن دست میداد ،دیگر خبر ندارم خانه بزرگم درتهران به دست چه کسانی افتاد وغارت شد هنوز از انقلاب خبری نبود که من رفته بودم بیاد دارم روزی بیمار درتختخواب افتاده بودم خواهر زاده هایش مانند دزدان به چپاوول گنجه ولباسهایم پرداختند وخود او ناظر بر اعمال آنها بود ، به آنها گفتم هنوز نمرده ام ، لباسهایم غارت شد ملافه وحوله وظروفی را که برای جهاز دختران خریده بودم همه به غارت رفت واقعا من از این قوم درحیرتم این طایفه همیشه گرسنه .............

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 16/9/013 میلادی / دیگر حوصله ادامه دادن را ندارم ، بهتر است درچاه متعف نرا بگذارم ورویش خاک بریزم تا بویش مرا بیمار نکند وبیاد " خان " هستم که کی وچگونه  از دنیا رفت ؟ روانش شاد.

 

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۲

کوچ

در آن زمان که _پوند- انگلیسی ده تومان نا قابل بود ودلار آمریکایی هفت تومان ، رفقا دسته دسته پولهارا درون چمدانهادمیگذاشتند وبسوی غرب میگریختند بوی بد ی به مشامشان رسیده بود درهمین احوال هوشنگ ابتهاج سایه شعری سرود بنام پرندگان مهاجر ، این مهاجرت  یا اجباری بود ویا اختیاری من بیخبر ازهمه این هیاهو ورفت وامدها درفکر راه فراری بودم که ازچنگ آن زنان مردان عهد عتیق که حالا لباسهای مارکدار میپوشیدند وبه هم فخر میفروختند ، زنان متشخصی ! که یک سقز درون دهانشان بود ودستهایشان کارت های بازی را زیر رو رو میکرد ، فرار کنم ، گم شده بودم میان آن مردم گم شده بودم هیچ چیز درآنهاحقیقت نداشت وبقول مولا " چو طفلی گم شد ستم من ، میان کوی وبازاری / که من این بازار واین کو را نمیدانم  ، نمیدانم/ به راستی نمیدانستم باید از کودکی  زیر نظر یک خانواده تاجر مسلک بزرگ میشدم تا بدانم هر تومان چند ریال میشود ؟ زندگی من پر بالا وپایین داشت وبرای این که از پا نیفتم به ادبیات وشعر وموسیقی پناه برده بودم درآن دنیا غرق شده واز دنیای خارج بیخبر بودم ، حال درمیان این مردم ناشناس داشتم از پای میافتادم واز آن همسر بلند قامت وزیبا دیگر خبری نبود بلکه مردی معتاد بمعنای واقعی مرده با پولهای باد آورده نمیدانست چگونه خودرا سر پا نگاه دارد در چشمانش دیگر نوری دیده نمیشد ، او روحا مرده بود ، همه جا حرف ( پول بود ) ولاشخوارنی که گرد اورا گرفته وتغذیه میکردند گرسنگانی که درهمه عمرشان تنها بفکر همان شکم وزیر آن بودند هضم آنها برایم سنگین بود دروغگویانی که هرچه دروغشان بزرگتر بود باورش آسانتر ، باز تنها شده بودم مانند پرنده ای بی پناه ، روزی وارد اطاق مادرم شدم دیدم کمرش خم شده ، پرسیدم چی شده ؟ گفت :

کمرم شکست دیگر نمیتوانم راست بایستم واقعا کمرم شکست بتو گفته بودم این مرد تنها درمیان لباسهایش انسان جلوه میکند او مشتی خاکستر بیش نیست لیاقتش همان بچه گربه ها میباشند او حتی لیاقت پدر شدن را نیز ندارد آری کمرم شکست ، بتو میگویم هرچه زودتر خود وبچه هایت را نجات بده ، از آن روز مادر دولا شد ودولا راه میرفت دیگر از آن صنوبر بلند قامت خبری نبود ، زنی فرسوده با کمری خم شده زیر بار متلک های این زنان ومردان گرسنه شهرستانی که مانند یک باد کنک توخالی تنها باد  داشتند.

سی وشش سال داشتم وداری چهار فرزند بودم که تصمیم گرفتم فرار کنم دیگر پر دچار پریشانی شده بودم ناگهان مانند آلیس که درسرمین عجایب هویت ازدست داده خودرا به دست آود  بخود آمد فریاد کشید : من آلیسم ، آلیس ، منهم فریاد کشیدم من خودم هستم بدون شما ، نیروی خودرا از دست داده بودم او همسرم هرشب مانند یک تکه چوب لق لق کنان درحالیکه مانند یک آدم چلاق یک دست خودرا را زیر بغل گرفته تا بطری ودکایش نیفتد ودست دیگرش درهوا به دنبال  چیزی واهی میگشت ، بخانه میامد چشمان نیمه بسته میان ابروانش یک برجستگی وحشتناک وهمان مستر جکیل بود که حال شکل عوض کرده وبه دنبال بهانه میگشت ، بچه ها را به رختخواب میفرستادم وخودم را زیر لحاف پنهان میکردم درحالیکه میلرزیدم رکیک ترین حرفهایی را که ـا آنروز نشینده بودم برزبانش جاری میساخت ووسط اطاق خواب ادار میکرد ......

فرا رکردم بی هیچ توشه واندوخته ای خیال میکردم درهای بهشت به رویم باز خواهد شد به انگلستان که هنوز این چنین ویران وشبیه کشورهای جهان سوم نشده بود با چند چمدان وچهار بچه زیر باران شدید وارد شدم ......

امرور دختر کوچکترم دارد خاطرات آن روزهارا مینوسد دردها را باو گفتم جنبه های بدرا فر اموش کن وبه کودکیت بیاندیش  آن زمانیکه  سر عروسک خودرا از جای درآوردی چون شبیه عروسک خواهر بزرگت نبود وآن روزی که زن عموی مهربانت از پاساژ پلاسکو یک عروسک بادی پلاستیکی برایت خرید وتو با باقیچی ناخن های اورا بریدی ودرون خرابه انداختی تو هم با آن سن کم میدانستی که رها شدن ، جدا شدن ودر خط یک زنجیر قرار نگرفتن یعنی چه ؟ میدانستی تبعیض بین  بچه ها گذاشتن چه درد بزرگی است واین دردهنوز تا این سن با توست حال امروز به چشمان درشت او که مانند دوحفره کوچک پر اشک شده بودند مینگریستم وباو گفتم ادامه بده هرچه را که بیاد داری بنویس روزی همه آنها یکجا جمع میشوند و.چه بسا تاریخ یک ملتی را که بقول خودشان با انقلاب به قلب تاریکی ها کوبیدند مانند یک چراغ روشن در بالا ترین نقظه برجها سو سو بزند بنویس  دخترم ......بقیه دارد

متاسفانه تب اجازه نمیدهد بقیه را ادامه بدهم تا بعد/ ثریا ایرانمنش جمعه 13 سپتامبر /