سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۲

بوی او

در طول حرفهای روزانه به بچه هاا همیشه گفته ام : گویا سرنوشت آخرین قسمت زندگی را برای من گذاشته است ویا بقول ظرفا - ته دیگ - نصیب من میشود ، زمانیکه وارد این سوپر مارکت بزرگ نیمه دولتی شدم مردی خوشنام ومودب واصیل مدیر عامل آنجا بود که پدرش بانکدار وخودش مردی بینهایت متین ومردم دار بود درست پانزده روز از استخدام من نگذشته  بود که او جایش را به شخص دیگری داد ودر پارتی بزرگی که برپا شد منهم حضور داشتم وعکسهای درکنار او ودردفتر مدیر عامل هنوز درجعبه هایم خاک میخورند دومی آنها را هیچگاه ندیدم وسومین همین جناب ژیگولو ودوست نزدیک نخست وزیر بود که خوب ، با دست کنار میزد وبا پیا پیش میکشید .

هر روز که با آسانسور مخصوص  به طبقه چهارم میرفتم -  جناب معاون بازرگانی نیز با من تصادفا سوار میشد  با چشمانی نیمه باز ولهجه شدید شهرستانی که سعی داشت  بیشتر به آن شیرینی بدهد دهانی بد بود ترکیب شده از الکل تخمیری شب گذشته مرا زیر نظر داشت ، بی هیچ حرکت ناشایستی تنها سلام وبعد هیچ  واین خود سرنوشت بود دراین شکل وشمایل او هچ چیز جالبی در وجودش نبود که مرا بخود جلب کند از لباس پوشیدن او همیشه ایراد میگرفتم وبه همکارانم میگفتم : چقدر اینمرد باید بد سلیقه باشد که این رنگ کت وشلوار وبا این کراواتها بزرگ رنگ ووارنگ واین ادوکلن بد بو در محل کار ظاهر میشود ، اما نمیدانستم که او بازی را خوب بلد است او دست همه را از پشت میخواند حیله گری را خوب فرا گرفته بود میدانست کجا مانند یک کبوتر معصوم سر درون بال ببرد ودرکجا یک گرگ درنده شود وچه موقع خودرا جذاب ودوست داشتنی به نمایش بگذارد ، او به راستی یک بوژوای شهرستانی تعلیم دیده بود ودرخانه تاجری بزرگ شده بود بنا براین از ارزش کالاها باخبر بود و میدانست که گندم خوب چه ارزشی دارد ، سکوت وآرمش او حیرت انگیز بود با آنکه دشمنان فراوانی داشت اما به هیچ وجه خودرا نمی باخت مبارزه را باهمان شیوه خود ادامه میداد،

من بکارم سرگرم بودم بچه را هرهفته پدرش بخانه مادر بزرگش میبرد و" خان" هرشب در آنسوی خیابان درانتظارم بود ، برایم یک قلب با زنجیر ویک دستبد خریده بود وسپس گفت برای تولدت می دارم جشنی بپا کنم باو گفتم حال تا آنروز زیاد مانده اول باید تولد دوسالگی پسرم را مفصل بگیرم .

میهمانیها پنجشبه شب مرتب برگذار میشد یا درخانه یا دررستوران هتل منهم مجبور بودم به همراه همسر سابقم وپدر فرزندم دراین میهمانیها شرکت کنم درگوشه ای مینشتم بی آنکه با کسی حرفی برای گفتن داشته باشم نه اهل رقص بودم ونه اهل مجلس آرایی همه جا شایع بود که همسر خارجی جناب معاون بازرگانی سخت دچار بیماری روحی است وهمه غصه آن مرد بیچاره را میخوردند ، او میخوارگی شبانه خود را به حساب آن زن بیچاره میگذاشت زنی که به زور مسلمان شده بود وبه زور میبایست نماز بخواند ودرآرزوی دیدار وطنش > اتریش > میسوخت ،

شبی دریکی از همین مجالس همسر اورا دیدم زنی با قامتی کشیده بینهایت زیبا با یک دست کت ودامن مشکی وگلاهی از پوست پلنگ بر فرق سرش نهاده بود سیگار پشت سیگار اما اثری از بیماری دراو دیده نمیشد او درکنار من نشست وبمن خیره شد منهم باو سلام گفتم ، او با فارسی شکسته وبسته گفت :

سینه های زیبایی داری آنهارا بپوشان لباس من چندان یقه اش باز نبود تنها اشکال سنگینی آن سنجاق لعنتی بود که یقه لباس را پایین میکشید درهمین موقع  خانم همسرش را صدا کرد واو تلوتلو خوران آمد ودرکنارش نشست واو مرا نشان داد وبا زبان آلمانی چیزی باو گفت ، من دست به جلوی سینه ام گذاشتم واز آنها دورشدم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 10/9/013 میلادی

 

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۲

جام خاطره

در آن محیط ودرآن جنگل  گروه ودسته بندی زیاد بود فروشندگان برای خود دسته های جداگانه ی داشتند وکادر دفتری برای خود به چند گروه تقسیم میشد من بیخبراز همه این جدایی ها ودسته بندی ها سرم پایین بود ، فردای آن روزصبح هنگامیکه پشت میز بزرگ وپهناور خود درکنار تلفن مخصوص با چند کارمند زن که دراطاقم بودند ، نشستم هنوز جابجا نشده صدای آیفون اطاق مدیر عامل بلند شد .

خانم ، فورا باینجا بیایید ، دفترچه وقلم را برداشتم وبسوی اطاق مدیر عامل که درانتهای راهرو قرار داشت رفتم ، رییس ودستیار او مردی کوتاه قد با بوی شدید ادوکلن مد روز با کراوات شیک ابریشمی خم شد ونگاهی بمن انداخت وسپس گفت :

این من بودم که تقاضا کردم جناب مدیر عامل شمارا باینجا بیاورد ؟! بلی؟  بعله ، متشکرم ، ووارد اطاق جناب " میم" شدم ، این مرد کوتاه قد وسیه چرده با ژستهای خود گنده بینی گویا رابطه نزدیکی با نخست وزیر وقت داشت چرا که پس از آن رییس دانشگاه شیراز شد ! زیاد درباره او حرف میزدند اما درون گوشهای من پنبه بود ، وارد شدم وسلام کردم ، باز نگاهی به پاهای من وقد وقوارام انداخت وسپس پرسید:

راضی هستی ؟ گفتم هنوز چیزی ندیدم که بگویم راضی هستم یا خیر اما از آن اطاقک منفور بهتر است من خجالت میکشیدم به سایر دوستانم بگویم که چه شغلی دارم گاهی یکی از آنها ازمن میپرسید که : چه کسی با بلندگو حرف میزند ؟ چه صدای ناز ودلپذیری دارد ؟ من سرخ میشدم وسکوت میکردم ، خود من بودم ، آه که تا چه اندازه من احمق وخجالتی هستم .

جناب " متق" مدیر عامل اشاره ای به انتهای اطاق فرمودند وسپس گفتند :

آن میز وصندلی را میبینی ؟ برو آنجا بنشین ، مقداری عکس آنجاست آنهارا ازهم جدا کن ودرون آلبوم های جداگانه بگذار !!! این شاید بدترین کاری بود که بمن رجوع میشد کارمن چسپانیدن عکسهای جناب  که با نخست وزیر ودرباریان وزرا گرفته اند وچند عکس خصوص با زنان معروف وتپه های بلند وکوه کمر با سایر مردان وجوانان ؟ کارمن این است؟ آیا ....مغزم  درون کاسه سرم میترکید روی آن صندلی کذایی نشستم وعکسهارا زیر روکردم وبا میل خود هرچه را که میخواستم درون آلبوم ها گذاشتم واو به تماشای من نشسته بود ، پیشخدمت چای آورد وبرای ایشان آب پرتغل وقهوه ، زمزمه ها بلند شده بود : فلانی  رفیقه مدیر عامل شد حال ازاطاقش بیرون نمی آید !! آه مرده شور آن افکار وشعور باطل شمارا ببرند من دارم زجر میکشم .یک هفته تمام کار من این بود ، ایشان تحولات عظیمی در سطح فروشگاه دادند منجمله مقرر فرمودند که هر شب جمعه روسا باید دور هم جمع شوند ومیهمانی بدهند حال یا درخانه خودشان یا درباشگاهها ویا دررستورانهای هتل ...همین را کم داشتم خوب ....بمن چه مربوط است روسای دیگری اینکاررا بکنند ایشان دومعاون انتخاب کردند ، معاون اداری که یک مردی درویش مسلک وشاعر بود ودیگری یک بچه تاجر که معاون بازرگانی ایشان شد ودرهمین رابطه در عین داشتن شغل معاونت بازرگانی ریاست معاملات دولتی را نیز بعهده گرفتند بعلاوه مدیر داخلی  وپرسنال هم شدند ؟! وکم کم ریاست کمیسیون خرید را نیز عهده دار شدند ! اعضای آن کمیسیون را تنها چند خانم مسن قدیمی نتشکیل میدادند واین جوان نازنین با آن دستهای سفید وظریف وپاهای بلند مانند بچه ای ننر درمیان بازوان آنها آرام لمیده بود ، دستور هم دستور او بود درهمه جا وهمه سطح فروشگاه ویا بقول من دکان بزرگ بقالی ویا سوپر مارکت دولتی ! گویا         " پارتی ایشان خیلی  خیلی کلفت بود".........

بقیه دارد / ثیا ایرانمنش / اسپانیا/ دوشنبه / 9/9/2013 میلادی

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

پیشخدمت

  اپرا وینفری بزرگترین گزارشگر ، هنرپیشه که امروز خود دارای یک کانال تلویزونی  بزرگ است در فیلمی که نقش یک پیشخدمت را داشت  خوب درخشید  درمصاحبه ای که انجام داده بود گفت :

پدرم پیشخدمت بود ، مادرم پیشخدمت بود  مادربزرگم خدمتکار بود وجدم برده اما من امروز باجدالی که کردم توانستم  ازحقوق زنان وبردگی سیاهان دفاع کنم روزهای اول کارم سخت بود چر ا که هم زن بودم وهم سیاه و........

خیلی ها نیز از من میپرسند : خوب بنشین وسرگذشتت را بگو پدر ت کی بود ؟ مادرت چکاره بود ؟ وغیره من هیچگاه نمیتوانم درنقش اپرا وینفری فرو روم چرا که اونیستم اما گفته هایش ملکه ذهنم میباشد ، بزرگترین اشتباهی که مادر  من انجام داد ازدواج باپدرم بود وسپس ازدواج دوباره اش که تنها بعنوان یک صیغه بخانه مردی هوسران رفت وتا روزیکه من توانستم اورا از آنجا بیرون بکشم وبرایش خانه ای تهیه کنم آنجا ماند واین حقارت نیز مانند یک زخم بزرگ برپیشانی او ومن مهر خورد . 

امروز که اینهارا مینویسم نمیدانم خوشبختم یا بدبخت برایم قضاوت دیگران ابدا مهم نیست درآن روزگار هم به همین گونه بود مانند یک تیر ازچله کمان خارج شده بچشم همه فرو میرفتم آن روزها سعی داشتم روح مرده ام را ازنو زنده کنم هنوز نیروی کافی برای نبرد داشتم زندگی سخت بود  ودرمیان مردمی که تازه از درون حرمسرا ها بیرون آمده بودند زندگی یک زن جوان وتنها باعث حرف بود ، از هرفرصتی برای ضربه زدن بمن استفاده میشد خود میدانستم که دل درگرو مردی دارم که دیگر متعلق بمن نیست ومیدانستم که باید بخاطر پسرم مبارزه کنم اگر چه این مبارزه به مرگ من منتهی میگشت از هیچ حرفی وگفته ای ناراحت نمیشدم تنها نگاهی و سپس سکوت و.سکوت

زیربار هیچ حرف زوری نمیرفتم اگر چه شاه بود اگر حق داشتم پای آن میایستادم واگر حق با من نبود عذر میخواستم  .

از آن اطاقک کوچک وآن رییس بخش تازه به دوران رسیده ژیگولو به ریاست دفتر رسیدم هربار که نخست وزیر عوض میشد مدیر عامل  آن جنگل نیز عوض میشد !؟ عده ای سخت مشغول بخور بخور وپر کردن جیبهایشان بودند ومن سخت درفکر اینکه چگونه باید قدمهایم را درست بردارم تا درون چاه وچاله ای دیگر نیفتم .

آخرین مدیر عامل مردی جوان ودست نشانده نخست وزیر وقت بود خیلی حرفها نیز به دنبالش ، مردی سیه چهره هوس ران و..... بود روزی مرا به دفترش خواند ، من بی آنکه فکربدی درذهنم خطور کند بی توجه به نگاههای کنجکاو دیگران وحرفهای آنها به دفتر او رفتم ، سر تا پای مرا ورانداز کرد و سپس پرسید :

شوهر داری ؟  جواب دادم که داشتم اکنون صاحب یک پسر بسیار زیبا میباشم پرسید شوهرت کی بود ؟ نام شوهرم را باو گفتم از جای برخاست وگفت : آهه ، همین فلانی که دردکوراسیون کار میکند؟ بلی همان او ، چرا طلاق گرفتی ؟ مسئله شخصی وخصوصی ام بود  . باز از جای برخاست مانند یک خریدار که به یک کالا نگاه میکند گفت خوبه خوبه برو ........

فردا حکمی به دست من رسید که به ریاست دفتر وبخش آرشیو اننخاب شده ام ؟! 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 8/9/2013 میلادی /

مادرید

.......وبر فانوسی قرمز  ، نامی به کوتاهی آهی

در غوغای سهمگین غلطید ورفت .........

مادرید ، برایت متاسفم که فرزندانت نتوانستند پرچم بزرگ المپیک را برایت بیاورند ، هرچند این پرچم دیگر جنبه انسانی وهمبستگی خودرا از دست داه وبه یک " بنگاه " معاملاتی تبدیل شده است .

ترکیه کم کم جای توو همسایه ات پرتغال راخواهد گرفت ، پرچم المپیک بسوی آسیا که لیاقتش را داشت رفت شما با آن رنگ وحشتناک " قرمز" گویی یک گاو خشمگین به جنگ ماتادور آمده است روی سکو ها نشستید وبا آن زبان انگلیسی که معلوم نبود چه میگویید کلمات جویده جویده خانم شهردار که از بابت جراحی زیبایی دیگر دهانش روی هم نمیامد ، دزدیها وچپاول گر یها وفرار مردان وزنان وبردن پولهایشان به کشورها وبانکهای دیگر و...بهتر است دیگر حرفی نزنم که برادر خوانده سرزمینی دیگر در خاور میانه هستی .

تنها رنگ پر رنگ وزیبای شما همان پرنس اصیل وبلند قامت شما بود که به سه زبان  عالی سخن گفت وآبروی ریخته را کمی جمع کرد ، حال خودمانیم بگو مادرید ؟ چه درچنته داری  که تقدیم کنی؟ غیراز سالن های زیبایی ورستورانها مکش مرگ ما وپیشخدمت های بی ادب وساختمانهای رومی قدیم وترافیک سنگین وهوای آلوده ومردمی که دورخود میچرخند بیکار ، بی پول ، گرسنه وخانه های ویران شده درانتهای شهر قدیمی مردمی که هنوز لام را ازکاف تشخیص نیمدهند امامیدانند بورکردن موها یعنی چی وچگونه سرخابی را مصرف کنند اگر چه گرسنه باشند ، فحشای خیابانی ، تجاوزات ، متاسفم مادرید روزی نامت خیلی پرشکوه بود وامروز؟.........

ومتاسفم پر نس والا مقام وزیبا واصیل این سرزمین که باید بتو نازید وافتخار کرد.

با تقدیم بهترین آروزها برای سالهای بهتر مادرید واسپانیا که دیگر من نیستم.

ثریا / اسپانیا/ یکشنبه / هشتم سپتامبر2.13 میلادی .

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

درب آخر

من میل دارم هرچه زودتر باین نوشتار خاتمه دهم بجای آنکه مرا تسکین دهد بیشتر باعث عذاب روح من است ، میل دارم همه گذشته را فراموش کنم وتنها نقطه روشنی که درزندگیم گاهی سو سو میزند همان عشق پاکی بود که بین من وخان وجود داشت ، من هیچ تردید ندارم ومیدانم که دوست داشتن زمانیکه توام با یک عشق عالی باشد خوشبختی بیشتری را دربر دارد کسیکه عشق میورزد نه تنها خلاف وجرمی را مرتکب نمیشود بلکه خودرا به کائنات وخداوند نزدیکتر احساس میکند سرچشه وکانون عشق خداوند است .

من اورا دوست داشتم او نیز عاشانه مرا میپیرستید اما دیگر برای آنکه به نزدیکتر شویم دیر بود خیلی دیر طبق یک قانون نانوشته  که بین ما بودجود آمد دیگر به حریم خصوی یگدیگر داخل نمیشدیم همسرش برگشته ودرخانه او زندگی میکرد چون سه طلاقه شده بود بنا براین برای یکدیگر نامحرم بودند وخانم با حجاب کامل جلوی همسر سابق خود ظاهر میشد وخیالش راحت بود که دیگر از طرف من خطری متوجه او  و زندگیش نیست، خان درطبقه بالای خانه یک اطاق برای خود درست کرده وشام وناهارش را نیزهمانجا میخورد  او سخت بکار چسپیده بود مانند یک نوجوان تازه بالغ چالاک بود سعی داشتم کم کم خودرا از زیر بار این عشق بیرون بکشم من هنوز جوان بودم وزندگی درپیش داشتم درحالیکه او بجای پدر من بود نمیدانم شاید هم کمبود پدر مرا بسوی او کشاند واینگونه پایبندم کرد ؟

در کار جدیدم حسابی اوقات من گرفته شده بود دراین جنگل کوچک دیگر خبری از اطاق خصوصی وپیشخدمت ویخچال نبود ! در یک اطاقک که همیشه درب آن برویم قفل بود میان مشتی سیم وتکمه وتلفن ودستگاه ضبط وبلند گو میچرخیدم این کار من نبود اما چاره نداشتم از ساعت هشت صبح تا یک بعد ازظهر واز ساعت چهار تا هشت شب ، اینجا با آدمهای تازه ای روبروشدم همه نوع حیوانی درآنجا دیده میشد اینکه میگویم حیوان به راستی حیوان بودندکه صورت انسانی داشتند اما سرشت وطینت آنها همه حیوانی بود  صدای مکرر تلفن و دکمه هایی که روشن وخاموش میشدند ومیبایست به آنها جواب داد  مرتب از دفتر مدیر عامل دستور میرسد فلان اداره را بگیرم   وبه اطاق او وصل کنم  همه سیم آزاد میخواستند مرتب میبایست با بلند گو  چیزهایی را اعلام کنم ویا ساعات کار ویا کارمندان را بخواهم چون کسی پشت سیم درانتظار آنها بود ، کار خسته کننده ومشگلی بود قبل از من دونفر  درآنجا کار میکردند یکی تنها کنار بلند گو مینشست ودیگری جواب تلفنهارا میداد حال  من کار سه نفررا بردوش میکشیدم  ،هرشب که کارم را تر ک میکردم سایه هایی درپشت سرم روان بودند که مرا دنبال میکردند ، خانم شمارا برسانیم ؟ نه متشکرم  وروزها هنگامیکه وارد راهرو میشدم تا کارت خودرا به صندوق بسپارم درون آسانسور با هجوم عده ای مرد روبرو میشدم گویی سرتاپای مرا لخت کرده ومشغول تکه تکه کردن من میشدند گاهی مجبور بودم از پله ها بالا بروم وخودمرا به آن اطاقک لعنتی برسانم بعضی ازآنها به دنبالم میامدند: خانم چه عطری میزنید که اینهمه خوشبو ست ؟  وزنانی که مژه های مرا از بیخ میکشیدند تا ببیند مصنوعی است یا طبیعی ؟!

پس از ترک کارم فورا خودمرا درون یک تاکسی میانداختم وبخانه تاریک وصوت وکور خود میرفتم بچه خواب  بود ومادر نیز چراغهارا خاموش کرده وبخواب رفته بود ، آشپزخانه تاریک و.... با شکم گرسنه به رختخواب میرفتم حوصله خوردن چیزی را نداشتم زندگی تازه روی خشن وطینت وحشی خودرا بمن نشان داده حال در یک ترس در یک خوف ودریک احساس تنهایی گویی درمیان برف  ایستاده ام سرمای تنهایی مرا رنج میداد.......بقیه دارد-----------------

اضافه " بعضی از روزها چند ایمیل برایم من میرسد بعضی هارا جواب میدهم بعضی ها جرئت آنرا ندارند  که نام ونشانی و بقول معروف حتی سابجکت را بنویسند روز گذذشته ایمیلی داشتم ناشناس- تنها تیر آنرا خواندم درهمان تیتر نوشته بود:

شما با فلسفه سیاست هم آشنا هستید ومطالعه دارید ؟ درهمین جا جواب آن ناشناس را میدهم که " خیر قریان ، سیاست بدترین وبد بوترین چیز ی است که همیشه از آن دوری کرده ام ، سیاست یعنی کثافت ، همان جوجه سیاسی سابق برای همه عمرم کفایت میکند ، نه وارد سیاست میشوم ونه درباره اش مینویسم.

ثریا ایرنمنش  / شنبه / 7 9/013 میلادی / ساکن اسپانیا !

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

از پنجره

دراین سر زمین آنچنان خود را آراسته اند ودرانتظار قرعه کشی "المپیک" میباشند من مطمئن هستم المپیک جهانی هم دراینجا ذوب میشود . آخ ...بهتر است بروم بطرف نوشته ها گذشته وذکر مصیبتها که میدانم برای کسی هم مهم نیست حد اقل همه دردهایم را فراموش میکنم ویا یک درد دیگر بر روی سینه ام سنگینی خواهد کرد " یاد او" مرا شادمان میسازد میل دارم درباره او بنویسم دیگر هیچگاه درهیچ زمانی مردی مانند او پیدا نخواهد شد .

نه ، بهتر است همه چیز را عریان کنم آی زن لعنت ابدی برتوباد حال دربیمارستانی درکوههای پربرف سوئیس  درمیان ملافه های سفید همانند همان برفهای قله ها ی بلند خوابیدی ای بی خبر از آتشی که روشن کردی هم جان خودرا سوختی وهم دیگران را .

از کنار خیابان آهسته میگذشتم رفتار مهندس| واو| بدجوری اعصاب مر ا درهم کوبیده بود اتومبیل خان درآنسوی خیابان پارک شده بود علی آقا پشت فرمان بود اما ازخود خان خبری نبود بی اعتنا به آنسوی خیابان رفتم گویی میل دارم چیزی بخرم به یک مغازه لوازم ورزشی وارد شدم بی اراده دور مغازه میگشتم همه پیکرم میلرزید میدانستم دوچشم منحوس وتیز درپشت شیشه پنجره ها نگران من است  ، اتومبیل جلوی پایم ایستاد سوار شدم وبی اختیار خودم را درآغوش او انداختم وگریه را سر دادم میلرزیدم زنگ خطر به صدا در آمده بود میل نداشتم ازآنچه که دردفتر برمن گذشته کلامی باو بگویم .

بخانه رسیدیم واوبرای اولین بار بچه را دید اورا بغل کرد گویی بچه یا نوه خود اوست دستهایش را بوسید محکم اورا درآغوش فشرد سپس اورا بمن داد وگفت :

پسر بچه زیبایی است باید خیلی مواظب او باشی وسپس برای شام بیرون رفتیم

روابط ما دوباره اوج گرفت دیگردرباره آینده حرفی نمیزدیم اما من میبایست بفکر آتیه خود وآن پسرک زیبا باشم همسرم شناسنامه بچه را به درخانه آورده بود وخود مدتی درانتظار من ایستاده وسپس رفته بود.

فردای آن روز برایم پیغام داد که : ماما میل دارد بچه را ببیند اوف ، مگر ماما قلم پایش میشکست که خود به دیدن بچه بیاید من باید اورا بخانه اوببرم ؟.خان با دوربین کانون پورفشنال خود عکسهای زیادی ازمن وبچه گرفت گفت :

چقدر درهیبت مادر بودن زیباتر شده ای ، باو نگفتم این عشق است که مرا زیبا کرده است ، نه باو نگفتم ، هیچگاه باو نگفتم که چقدر ترا دوست میدارم وچه مدتی او درانتظار این کلام بود ، چرا باو نگفتم ؟ درغیابش گریه میکردم اگر شبی دیراز موعد اورا میدیدم مانند دیوانگان بودم آن روزها آهنگی بنام شور امیروف که| فکرت امیروف| بر مبنای شور ایرانی ساخته بود زیاد شنیده میشد ، مرتب به آن آهنگ گوش میدادم وبه صدای مرضیه که میگفت :

راضی مشو هرنیمه شب از سوز دل آهی بر آرم / راضی مشو ......... گرام را اوبرایم خریده بود ........دنباله دارد.

ثریا ایرانمنش / جمعه 6/9/013 میلادی /

توضیح " میل ندارم به سرزمینی که مرا پذیرفته توهینی روا داشته باشم اما بقول معروف من با قایق روی آب نیامدم با دست پر از انگلستان وفرار از دست مردیکه هرروز مرا تهدید مبکرد که خانه اورا تحلیه کنم ( همسر مرحومم) چاره ای نداتشم او درغیاب من برای خود اقامت دائم گرفته بود ومن هر شش ماه میبایست پشت دفتر هوم آفیس بانتظار بایستم ودست آخر  تنها پانزده روز بمن فر صت دادند که انگلستان را ترک کنم ومن بیخبر ازهمه چیز لباسها وکتابها وبچه هارا برداشتم ور اهی این سرزمین شدم تنها کشوری که درآن زمان ویزای ورودی نمیخواست  راهها به رویم بسته بود نه عقد نامه ونه پاسپورتهای قدیمی نه شناسنامه من وبچه ها هیچکدام دردستم نبود یا اینجا یا ترکیه وهمسر مهربانم فورا تابلوی ( فور سیل ) را روی زمین خانه ایکه سالها بامید آنکه بچه هایم در آنجا رشد کنند ودرس بخوانند ، کوبید . ماجرا های زیادی برمن گذشت تک وتنها  با سه بچه کوچک باینجا آمدم بی خبر ازاینکه چه خبط بزرگی را مرتکب شدم ...... که خود داستانی جداگانه است ............ثریا/ جمعه شانزدهم شهریور 92