پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۲

وهم

آفتاب را چه شد ؟

دریا چرا گریست ؟ آسمان تاریک شد /

هنگامیکه فشفشه ها ، به هوا بر خاستند /

دنیا یکپارچه سیاه شد / آن سوی زمان چه باید کرد

مگر قرار است که خون ببارد ؟

در یا چرا میگیرید ؟ آسمان ابری ، پرنده ها خاموش ، یک سکوت وهم آور

بگذار آفتاب مارا بپوشاند/ بگذار بر زمین خود بایستیم /برخاک خود

از چه چیز باید سخن گفت ؟ ما چگونه زنده ایم ؟

ونشسته ایم به تماشای آنان که مر گ را در  پیکر  خود خواندند

غم سنگینی ، بر ساقه نازک قلبم مانند موریانه چسپید

مسیر سوزان موشکی  که میرفت تا به آتش بکشد

پیکرهای باد کرده از گر سنگی را

به خیال یک آبگینه دیگر و........

غافلان وعاقلان خاموشند ، کیفهایشان آماده وخود

در مسیر یک پروازند ، بسوی آفتابی دیگر/

29/8/2013 میلادی / ثریا ایرانمنش / اسپانیا/

 

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۲

یک شاخه

میل دارم یک نقطه پایان برنوشته هایم ویک نقطه دیگر بر زندگیم بگذارم ، اما  درحال حاضر هیچگدام از این دو در اختیار من نیست ، نوشتن بهترین سرگرمی ودلخوشی من د راین بیغوله سرا ست  درگذشته هم هنگامیکه یک دختر بچه کوچک بودم همیشه قلم ودفتری پنهانی داشتم ومینوشتم یا نقاشی میکردم جمع آوذی اشعار ونوشته های بزرگان بهترین سرگرمی من بود از دنیا ومادیات آن خیلی به دور بودم ، دور، دور گویی زندگی درفراسوی من قرار دارد ومن اجازه ورود به حریم آنرا ندارم ، زندگی در ویترینی شیشه ای قرار داشت ومن از پشت شیشه آنرا تماشا میکردم بی آ نکه اجازه داشته باشم دست به آن بکشم همه زندگی من درخود فریبی گذشت .

امروز با نگاهی به عریانی روحم  وجامعه ای که درآن میزیستم ، می اندیشم، نه! پردور بودم آنچنان که هرگز نتوانستم حتی روزنه ای را پیدا کنم که از آن نسیمی خنک بر زندگی جهنمی من بوزد.

شاید مادرم دراین ویرانی سرنوشت من دخالتی مهم داشت وبقول خودش کدوی سر من خالی بود!! سر نوشت مرا میکشید بی آنکه خود بخواهم ومن یکپارچه سکوت بودم درمقابل تمام تهمت ها ، نفرت ها وافترا ها ، گویی ابدا بمن ارتباطی ندارد ، آخ ، از این ریشخند طبیعت  زمانی که درکودکی وخردسالی احترام تو از دست میرود باید درانتظار لطمه هایی باشی که دربزرگسالی برجان تو زخم میگذارد .

روزی چشم پزشک من بمن گفت : این چه نامی که تو برگزیده ای ؟ نامی شوم است ، نام ستاره ای است تنها درآسمان در گوشه ای نور می افشاند اما اجازه ورد به منظومه خود ودیگران را ندارد ، تنها میسوزد وتنها میمیرد ؟! در پاسخ او گفتم ، نام را من باخودم به دنیا نیاوردم ، سرنوشتم را به دست گرفتم حال نه درخیال بلکه درواقعیت گفته آن پزشک با تجربه را لمس میکنم سالیان درازی را با شوق وعشقی سرشار در عشق مادر بودن درمیان خستگی های فراوان ، در  لانه کوچک وآرامم ودر  منتهای صداقت واشتیاق  تنها درکنارمیوه خود نشستم  فرزندی که زیر نوازش دستهای گرم من رشد میکرد ومن درانتظار  پاداش خود وخانه ایکه درآن نسیم سعادت میوزد وچشمه عشق جاریست  دل سپردم واز پنجره تاریکم به روشنایی بیرون نگاه میکردم ، روشنایی ونورهایی فریبنده وچشمانی که درپشت عینکهای پستی ونادرستی پنهان بودند ، حقایقی لبریز از ریا ودروغ ومن درفکر آفرینش وباورهای خود امروز دیگر  هیچ چیز برای من ارزشی ندارد اگرچه دنیا کون فیکون شود واگر چه جنگ اتمی دربگیرد ، بی تفاوت به ویرانی ها مینگرم چرا که دلها همه ویرا نه  شده اند ودر میان آنها لاشخوران مشغول تغذیه وپروارشدن خود میباشند ، این دنیا دیگر برای من هیچ بها وارزشی ندارد چرا دوباره بخود فریبی مشغول شوم ؟ چرا ؟  تنها سهم من درمقابل رویم نقشه ای از سرزمینم قرار دارد وآنسوی دیگر یک تخته کوچک سیاه با ا شکال وصورتک های مسخره وچند پروانه که دروسط آن نوشته شده :   HAPPY BIRTHDAY........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / چهارشنبه /28/8/2013 میلادی / اسپانیا /

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

یکسالگی

تولد یکسالگی پسرم فرا رسید ، برای پدرش پیغام دادم اگر میل دارد میتواند بخانه ما بیاید ، خوشبختانه قبل از آمدن او محبوبه خانم با دوربینش آمد وچند عکس یادگاری از من وپسرم وخودش گرفت ا ما نماند ورفت ، خان هم گفت دیرتر  خواهم آمد ؛ من غذای مفصلی درست نکرده بودم کیک وچای وچند ساندویچ مقداری کتلت ، ناگهان درب باز شد او با چند زن ومردمست وشش دانگ وارد شدند ، زنهایی که درکار فیلم ودوبله ویا درکار ( دیگری) بودند مردانشان را نمی شناختم ، گویا از قبل درجای دیگری خودرا خوب ساخته بودند ، نه زنان را میشناختم ونه مردان را از سر وضع آنها معلوم بود که کارشان وشغلشان چیست وچه حرفه ای دارند ، بچه را به اطاق بردم وبه مادر سفارش کردم بیرون نیایید ، خودم روی یک صندلی نشستم به تماشا ، او درحالیکه زبانش لکنت داشت گفت :

این خانم مرا به جشن یکسالگی پسرش !! دعوت کرده است سپس رو بمن کرد و.گفت عیبی ندارد که من دوستانم را آورده ام ؟ هاهاهاها خنده های چندش آور کلمات شنیع وا شعار مستهجن ، گویی تنها برای تحقیر من آمده بود .

دیگر میل ندارم وارد بقیه ماجراها وداستان  بشوم خون آزمایش شد وجواب مثبت بود وایشان با افتخار تمام بمن اطلاع دادند که خوب صاحب پسری میباشند !! اما این پسر باید زیر  نظر  مادرجانشان بزرگ شود نه در خانه من ومادراملم که هر روز سر  سجاده می نشیند ونماز میخواند ، برایش پیغام دادم

مادرجان تو کارش وماموریتش را درقبال سایر جوانان  خوب انجام داده است وپاداش خودرا نیز گرفته ، او که خودرا حامی زنان میداند وسینه برای آزادی زنان چاک میدهد درجلسه های گوناگون حضور مییابد وجوانان را شستشوی مغزی میدهد ، وخورا به زیر  تانگ میاندازد  تا ازحقوق زنان وآزادی آنها حمایت کند، چرا حیثت مرا لکه دارمیکند ؟ کجاست آن حمایت وجان فشانی او برای زنان کشوری که حتی دران به دنیا هم نیامده است  او ازمن چه میداند ؟ به غیرا زچند کلمه کثیف که ازدهان تو ودیگران بگوشش رسیده ، چه چیزی از خانوداه من میداند ؟ اگر  پول فراوانی داشتم ویا از نوادگان نوکران وحاجبان درگاه شاه قجر بودم شاید امروز روی سرهمه جای داشتم اما ؟! متاسفم من نانم را ازبازوی توانا وپرقدرت خودم میخورم ، محال است ، محال است بگذارم دست او به پسر من برسد"

کور  خواندی این یکی دیگر قربانی شما وحزب شما نخواهد شد با تمام قدرتم اورا درمیان بازوان خودم میگیرم ، خوشبختانه کاری پیدا کردم از طریق معاون نخست وزیر درهمان بیغوله ای که او کار  میکرد دست تصادف بود ؟ یا دست سرنوشت ؟! هر  هفته بچه را بخانه مادرش میبرد تا موقع برگشت جان من به لبم میر سید ، چه ذکر ی در گوش بچه ام خواندند ؟ بچه هرروز از من دور تر  میشد ، زمانیکه میل داشتم اورا به آغوش بفشارم درپشت چادر  نماز مادر پنهان میشد ، مرا بنام کوچکم صدا میکرد ،؛ واتوبوس را که میدید خیال میکرد من درآنجا کار میکنم ومیگفت " اداره مامان !!! به دفترچه های قصه هایش دلبسته بود وآنهارا  وار ونه به دست میگرفت تا خوابش ببرد ،  آرزو داشتم سرم را  روی پاهای کوچک او بگذارم وتنهاییم را فراموش کنم اما فریاد او بلند میشد وفورا به اطاق مادر پناه میبرد ، مادر نیز اورا ازآن خود ساخته بود ، این بچه ای که میرفت پای در سن دوسالگی بگذارد مانند یک مرد جا افتاده وتجربه دیده با آن چشمان در شت وبراقش میدانست که چگونه باید راه روش خودرا پیدا کند ، روزهای تعطیل اورا با کالسکه به گردش میبردم به استخر شنا میبردم ، به رستوران میبردم تا دونفری باهم غذا بخوریم لب به غذا نمیزد ومیگفت که باید به توالت برود آنهم توالت ودستشویی خانه .

به خان گفقتم فرشهایت را ببر میخواهم خانه را عوض کنم چه بسا جناب صاحبخانه دوباره چشمش به فر شها افتاد وماموری دیگر را فرستاد برای جمع آوری آنها ، بجای آن دوفر ش گرانیها وزیبا دوعدد زیلوی ابی حاشیه دار  خریدم وخانه را با آنها فرش کردم  ، خانه ایکه درخیابان شمیران قدیم جای داشت وصاحبخانه ازمن همه نوع تعهدی را گرفته بود خودش درطبقه بالا زندگی میکرد خود وهمسرش هر دو معلم بودند من درطبقه هم کف که سه اطاق داشت با یک حیاط کوچک ویک حوض باندازه یک وان بزرگ زندگی تازه ای را شروع کردم دیگر خیالم از بابت همه چیز راحت بود اما نه.....تازه  جنگ شروع میشد واین آرامش قبل از طوفان بود که مرا فریب میداد....... بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 27/8/2013 میلادی/

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۲

حماسه

و...... تصویری بی شباهت ، به یک انسان /که اگر خنده اش را فراموش کند /با عبور از زنجیرهای زندگیش / با عبور از دردها / همانند من ! که سنگهای قدیمرا بردوش میکشم ، وروحم را از خلال دردها ، آزاد میکنم/ درچهار دیوار اطاق کوچکم / با الفاظ /..........ثریا

-----------------------

هفته گذشته آخر ین تصویر اورا که پسرم برایم فرستاد دیدم ، دردل گفتم :

در  طبیعت راز ورمز هایی وجود دارد که ما از آن بیخبریم ، نه دلم سوخت ونه حوصله تماشای  انرا داشتم ، یک پینوکیو با پاهای نخ کشیده با کیسه اکسیژن بردوش ودستهای قفل شده وصورتی همانن یک سنگ ، بی حرکت شاید مردن برای او بهترین کاری باشد که در عمر ش انجام میدهد بهتراز  متولد شد نش .

امروز هم گریستم ، بخاطر آنچه را که ازدست داده بودم ، درجوانی حیثیتم را آنهم به دست او ، او که مردی از تبار روشنفکران وتوده ها بود !!!!

آن شب نیز تا صبح گر یستم وفردای آن روز به " خان " تلفن کردم واز او خواستم تا ساعتی به منزل ما بیاید ، سرا سیمه آمد وهنگامیکه درب خانه ر ا باز کرد ، پرسید چی شده ؟ دزد آمده است ؟ گفتم نه از دزد بدتر ،؛ بنشین تا همه چیز را برایت بگویم ، روی سکوی جلوی درب آشپزخانه نشست ، ماجرای بیماری پسرم ، ماجرای حمله آوردن همسرش بمن ، ماجرای مرد صاحبخانه و بیکاری خودم وآخر ین آنها گفتگوی تلفنی همسرسابقم با من بود ، همه را توام با بغض واشک برای او تعریف کردم  او تمام  مدت گوش میداد ، سپس در چشمانش اشک نشست وپر سید چرا بمن نگفتی ؟ چه چیز را بتو بگویم ؟ دستمرا دراز کنم واز تو گدایی بکنم ، نه ! روی موزاییک نشسته ام اما غرورم وپاکیزگی پیکرم را حفظ کرده ام ، حال میتوانم با سر بلندی به صورت پسرم نگاه بکنم ، من هنوز همان زن شهر ستانی قدیمی هستم ، عزیزم .

از جای بلند شد وگفت :

من دوستانی درنخست وزیری دارم سفارش میکنم برایت کاری پیدا کنند اما....اما بهتر است به آن مار مولک مرده زهردار  بگویی که به آزمایشگاهی بروید وخون او وبچه وترا آزمایش کنند تا این ننگ را  از روی توو آن بچه بیگناه بردارد ، او برای فرار  از مسئولیت ویاشاید منافع خودش  دست باین گفتار  ننگین زده است ، فردا پسرت بزرگ خواهد شد وپدر ش را میخواهد باید جوابگوی اوهم باشی.

از خانه بیرون رفت ، تولد یکسالگی پسر م نزدیک میشد ، نزدیکیهای غروب دیدم کامیونی جلوی درب خانه ایستاد ، چند قالی بزرگ ، یک دست مبل ساده ومیزگرد بر دوش کار گران به درون خانه آمد ، میدانستم کار اوست ومیدانستم از کاری که همسر ش کرده با خبر است شاید دارد جبران میکند ، حیر ان ایستادم به تماشا ، پسرم ذوق کنان خودش را روی فرشهای گرانبها انداخت او هم طعم تلخ بدبختی را با سن کمش چشیده بود حال خوشحال بود ، خان از راه ر سید با مقدار زیادی میوه ویک دسته گل بزرگ ویک خرس سیاه وسفید برای پسرکم  چیزی نداشتم بگویم ، تنها اشکهایم سرازیر شدند وخودم را به آغوش او پرتاب کردم ، هرچه باشد شانه های بزرگ او جایگاه خوبی برای اشک ریختن من بود ......بقیه دارد/ ثریا ایرانمنش. اسپانیا .

 

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

بیرحم

از بیاد آوردن آن روزها ، دلم میگیرد آن روزهای وحشتناک ، فکر نوشتن را ازمن دور میکند ، یاد آوری آن خاطره ها پشتم را میلرزاند، شرکت داشت منحل میشد ، جناب مدیر عامل برای بردن من باخود به تبریز فشار میاورد دعوت اورا ردنمودم اشعار عاشقانه آن یکی که دیگر علنی شده بود حالم را بهم میزد ، از همه بدتر آن زن که مانند یک درخت خشک خودش را به آتش کشیده بود حال باچادر نماز سپیدش جلوی مرا گرفته وفریاد میکشید  تا نگهبانش را باو پس بدهم باو گفتم خانم عزیر من هیچ میلی ندارم با ارباب خانه شما رابطه داشته باشم تنها به آنسوی خیابان نگاه کنید او هرروز آنجا ایستاده وسایه وار مرا تعقیب میکند آدرس شرکت را آن عجوزه پیر حریص که اشتهای سیری ناپذیری داشت به آن زن داده واورا تحریک نموده  بود ، راهم را گر فتم بی آنکه حرفی از حقوق وباقیمانه آن بزنم بخانه رفتم ، بچه بیمار شده بود ، محبوبه خانم رفته بود ، مادر شیر مانده درشیشه را باو خورانده واورا به اسهال واستفراغ شدید مبتلا ساخته بود  آنهم پس از یکهفته بمن گفت ، بچه داشت ازدستم میرفت شبانه اورا بغل کرده با پای برهنه راهی بیمارستان | پارس| شدم ، دکترها جلو دویدند یکی از آنها گفت بچه مرده را آورده ای ؟ اگر تا چهل وهشت ساعت حالش خوب شود زنده میماند ، تا پنج صبح پشت دراطاق عمل نشستم صبح اورا مانند حضرت مسیح برصلیب آوردند به دست و پاهای او سرم وصل بود ، کنارش خوابیدم میل نداشتم بخواب روم میترسیدم دراین فاصله بچه بمیرد نزدیک ظهر  پرستار آمد وگفت شما بخانه بروید استراحت کنید حالش خوب است قول میدهم ، درتمام این مدت ابدا بفکر مخارج بیمارستان نبودم تنها آرزویم این بود که بچه ام سلامت از زیر بار این بیماری بیرون بیاید ، یکشب مادر کنار او بود ومن درراهرو راه میرفتم ،  به هیچکس خبری نداده بودم ،   سه روز بعد  حال بچه خوب شد ودکتر سفارش کرد که مواظب شیر وشیشه های او باشم . با یک صورتحساب به مبلغ نهصد وپنجاه تومان .

اولین کاری که کردم با پدرش تماس گرفتم وماجرا را برای او تعریف کردم وبرای اولین بار از آن مرد بی غیرت تقاضای کمک کردم ، در جوابم گفت :

اولا من از این پولها ندارم چرا اورا به بیمارستان دولتی نبردی ؟ ودوم اینکه  ازکجا بدانم او واقعا بچه من است ؟...

گوشی تلفن از دستم رها شد اینجارا دیگر نخوانده بودم درکنار همان اطاقک تلفن عمومی روی زمین پرت شدم دراین بین مهندس میم مدیر عامل سابق را دیدم که از پله ها پایین میاید ؛ پرسید تو اینجا چپکار میکنی ؟ با چهره اشک آلود اطاق پسرم را نشانش دادم ، رفت سری زد وبرگشت وگفتم حال باید مخارج بیمارستانرا بپردازم آیا از شرکت شما پولی طلب دارم؟ ببخشید که بیخبر رفتم ماجرا داشت بالا میگرفت ، دست درجیبش کرد ویک چک بمبلغ هزارتومان نوشت وگفت حالا این را داشته باش بعدا حساب میکنیم ، بدکاری کردی که بیخبر رفتی وبعد هم بیخبر بلیطها ی هواپیمارا پس دادی وبه تبریز نیامدی؟!!!!

آری من همیشه کارهایم روی نادانی بوده وهست ، آن دومرد ، دو موجودی که هیچ شباهتی به هم ندارند یکی بدبخت فلک زده که روی چهار پایه میایستد وشعار میدهد ، با ماهی چندر قاز حقوق که نیمی ازآن را باید به مادرجانش بدهد ودیگری مردی خود ساخته قوی جسورکه عاشقانه مرا دوست میدارد نیش هردو مدانند نیش مار دربدنم فرو میرود ، تنهایم بگذارید ، رهایم کنید ، باید تنها به پسرم پناه ببرم به تنها کسی که دراین دنیا دارم ؛ صاحبخانه  برای عقب افتادن کرایه اش سندرا به اجرا گذاشته بود ومامورین اجرا هرچه را که درخانه قابل !!! بود باخود برده بودند ، صاحبخانه آن مرد پلید با شکم باد کرده هرروز بخانه مامیامد وتقاضا ی ازدواج میکرد وخانه را پشت قباله ام می انداخت .اوف ....مرده شور خودت واین آپارتمان فکسنی را ببرد . از بیمارستان بخانه خالی برگشتیم ، نه فرش بود ، نه مبل ونه یخچال.

کف اطاق بچه را با مشمع لینولئوم فرش کردم همه جارا ضد عفونی نمودم چند شیشه جدید برای او خریدم وبه مادر گفتم :

مرسی دیگر بس است این یکی را برای من نگاه دارد وبه دنبال بقیه بچه هایت به آن دنیا نفرست ، بادی درگلو انداخت وگفت :

آن بچه هارا دایه هایشان کشتند نه من ، گفتم ، آن یکی که ازبالای پشت بام افتاد ومرد ، وآن پسرک دوساله که درحوض خانه خفه شد تو مشغول قلیان کشیدن ونششتن با دوستانت وهمسایه هابودی > دیگر بس است ،

صدای آن مرد بیرحم درگوشم زنگ میزد : ازکجا معلوم بچه من باشد ؟! اوف برتو ، نامرد بی وجدان من اگر میخواستم برای پسرم پدری دست وپاکنم مردانی از تو بزرگتر وبا ارزش تر بودند ، توخوب میدانی که این بچه متعلق بتوست ، اما برای فرار از مسئولیت حاضری هر تهمت وافترایی را بمن ، به مادر فرزندت بزنی تا خودت بزرگ جلوه کنی . آه  ،خداوندا کمکم کن.....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 25/8/2013 میلادی / ساعت 22/یازده دقیقه شب !

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۲

تو من باش

آه شما که صورتتانرا درسایه نقاب غم انگیز زندگی ، مخفی کرده اید /گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه میکنید که:

زنده های امروزی بجز تفاله یک زنده نیستند ؟ .......ازکتاب جاودانه فروغ فرخزاد.

------------------

امروز دست به یک خانه تکانی بزرگ زدم ، هرچه دفترچه یادداشتهای روزانه داشتم همهرا به درون سطل آشغا ل روانه نمودم ، درآنها همه چیز پیدا میشد آنها رزوهای غم انگیز غربت من بودند ، روزهایی که میل ندارم دیگر بیاد بیاورم ، آنهم دراین سر زمین با کسانی برخورد کردم که درتمامی زندگیم نمیدانستم این موجودات وجود دارند ، گویی تازه به دنیا پای گذاشتم وتازه معنی زندگی را فهمیدم ، زنهای چاله میدانی ، مردان لات آدمکش وقاچاقچی ، دکترهای قلابی واز همه مهمتر آدمکشان حرفه ای ، نوشتن درباره آنها افتخاری نیست .

درب را به روی خود بستم ونشستم به یاد گذشته ها ونوشتم بازهم مینویسم خطوط را رها نخواهم کرد وهمچنان شماری از آدمهارا که هرکدام مانند اشکال هندسی به شکل های مختلفی جلوه میکنند .

من سکوتم را میشکنم وبیاد میاور م که درآن زمان اگر زخمی بر پیکرم مینشت زخم عشق بود نه زخم زبان ونه کارد سلاخی ، حال دراین شبه جزیره سرگردانی دارم تکه تکه میشوم دیگر  خبری از آن آسمان آبی  وپر ستاره نیست ، من دریک دنیای بی تفاوتی افکار وصداها راه میر وم .

حال برمیگردم به گذشته ها ، به همان روزهایی که خیال میکردم درد ناکند به همان زمانی که هنوز " ایمان " درون سینه ها کار میکرد تا اینجا سخت آمدم خیلی سخت بود آنچنان که آن روزها برایم بهشت را تداعی میکند.

امروز هرچه بود بیرون ریختم باید ازنو زاده شوم باید از خاکستر دیروز برخیزم ، چقدر اسیر آن دست نوشته ها بودم اوف ، حال خیالم راحت است کسی نمیتواند آنهارا بخواند ، تنها موشهای زباله دانی آنهارا خواهند جوید  امروز میان اینهمه آدمهایی که از سراسر  دنیا باین سو هجوم آورده اند آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود وبغض را با لیوانی آب ویا یک ظرف ماست یخ زده فرو مینشانم ، خار ج از معرکه ها هستم دیگر عمرم را برای خاطرات به هدر نخواهم داد آنچه را که مینویسم مرا شاد میکند ودراین گمانم که روحی درپشت سرم ایستاده ومرا ودار به نوشتن میکند ، شاید او میل دارد جاودان بماند ، مطمئنا هیچگاه در هیچ مکتبی وکلاسی از نوشته های من بهره نخواهند گر فت چه بسا به روزگارم نیز بخندنداما نباید فراموش کنیم که من از چه سر زمینی بر خاستم ومعلوم نیست درکجای این دنیا در یک توپ گرد به هوا پرتا ب شوم ، من از نوع ونژاد آنها نبودم ونیستم چیزهایی ر ا نمیتوانستم قبول کنم سر  پیچی میکردم وهمین سر پیچی ها بود که مردم را به قضاوت میکشاند ، روح من شکننده وشیشه ای بود میبایست از دید دل به آن نگاه کرد اما دیگران از دیدگاه خودشان مرا میسنجیدند این مردمانی که زیر  بار اشعار شمس تبریزی وحافظ وگنجوی وسعدی وعطار وخواجه عبداله انصاری غلط میزدند تنها انبوه کتابهایشان درقفسه ها به نمایش در میامد بی آنکه ورقی ر ا خوانده بانشد کارشان بشکن وبالا بیانداز وکمری که قر میداد ، مادر قدیمی من همه اشعار حافظ را از حفظ میخواند وسعدی را چند بار دوره کرده بود اما ههیچگاه هیچکس اورا ببازی نگرفت ، زمنیهایش  ،ا سبهایش ، وزندگیش به تاراج رفته بود مانند امروز من سرنوشت ها هم گویا ارثی میباشند...... بقیه دارد .........ثریا ایرانمنش / اسپانیا/