تولد یکسالگی پسرم فرا رسید ، برای پدرش پیغام دادم اگر میل دارد میتواند بخانه ما بیاید ، خوشبختانه قبل از آمدن او محبوبه خانم با دوربینش آمد وچند عکس یادگاری از من وپسرم وخودش گرفت ا ما نماند ورفت ، خان هم گفت دیرتر خواهم آمد ؛ من غذای مفصلی درست نکرده بودم کیک وچای وچند ساندویچ مقداری کتلت ، ناگهان درب باز شد او با چند زن ومردمست وشش دانگ وارد شدند ، زنهایی که درکار فیلم ودوبله ویا درکار ( دیگری) بودند مردانشان را نمی شناختم ، گویا از قبل درجای دیگری خودرا خوب ساخته بودند ، نه زنان را میشناختم ونه مردان را از سر وضع آنها معلوم بود که کارشان وشغلشان چیست وچه حرفه ای دارند ، بچه را به اطاق بردم وبه مادر سفارش کردم بیرون نیایید ، خودم روی یک صندلی نشستم به تماشا ، او درحالیکه زبانش لکنت داشت گفت :
این خانم مرا به جشن یکسالگی پسرش !! دعوت کرده است سپس رو بمن کرد و.گفت عیبی ندارد که من دوستانم را آورده ام ؟ هاهاهاها خنده های چندش آور کلمات شنیع وا شعار مستهجن ، گویی تنها برای تحقیر من آمده بود .
دیگر میل ندارم وارد بقیه ماجراها وداستان بشوم خون آزمایش شد وجواب مثبت بود وایشان با افتخار تمام بمن اطلاع دادند که خوب صاحب پسری میباشند !! اما این پسر باید زیر نظر مادرجانشان بزرگ شود نه در خانه من ومادراملم که هر روز سر سجاده می نشیند ونماز میخواند ، برایش پیغام دادم
مادرجان تو کارش وماموریتش را درقبال سایر جوانان خوب انجام داده است وپاداش خودرا نیز گرفته ، او که خودرا حامی زنان میداند وسینه برای آزادی زنان چاک میدهد درجلسه های گوناگون حضور مییابد وجوانان را شستشوی مغزی میدهد ، وخورا به زیر تانگ میاندازد تا ازحقوق زنان وآزادی آنها حمایت کند، چرا حیثت مرا لکه دارمیکند ؟ کجاست آن حمایت وجان فشانی او برای زنان کشوری که حتی دران به دنیا هم نیامده است او ازمن چه میداند ؟ به غیرا زچند کلمه کثیف که ازدهان تو ودیگران بگوشش رسیده ، چه چیزی از خانوداه من میداند ؟ اگر پول فراوانی داشتم ویا از نوادگان نوکران وحاجبان درگاه شاه قجر بودم شاید امروز روی سرهمه جای داشتم اما ؟! متاسفم من نانم را ازبازوی توانا وپرقدرت خودم میخورم ، محال است ، محال است بگذارم دست او به پسر من برسد"
کور خواندی این یکی دیگر قربانی شما وحزب شما نخواهد شد با تمام قدرتم اورا درمیان بازوان خودم میگیرم ، خوشبختانه کاری پیدا کردم از طریق معاون نخست وزیر درهمان بیغوله ای که او کار میکرد دست تصادف بود ؟ یا دست سرنوشت ؟! هر هفته بچه را بخانه مادرش میبرد تا موقع برگشت جان من به لبم میر سید ، چه ذکر ی در گوش بچه ام خواندند ؟ بچه هرروز از من دور تر میشد ، زمانیکه میل داشتم اورا به آغوش بفشارم درپشت چادر نماز مادر پنهان میشد ، مرا بنام کوچکم صدا میکرد ،؛ واتوبوس را که میدید خیال میکرد من درآنجا کار میکنم ومیگفت " اداره مامان !!! به دفترچه های قصه هایش دلبسته بود وآنهارا وار ونه به دست میگرفت تا خوابش ببرد ، آرزو داشتم سرم را روی پاهای کوچک او بگذارم وتنهاییم را فراموش کنم اما فریاد او بلند میشد وفورا به اطاق مادر پناه میبرد ، مادر نیز اورا ازآن خود ساخته بود ، این بچه ای که میرفت پای در سن دوسالگی بگذارد مانند یک مرد جا افتاده وتجربه دیده با آن چشمان در شت وبراقش میدانست که چگونه باید راه روش خودرا پیدا کند ، روزهای تعطیل اورا با کالسکه به گردش میبردم به استخر شنا میبردم ، به رستوران میبردم تا دونفری باهم غذا بخوریم لب به غذا نمیزد ومیگفت که باید به توالت برود آنهم توالت ودستشویی خانه .
به خان گفقتم فرشهایت را ببر میخواهم خانه را عوض کنم چه بسا جناب صاحبخانه دوباره چشمش به فر شها افتاد وماموری دیگر را فرستاد برای جمع آوری آنها ، بجای آن دوفر ش گرانیها وزیبا دوعدد زیلوی ابی حاشیه دار خریدم وخانه را با آنها فرش کردم ، خانه ایکه درخیابان شمیران قدیم جای داشت وصاحبخانه ازمن همه نوع تعهدی را گرفته بود خودش درطبقه بالا زندگی میکرد خود وهمسرش هر دو معلم بودند من درطبقه هم کف که سه اطاق داشت با یک حیاط کوچک ویک حوض باندازه یک وان بزرگ زندگی تازه ای را شروع کردم دیگر خیالم از بابت همه چیز راحت بود اما نه.....تازه جنگ شروع میشد واین آرامش قبل از طوفان بود که مرا فریب میداد....... بقیه دارد
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 27/8/2013 میلادی/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر