چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۲

یک شاخه

میل دارم یک نقطه پایان برنوشته هایم ویک نقطه دیگر بر زندگیم بگذارم ، اما  درحال حاضر هیچگدام از این دو در اختیار من نیست ، نوشتن بهترین سرگرمی ودلخوشی من د راین بیغوله سرا ست  درگذشته هم هنگامیکه یک دختر بچه کوچک بودم همیشه قلم ودفتری پنهانی داشتم ومینوشتم یا نقاشی میکردم جمع آوذی اشعار ونوشته های بزرگان بهترین سرگرمی من بود از دنیا ومادیات آن خیلی به دور بودم ، دور، دور گویی زندگی درفراسوی من قرار دارد ومن اجازه ورود به حریم آنرا ندارم ، زندگی در ویترینی شیشه ای قرار داشت ومن از پشت شیشه آنرا تماشا میکردم بی آ نکه اجازه داشته باشم دست به آن بکشم همه زندگی من درخود فریبی گذشت .

امروز با نگاهی به عریانی روحم  وجامعه ای که درآن میزیستم ، می اندیشم، نه! پردور بودم آنچنان که هرگز نتوانستم حتی روزنه ای را پیدا کنم که از آن نسیمی خنک بر زندگی جهنمی من بوزد.

شاید مادرم دراین ویرانی سرنوشت من دخالتی مهم داشت وبقول خودش کدوی سر من خالی بود!! سر نوشت مرا میکشید بی آنکه خود بخواهم ومن یکپارچه سکوت بودم درمقابل تمام تهمت ها ، نفرت ها وافترا ها ، گویی ابدا بمن ارتباطی ندارد ، آخ ، از این ریشخند طبیعت  زمانی که درکودکی وخردسالی احترام تو از دست میرود باید درانتظار لطمه هایی باشی که دربزرگسالی برجان تو زخم میگذارد .

روزی چشم پزشک من بمن گفت : این چه نامی که تو برگزیده ای ؟ نامی شوم است ، نام ستاره ای است تنها درآسمان در گوشه ای نور می افشاند اما اجازه ورد به منظومه خود ودیگران را ندارد ، تنها میسوزد وتنها میمیرد ؟! در پاسخ او گفتم ، نام را من باخودم به دنیا نیاوردم ، سرنوشتم را به دست گرفتم حال نه درخیال بلکه درواقعیت گفته آن پزشک با تجربه را لمس میکنم سالیان درازی را با شوق وعشقی سرشار در عشق مادر بودن درمیان خستگی های فراوان ، در  لانه کوچک وآرامم ودر  منتهای صداقت واشتیاق  تنها درکنارمیوه خود نشستم  فرزندی که زیر نوازش دستهای گرم من رشد میکرد ومن درانتظار  پاداش خود وخانه ایکه درآن نسیم سعادت میوزد وچشمه عشق جاریست  دل سپردم واز پنجره تاریکم به روشنایی بیرون نگاه میکردم ، روشنایی ونورهایی فریبنده وچشمانی که درپشت عینکهای پستی ونادرستی پنهان بودند ، حقایقی لبریز از ریا ودروغ ومن درفکر آفرینش وباورهای خود امروز دیگر  هیچ چیز برای من ارزشی ندارد اگرچه دنیا کون فیکون شود واگر چه جنگ اتمی دربگیرد ، بی تفاوت به ویرانی ها مینگرم چرا که دلها همه ویرا نه  شده اند ودر میان آنها لاشخوران مشغول تغذیه وپروارشدن خود میباشند ، این دنیا دیگر برای من هیچ بها وارزشی ندارد چرا دوباره بخود فریبی مشغول شوم ؟ چرا ؟  تنها سهم من درمقابل رویم نقشه ای از سرزمینم قرار دارد وآنسوی دیگر یک تخته کوچک سیاه با ا شکال وصورتک های مسخره وچند پروانه که دروسط آن نوشته شده :   HAPPY BIRTHDAY........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / چهارشنبه /28/8/2013 میلادی / اسپانیا /

هیچ نظری موجود نیست: