پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۲

وهم

آفتاب را چه شد ؟

دریا چرا گریست ؟ آسمان تاریک شد /

هنگامیکه فشفشه ها ، به هوا بر خاستند /

دنیا یکپارچه سیاه شد / آن سوی زمان چه باید کرد

مگر قرار است که خون ببارد ؟

در یا چرا میگیرید ؟ آسمان ابری ، پرنده ها خاموش ، یک سکوت وهم آور

بگذار آفتاب مارا بپوشاند/ بگذار بر زمین خود بایستیم /برخاک خود

از چه چیز باید سخن گفت ؟ ما چگونه زنده ایم ؟

ونشسته ایم به تماشای آنان که مر گ را در  پیکر  خود خواندند

غم سنگینی ، بر ساقه نازک قلبم مانند موریانه چسپید

مسیر سوزان موشکی  که میرفت تا به آتش بکشد

پیکرهای باد کرده از گر سنگی را

به خیال یک آبگینه دیگر و........

غافلان وعاقلان خاموشند ، کیفهایشان آماده وخود

در مسیر یک پروازند ، بسوی آفتابی دیگر/

29/8/2013 میلادی / ثریا ایرانمنش / اسپانیا/

 

هیچ نظری موجود نیست: