دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۲

حماسه

و...... تصویری بی شباهت ، به یک انسان /که اگر خنده اش را فراموش کند /با عبور از زنجیرهای زندگیش / با عبور از دردها / همانند من ! که سنگهای قدیمرا بردوش میکشم ، وروحم را از خلال دردها ، آزاد میکنم/ درچهار دیوار اطاق کوچکم / با الفاظ /..........ثریا

-----------------------

هفته گذشته آخر ین تصویر اورا که پسرم برایم فرستاد دیدم ، دردل گفتم :

در  طبیعت راز ورمز هایی وجود دارد که ما از آن بیخبریم ، نه دلم سوخت ونه حوصله تماشای  انرا داشتم ، یک پینوکیو با پاهای نخ کشیده با کیسه اکسیژن بردوش ودستهای قفل شده وصورتی همانن یک سنگ ، بی حرکت شاید مردن برای او بهترین کاری باشد که در عمر ش انجام میدهد بهتراز  متولد شد نش .

امروز هم گریستم ، بخاطر آنچه را که ازدست داده بودم ، درجوانی حیثیتم را آنهم به دست او ، او که مردی از تبار روشنفکران وتوده ها بود !!!!

آن شب نیز تا صبح گر یستم وفردای آن روز به " خان " تلفن کردم واز او خواستم تا ساعتی به منزل ما بیاید ، سرا سیمه آمد وهنگامیکه درب خانه ر ا باز کرد ، پرسید چی شده ؟ دزد آمده است ؟ گفتم نه از دزد بدتر ،؛ بنشین تا همه چیز را برایت بگویم ، روی سکوی جلوی درب آشپزخانه نشست ، ماجرای بیماری پسرم ، ماجرای حمله آوردن همسرش بمن ، ماجرای مرد صاحبخانه و بیکاری خودم وآخر ین آنها گفتگوی تلفنی همسرسابقم با من بود ، همه را توام با بغض واشک برای او تعریف کردم  او تمام  مدت گوش میداد ، سپس در چشمانش اشک نشست وپر سید چرا بمن نگفتی ؟ چه چیز را بتو بگویم ؟ دستمرا دراز کنم واز تو گدایی بکنم ، نه ! روی موزاییک نشسته ام اما غرورم وپاکیزگی پیکرم را حفظ کرده ام ، حال میتوانم با سر بلندی به صورت پسرم نگاه بکنم ، من هنوز همان زن شهر ستانی قدیمی هستم ، عزیزم .

از جای بلند شد وگفت :

من دوستانی درنخست وزیری دارم سفارش میکنم برایت کاری پیدا کنند اما....اما بهتر است به آن مار مولک مرده زهردار  بگویی که به آزمایشگاهی بروید وخون او وبچه وترا آزمایش کنند تا این ننگ را  از روی توو آن بچه بیگناه بردارد ، او برای فرار  از مسئولیت ویاشاید منافع خودش  دست باین گفتار  ننگین زده است ، فردا پسرت بزرگ خواهد شد وپدر ش را میخواهد باید جوابگوی اوهم باشی.

از خانه بیرون رفت ، تولد یکسالگی پسر م نزدیک میشد ، نزدیکیهای غروب دیدم کامیونی جلوی درب خانه ایستاد ، چند قالی بزرگ ، یک دست مبل ساده ومیزگرد بر دوش کار گران به درون خانه آمد ، میدانستم کار اوست ومیدانستم از کاری که همسر ش کرده با خبر است شاید دارد جبران میکند ، حیر ان ایستادم به تماشا ، پسرم ذوق کنان خودش را روی فرشهای گرانبها انداخت او هم طعم تلخ بدبختی را با سن کمش چشیده بود حال خوشحال بود ، خان از راه ر سید با مقدار زیادی میوه ویک دسته گل بزرگ ویک خرس سیاه وسفید برای پسرکم  چیزی نداشتم بگویم ، تنها اشکهایم سرازیر شدند وخودم را به آغوش او پرتاب کردم ، هرچه باشد شانه های بزرگ او جایگاه خوبی برای اشک ریختن من بود ......بقیه دارد/ ثریا ایرانمنش. اسپانیا .

 

هیچ نظری موجود نیست: