از بیاد آوردن آن روزها ، دلم میگیرد آن روزهای وحشتناک ، فکر نوشتن را ازمن دور میکند ، یاد آوری آن خاطره ها پشتم را میلرزاند، شرکت داشت منحل میشد ، جناب مدیر عامل برای بردن من باخود به تبریز فشار میاورد دعوت اورا ردنمودم اشعار عاشقانه آن یکی که دیگر علنی شده بود حالم را بهم میزد ، از همه بدتر آن زن که مانند یک درخت خشک خودش را به آتش کشیده بود حال باچادر نماز سپیدش جلوی مرا گرفته وفریاد میکشید تا نگهبانش را باو پس بدهم باو گفتم خانم عزیر من هیچ میلی ندارم با ارباب خانه شما رابطه داشته باشم تنها به آنسوی خیابان نگاه کنید او هرروز آنجا ایستاده وسایه وار مرا تعقیب میکند آدرس شرکت را آن عجوزه پیر حریص که اشتهای سیری ناپذیری داشت به آن زن داده واورا تحریک نموده بود ، راهم را گر فتم بی آنکه حرفی از حقوق وباقیمانه آن بزنم بخانه رفتم ، بچه بیمار شده بود ، محبوبه خانم رفته بود ، مادر شیر مانده درشیشه را باو خورانده واورا به اسهال واستفراغ شدید مبتلا ساخته بود آنهم پس از یکهفته بمن گفت ، بچه داشت ازدستم میرفت شبانه اورا بغل کرده با پای برهنه راهی بیمارستان | پارس| شدم ، دکترها جلو دویدند یکی از آنها گفت بچه مرده را آورده ای ؟ اگر تا چهل وهشت ساعت حالش خوب شود زنده میماند ، تا پنج صبح پشت دراطاق عمل نشستم صبح اورا مانند حضرت مسیح برصلیب آوردند به دست و پاهای او سرم وصل بود ، کنارش خوابیدم میل نداشتم بخواب روم میترسیدم دراین فاصله بچه بمیرد نزدیک ظهر پرستار آمد وگفت شما بخانه بروید استراحت کنید حالش خوب است قول میدهم ، درتمام این مدت ابدا بفکر مخارج بیمارستان نبودم تنها آرزویم این بود که بچه ام سلامت از زیر بار این بیماری بیرون بیاید ، یکشب مادر کنار او بود ومن درراهرو راه میرفتم ، به هیچکس خبری نداده بودم ، سه روز بعد حال بچه خوب شد ودکتر سفارش کرد که مواظب شیر وشیشه های او باشم . با یک صورتحساب به مبلغ نهصد وپنجاه تومان .
اولین کاری که کردم با پدرش تماس گرفتم وماجرا را برای او تعریف کردم وبرای اولین بار از آن مرد بی غیرت تقاضای کمک کردم ، در جوابم گفت :
اولا من از این پولها ندارم چرا اورا به بیمارستان دولتی نبردی ؟ ودوم اینکه ازکجا بدانم او واقعا بچه من است ؟...
گوشی تلفن از دستم رها شد اینجارا دیگر نخوانده بودم درکنار همان اطاقک تلفن عمومی روی زمین پرت شدم دراین بین مهندس میم مدیر عامل سابق را دیدم که از پله ها پایین میاید ؛ پرسید تو اینجا چپکار میکنی ؟ با چهره اشک آلود اطاق پسرم را نشانش دادم ، رفت سری زد وبرگشت وگفتم حال باید مخارج بیمارستانرا بپردازم آیا از شرکت شما پولی طلب دارم؟ ببخشید که بیخبر رفتم ماجرا داشت بالا میگرفت ، دست درجیبش کرد ویک چک بمبلغ هزارتومان نوشت وگفت حالا این را داشته باش بعدا حساب میکنیم ، بدکاری کردی که بیخبر رفتی وبعد هم بیخبر بلیطها ی هواپیمارا پس دادی وبه تبریز نیامدی؟!!!!
آری من همیشه کارهایم روی نادانی بوده وهست ، آن دومرد ، دو موجودی که هیچ شباهتی به هم ندارند یکی بدبخت فلک زده که روی چهار پایه میایستد وشعار میدهد ، با ماهی چندر قاز حقوق که نیمی ازآن را باید به مادرجانش بدهد ودیگری مردی خود ساخته قوی جسورکه عاشقانه مرا دوست میدارد نیش هردو مدانند نیش مار دربدنم فرو میرود ، تنهایم بگذارید ، رهایم کنید ، باید تنها به پسرم پناه ببرم به تنها کسی که دراین دنیا دارم ؛ صاحبخانه برای عقب افتادن کرایه اش سندرا به اجرا گذاشته بود ومامورین اجرا هرچه را که درخانه قابل !!! بود باخود برده بودند ، صاحبخانه آن مرد پلید با شکم باد کرده هرروز بخانه مامیامد وتقاضا ی ازدواج میکرد وخانه را پشت قباله ام می انداخت .اوف ....مرده شور خودت واین آپارتمان فکسنی را ببرد . از بیمارستان بخانه خالی برگشتیم ، نه فرش بود ، نه مبل ونه یخچال.
کف اطاق بچه را با مشمع لینولئوم فرش کردم همه جارا ضد عفونی نمودم چند شیشه جدید برای او خریدم وبه مادر گفتم :
مرسی دیگر بس است این یکی را برای من نگاه دارد وبه دنبال بقیه بچه هایت به آن دنیا نفرست ، بادی درگلو انداخت وگفت :
آن بچه هارا دایه هایشان کشتند نه من ، گفتم ، آن یکی که ازبالای پشت بام افتاد ومرد ، وآن پسرک دوساله که درحوض خانه خفه شد تو مشغول قلیان کشیدن ونششتن با دوستانت وهمسایه هابودی > دیگر بس است ،
صدای آن مرد بیرحم درگوشم زنگ میزد : ازکجا معلوم بچه من باشد ؟! اوف برتو ، نامرد بی وجدان من اگر میخواستم برای پسرم پدری دست وپاکنم مردانی از تو بزرگتر وبا ارزش تر بودند ، توخوب میدانی که این بچه متعلق بتوست ، اما برای فرار از مسئولیت حاضری هر تهمت وافترایی را بمن ، به مادر فرزندت بزنی تا خودت بزرگ جلوه کنی . آه ،خداوندا کمکم کن.....بقیه دارد
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 25/8/2013 میلادی / ساعت 22/یازده دقیقه شب !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر