آه شما که صورتتانرا درسایه نقاب غم انگیز زندگی ، مخفی کرده اید /گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه میکنید که:
زنده های امروزی بجز تفاله یک زنده نیستند ؟ .......ازکتاب جاودانه فروغ فرخزاد.
------------------
امروز دست به یک خانه تکانی بزرگ زدم ، هرچه دفترچه یادداشتهای روزانه داشتم همهرا به درون سطل آشغا ل روانه نمودم ، درآنها همه چیز پیدا میشد آنها رزوهای غم انگیز غربت من بودند ، روزهایی که میل ندارم دیگر بیاد بیاورم ، آنهم دراین سر زمین با کسانی برخورد کردم که درتمامی زندگیم نمیدانستم این موجودات وجود دارند ، گویی تازه به دنیا پای گذاشتم وتازه معنی زندگی را فهمیدم ، زنهای چاله میدانی ، مردان لات آدمکش وقاچاقچی ، دکترهای قلابی واز همه مهمتر آدمکشان حرفه ای ، نوشتن درباره آنها افتخاری نیست .
درب را به روی خود بستم ونشستم به یاد گذشته ها ونوشتم بازهم مینویسم خطوط را رها نخواهم کرد وهمچنان شماری از آدمهارا که هرکدام مانند اشکال هندسی به شکل های مختلفی جلوه میکنند .
من سکوتم را میشکنم وبیاد میاور م که درآن زمان اگر زخمی بر پیکرم مینشت زخم عشق بود نه زخم زبان ونه کارد سلاخی ، حال دراین شبه جزیره سرگردانی دارم تکه تکه میشوم دیگر خبری از آن آسمان آبی وپر ستاره نیست ، من دریک دنیای بی تفاوتی افکار وصداها راه میر وم .
حال برمیگردم به گذشته ها ، به همان روزهایی که خیال میکردم درد ناکند به همان زمانی که هنوز " ایمان " درون سینه ها کار میکرد تا اینجا سخت آمدم خیلی سخت بود آنچنان که آن روزها برایم بهشت را تداعی میکند.
امروز هرچه بود بیرون ریختم باید ازنو زاده شوم باید از خاکستر دیروز برخیزم ، چقدر اسیر آن دست نوشته ها بودم اوف ، حال خیالم راحت است کسی نمیتواند آنهارا بخواند ، تنها موشهای زباله دانی آنهارا خواهند جوید امروز میان اینهمه آدمهایی که از سراسر دنیا باین سو هجوم آورده اند آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود وبغض را با لیوانی آب ویا یک ظرف ماست یخ زده فرو مینشانم ، خار ج از معرکه ها هستم دیگر عمرم را برای خاطرات به هدر نخواهم داد آنچه را که مینویسم مرا شاد میکند ودراین گمانم که روحی درپشت سرم ایستاده ومرا ودار به نوشتن میکند ، شاید او میل دارد جاودان بماند ، مطمئنا هیچگاه در هیچ مکتبی وکلاسی از نوشته های من بهره نخواهند گر فت چه بسا به روزگارم نیز بخندنداما نباید فراموش کنیم که من از چه سر زمینی بر خاستم ومعلوم نیست درکجای این دنیا در یک توپ گرد به هوا پرتا ب شوم ، من از نوع ونژاد آنها نبودم ونیستم چیزهایی ر ا نمیتوانستم قبول کنم سر پیچی میکردم وهمین سر پیچی ها بود که مردم را به قضاوت میکشاند ، روح من شکننده وشیشه ای بود میبایست از دید دل به آن نگاه کرد اما دیگران از دیدگاه خودشان مرا میسنجیدند این مردمانی که زیر بار اشعار شمس تبریزی وحافظ وگنجوی وسعدی وعطار وخواجه عبداله انصاری غلط میزدند تنها انبوه کتابهایشان درقفسه ها به نمایش در میامد بی آنکه ورقی ر ا خوانده بانشد کارشان بشکن وبالا بیانداز وکمری که قر میداد ، مادر قدیمی من همه اشعار حافظ را از حفظ میخواند وسعدی را چند بار دوره کرده بود اما ههیچگاه هیچکس اورا ببازی نگرفت ، زمنیهایش ،ا سبهایش ، وزندگیش به تاراج رفته بود مانند امروز من سرنوشت ها هم گویا ارثی میباشند...... بقیه دارد .........ثریا ایرانمنش / اسپانیا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر