جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۲

فروغ

.... و چنینم من ؛ قلعه نشین حماسه های پر تکبر/دریک طوفان بزرگ تاریخ

ومحبوس در زندان کینه ها / برقی در دشنه انتقام وشکوفه سرخ پیراهنی /

در کنار راه فردای بردگان امروز ، | شاملو|

-----------------

با زگو کردن ونوشته های دیروزی دردهارا بیشتر میسازد باید چند روزی صبرکنم تا خون خشکیده که دوباره سر  باز کرده است دلمه شود.

شب گذشته کتابی از | فروغ فرخ زاد | میخواندم مرثیه هایی که مردان آن زمان درمرگش سروده بودند ودر زند ه ماندنش از او فرار میکردند ،

امروز کتابهای او ممنوع النتشار / اشعارش سوزانده شده وبجایش اشعار ملامجلسی واحکام او اجر ا میشود ، زنی آزاده که میرفت تا عشق را به معنای واقعی زنده کند ،  او آزاده به دنیا امد وآزاد زیست ودردکشید وخیلی زود جهان را به دنیا دوستان واگذاشت  برادرش ر ا زبا قساوت تمام قطعه قطعه کردند که میگفت : عشق بوی خوبی دارد .

قوانین را مردان مینویسند وزنانی که دلخوش به افسار ویراق وپالان زیبای طلا یی ونقره میباشند آن قوانین احمقانه ر ا مو بموبه اجرا میگذارند حال یا واقعا به آن معتقدند ویا محکومند ویا برق طلاهها والماسها چشمانشانرا کور  کرده است .

من از جهنم میایم ، جهنمی که همین مردان وهمان زنان برایم ساختند وهیزمش را هروروز بیشتر کردند ، زنانی ودخترانی را میدیدم که از بغل خوابی شبانه بر گشته وهنوز بوی آن بغل خوابی از تنشان هوارا بد بو میکرد اما با پوزه های بسته شان | احترام| داشتند بازی را بلد بودند .

فروغ بد بازی کرد دستش را نشان همه داد ، منهم دنباله روی اوبودم اشعار  او مرا ور وحیه ام را عوض میکرد، نمیدانستم که درمیان چه مردمی زندگی میکنم ، سادگی وصفای طبیعی | شهرستان| هنوز درتمام وجودم نشسته بود دنیارا از چشم پاک خودم میدیدم ونمیدانستم مارها وافعی ها وموشهای جونده چگونه روح وپیکر مرا میجوند وزهر خودرا به کامم میریزند وبه جایی مرا میر سانند که دست به خودکشی میزنم بی آنکه به عواقب زندگی تنها فرزندم بیاندیشم .

امر وز آن دردها همه وجودمرا فرا گرفته اند وآن ملتی که زیر علم آزادی سینه میزد حال منفور ، بدبخت ، معتاد ، زیر عبای ملا دارد جان میکند واصالت وگدذشته خودرا نفی مینماید، ونسل سوم ، نسلی که باید نام آنرا نسل مرده گذاشت همان بچه های بی سر  ومادرانی که نوزادان بی مغز وبی کله به دنیا میاورند .

روز گذشته عکسی رادریک سایت دیدم که شاید مشئوم تر ین عکسی باشد از اسارت یک ملت ، اسارت زن ، ملایی درپشت یک پرده ایستاده بود وشاگردانش که همگی دختر بودند با چادر سیاه وعد ه روبنده پشت نیمکت مشغول نوشتن دیکته بودند ، دیکته ای که از یک مغز تهی ، یک انسان خالی وبی شعور که تنها درد او شکم وزیر شکم میباشد ، در  مغز این زنان حوان فرو میکرد ، او درپشت پاراوان ایستاده بود تا زنانرا نبیند !!! واین است زندگی یک ملت ودرآن زمان من خیال میکردم به همانگونه که درخیابان آزادانه راه میروم ، آزادم ، رهایم ، چه اشتباهی ، من در پی نجات روح خودم بودم و.......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش/ اسپانیا / پنجشنبه22 آگوست 2013 میلادی/

هیچ نظری موجود نیست: