چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۲

پرنده

شب ، شب تار است ؛/ شب بیمار است / از غریق دریای وحشت زده ، بیمار است /شب از سایه ها وغریو دریا سر شار است / زیباترین شبی ، برای دوست  داشتن /........احمد شا ملو.

-------------------------------

من همیشه برای یک عشق زیسته ام وعشق های دیگر برایم بی معنی ورسوا کننده بوده اند ، زنانی که دراطرافم بودند همه باداشتن همسر وگاهی فرزند یکی را هم همیشه به دنبال خود یدک میکشیدند حال یا معلم زبان بود! یا معلم موسیقی بود !؟ ویا شغل دیگری درکنار خانم داشت . بمن مربوط نیست تاجایی که به زندگی من دخالت نکنند وصدمه نرسانند من کاری به زندگی خصوصی آنها نخواهم داشت ، خانم مهندس کازیمیر جوانکی از ارامنه را به دنبال خود یدک میکشید وهرروز از جلوی دفتر من رد میشد مرا تعقیب میکرد من بی خبر از همه توطئه ها سرم به کار خودم مشغول بود ، هر روز عصر خان درجلوی دفتر درانتظارم بود با هم سری به خانه میزدیم سپس برای شام با دوستان وآشنایان بیرون میرفتیم ویا او برای بازی به کلوپ روانه میشد او عاشق بیقرا ربازی بود.

حال نمیدانستم در باره این بریده روزنامه حاوی شعر باو چیزی بگویم یا نه سکوت گاهی بهترین است .

آنروز عصر هنگامیکه میخواستم از دفتر خارج شوم مدیر عامل را به همراه رییس حسابداری دیدم که از ته راهرو بسوی درب خروجی میامدند ، رییس حسابداری گفت :

آه ...چه زود همه چیز صاف وصوف شد انگار نه انگار که بچه ای آنهم به آن بزرگی به دنیا آورده ای ( میخواستم بگویم باید ازمادر وآن کتاب قطورش تشکر کنم ) اما تنها به یک لبخند اکتفا کردم ، مهندس| میم| مدیر عامل گفت من به حسابداری گفته ام دست به حقوق تو نزنند وآن هزارتومان چشم روشنی و یک کادو برای تو باشد ، ....اوف ، یاد بدهکاریم نبودم ، سرخ شدم وتشکر کردم وگفتم خیلی زیاد است !!! بیخبر از آنچه درمغز پلید این آقایان میگذشت گویی همه درانتظار این بودند که من باررا بر زمین بگذارم وآنها سوارم شوند .

آن روز عصر خیلی خوشحالتر بودم وماجرا  رابرای خان تعریف کردم سپس اضافه نمودم که حال برای خود دنیایی دارم یک دنیای بزرگ ، ودرواقع اگر اصرار  تو نبود امروز این بره کوچلو را نداشتم ( همین جمله بعدها تولید سوء تفاهم برای کسانی شد که شعورشان باندازه شعور یک الاغ بود) ! او درجوابم گفت "حال بیا این دنیاراباهم قسمت کنیم به دنیای من بیا ، گفتم نه ! متشکرم من وظیفه سختی دارم  وارد شدن به دنیای تو یعنی اینکه از وظیفه خود دست بکشم من امروز باید چند نفر را نان بدهم بنا براین باید بیشتر کارکنم امروز باندازه کافی هوای تازه دارم تا نفس بکشم میل ندارم آنرا آلوده سازم ، او ناگهان بازویم را گرفت وگفت :

یعنی دنیای من کثیف است ؟ گفتم چندان هم تمیز نیست  کمی باید پنجره هارا باز کنی ، من از امروز دیگر بخودم تعلق ندارم یک محیط کوچکی برای فعالیتهایم دارم به کسی هم محتاج نیستم ( دروغ میگفتم آنقدر باو وشانه های بزرگ او احتیاج داشتم ، آنقدر میل داشتم دربازوان وسینه پهن او گم شوم اما تعهد سپرده بودم ) . سپس ادامه دام :

امروز آزادم ، آزاد نفس میکشم  ، او. گفت برای داشتن تو دست به همه کاری میزنم اگر چه باید آدم بکشم اما مرا به اجبار وادار مکن هیچ میل ندارم اجباری دراین کار باشد همان اندیشه جبر مرا میکشد نه ! پیوند دونفر نباید با جبر توام باشد دلم پر هوای ترا دارد اما دیگر دیر است خیلی هم دیر ، من سکوت کردم سپس به خانه نزدیک شدیم باو گفتم فردا ناهار دررستوران مایسن ترا خواهم دید حال باید بروم خانه وبچه را شیر بدهم ، جای فشار دست او روی بازوانم میسوخت ودلم پر هوای اورا داشت اندوهی سنگین بر قلبم نشسته بود بی آنکه بخواهم ویا بدانم عا شق او بودم ....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / چهارشنبه 21/8/2013 میلادی / اسپانیا/

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۲

برگشت

.....وز مین را باران برکت ها شدن ، مرگ فواره از این دست هست / شاملو

-------------------------------------------------------------------

شتاب داشتم که هرچه زودتر به دفترم برگردم آن خانم جانشین موقتی  با گرفتن حقوق یک ماهه  من جایش را خالی کرده بود.

دفتر  کارم تمیز روی میز گلدانی از گلهای رز سرح وصوراتی وزرد قرار داشت ، پوشه ها وپرونده ها رویهم بطور مرتب چیده شده بود ، ساعت نه صبح سینه هایم درد گرفت موقع شیر بچه بود اما ...بچه درخانه داشت با شیر خشک | مای بوی| که پوستر تبلیغاتی آنرا به دیوار اطاق بچه چسپانده بودم ، تغذیه میشد ومن غذای اورا  سهم طیعی اورادرون دست شویی خالی میکردم .

ساعت دوازه نیز میبایست این برنامه را تکرار کنم ، کارمندان حسابداری واطاق نقشه کشی به دیدارم آمدند عده ای بطور لفظی به خوش امد گویی مشغول شدند بچه های خوبی بودند ( خیلی خوشگل شده اید ) آخ نه ...تنها کمی وضع ظاهریم عوض شده مرسی ، آه اگر بگویم بهترین اوقات وسالهای زندگیم کدام بودند ، تنها همان سالها که هم عشق داشتم ، هم کار داشتم وهم مادربودم واین بهترین هدیه ای است که خداوند به بنده ناچیز خود اهدا میکند.

چه روزهای خوبی بودند آن روزها ، روزهای پر شور ، روزگار بی دردیها روزگار پس از زدو خوردهای سیاسی وبقول عده ای " کودتا" ! حال نخست وزیر جدید | امینی| که از  طرف دول بزرگ ! تعیین شده است  میل داشت جلوی خیلی از ریخت وپاشهارا بگیرد واولین حمله او به شرکتها وکارخانجات خصوصی بود ، مقاطعه کاران جدیدی ! از راه رسیده بودند شرکتهای چند ملیتی ومیل داشتند خودشان این کارها را انجام دهند بنا براین یکی یکی از شرکتها ی مقاطعه کاری وشرکتهای خصوصی تعطیل میشدند به قول ضرباالمثل معروف " هنگامیکه دیدی ریش همسایه ات را میتراشند ، تو خود ریشت را مرطوب کن " درشرکت ماهم ولوله هایی ایجاد شده بود اما من کمتر به آنها گوش داده ویا دل میسپردم.

یکی از پوشه هار باز کردم ...وای یک سیتواسیون چند برگه مر بوط به ساختمان یک بیمارستان که میبایست آنرا درچهار نسخه تنظیم میکردم ، درآن طرف پوشه کاغذی مانند بریده روزنامه جلب توجهم را کرد آنرا با کلیپ به پوشه وصل کرده بودند ، آنرا باز کردم شعر تازه ای از " رهی معیری" بود که زیر بعضی از ابیات خط قرمز ویا سبز کشیده شده بود :

درپیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم/ گر شکوه ای دارم ز دل به یار صاحب دل کنم / از گل شنیدم بوی او / مستانه رفتم سوی او و...... ( هنوز آن قطعه روزنامه که رنگش مانند کاه شده در میان دفترچه هایم موجود است )

چه کسی این شعررا باین پوشه وصل کرده است ؟ این سیتواسیون وگزارش خصوصی نیست باید برای مجمع عمومی تنظیم شود ، یکی یکی از کار فرمایان وبچه های حسابداری وسایرین را از زیر نظر  گذراندم مدیر عامل با آن عینک ته استکانی وموهای سپیدش تنها بفکر کارخانه پیاز خشک ورب سازی بود ، مهندس " شاز" تنها موقع تشکیل مجمع عمومی میامد  او شرکت مقاطع کاری بزرگی را که تنها کارش شهر سازی بود اداره میکرد واین شرکت کوچک ما که جزیی از آن بود فقط درکار مقاطعه، خانه سازی وبیمارستان وجاده سازی بود.

مهندس خیابانی یک آدم خشک کمونیست دوآتشه وبد اخلاق بود او که گاهی به شرکت میامد  وخیلی خشک جواب سلام مرا میداد، مهندس " واو" هم تنها یکبار با او حرف زدم همان درخت نازک وشکننده که هرآن فکر میکنی کمرش خم شده ومیشکند ، رییس حسابداری پیرمردی با هیکل بزرگ که درگیر دختر بیمار وپسرش بود بچه های حسابداری هم هیچکدام کاری به نامه های رسمی واداری نداشتند ، چه کسی این شعررا برای من فرستاد ه بود ؟ وچه چیزی را میخواست بگوید؟.....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / 20/8/2013 میلادی / اسپانیا /

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۲

روشنایی

صبح زود ، بچه را آوردند تا باو شیر بدهم ، سینه هایم دردناک وورم کرده بودند از بیرون صدای وزش باد درمیان درختان میپیچید گویی فرشتگان آواز میخوانند بچه آرام بود این کوچولو ، این بره سفید که مانند یک تکه مرمر دربغلم جای داشت اضطرابی نداشتم فردا روز دیگری است ، نه دیگر میل ندارم آن لبخند وآن ظاهر سازی پدرت راببینم اینجا ودرزندگی ما نباید حرفی ازحزب وبرادر بزرگ باشد بگذار نگهبانان دیروزی از او حمایت کنند تو فرزند منی وامروز در زیر سینه من خوابیده ای بی شک درآینده گرفتاریهای با پدرت خواهم داشت اما بنوعی آنهارا نیز دفع خواهم کرد.

ساعت از نه گذشته بود که تلفن به صدا در آمد یکی از مهندسین از دفتر کارزنگ میزد این اقای مهندی با آن قد بلند ولاغر وآن دستهای استخوانی بسیار بد عنق وتلخ بود وهمان کسی بود که روز اول مرا به دفترخواند واستخدام نمود صاف راه میرفت مانند یک درخت خشک سرش همیشه پایین بود اما امروز با شوخ طبعی بسیار میشنیدم که میگفت :

شنیدم گل کاشتی ،  | سرخ شدم | سپس گفت کی برمیگردی ما دلمان برایت تنگ شده است ما " ثریای" خودمان را میخواهیم ! ایران یک ثریا دارد  واورا هم ما داریم ؟! سپس گفت خانمم به دیدنت آمد ؟ گفتم بلی ، خیلی هم مرا خجالت دادند ، گفت ، ابدا ، سپس پرسیدم آیا از خانم جانشین من راضی هستید ؟ درجوابم گفت ابدا ، زنی جلف ، درنهایت بسیار خطرناک است آخرترا چه به این اشخاص؟  خنده ام گرفت ، در جواب گفتم :

جناب مهندس < واو> انسان دراین جنگل بزرگ با همه گونه حیواناتی روبرو میشود اینهم یکی از همانهاست خوشحالم که مورد قبول شما واقع نشد  نگران ازدسنت دادن کارم بودم ، گفت ، ابدا ، ابدا ، هرچه زودتر برگرد ما ترا دوست داریم ترا باهمه خوبیها وبدیهایت ، گفتم میشود یکی از بدیهایم را نام ببرید تا بلکه بتوانم خودرا اصلاح کنم ؟  گفت : یکی از بدیهایت ، بی توجهی تو به  اطرافیانت میباشد .....د رتو هیچ سنگدلی وخشونتی دیده نمیشود مانند همان بچه ای که تازه به دنیا آورده ای بیگناهی خیلی زود  با این خانم تر ک مراوده کن ، گفتم چشم خداحافظی کردیم وگوشی را گذاشتم وذوقی دردلم پدید آمد هنوز هستند کسانی که مرا برای خودم دوست میدارند توقع از این آدم خشک وبی احساس نداشتم ، تامدتی لبخند روی لبانم نشسته بود......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / 19/8/2013/ میلادی / اسپانیا /

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

دهل

من آن دهل زن مستم که به مستی درمیدان/ دهل خودبجای پرچم بر سرنیزه نهادم / ؟

طبیعت وقوانین آن همیشه درشب نهفته بود وپرودگار نیوتون را فرستاد تا شب را نورانی کند ؟! اینهارا درکتابی که به دستم بود میخواندم ، خوابم نمیبرد یک احساس درونی بمن میگفت :

خوشبختی توهمان یک لحظه بود تمام شد دیگر هیچگاه روی خوشی وخوشبختی را نخواهی دید .

اولین سبد گل با شاخه های بلند رز وگلایول بدون نام ونشان به اطاقم رسید میدانستم از طرف چه کسی است ! ودومین آنها از طرف روسای شرکت هرچند به بزرگی اولی نبود اما بازهم قد برافراشته بود به همراه یک کارت امضاء شده بنام روسای شرکت ورییس حسابداری ، چند دسته گل از طرف کارمندان شرکت وهمسران کارفرمایانم که بنوبه خود آمدمد وبرایم لباسهای رنگارنگ بچگانه آوردند ،  هیچ خوشحالی بمن دست نداد ، چیزی دردرونم سر به طغیان برداشته بود ، مادر با یک کتاب قطور ویک پارچه آمده بود تا شکم مرا  محکم ببندد درآینده شکم بزرگ نشود پر ستار  جلوی اورا گرفت وگفت این کار خطرناک است اما او کتاب را روی شکم من گذاشت .

برای همسر سابقم پیغام تلفنی گذاشتم که پسرش به دنیا آمده اگر میل دارد میتواند به بیمارستان بیابد واورا ببیند .

حدود عصر بود که با چند تن از همکاران ویارنش آمد گویی میترسید تنها با من روبروشود ، هنگامیکه بچه را آوردند تا اوببیند اولین حرفی که زد این بود:

اولین ریس جمهور ایران به دنیا آمد !

از فشار خنده نزدیک بود بترکم ، باو گفتم پسر من هیچگاه گرد سیاست نخواهد گشت ، گفت ، تنها پسر تو نیست  من از سهم خودم میگویم ، سهم تو ؟ ها ....

یک ربع " پهلوی" یک کیک کوچک وچند دست لباس زیر بچه بعنوان کادو آورده بود که آنهارا روی تخت گذاشت وبادی به غب غب انداخت وگفت :

اینهارا ماما داده است !!!  خودت چی؟ هیچ ، نگاهی به گلهای اطراف اطاق انداخت سپس گفت :

انگار ملکه اینجا وضع حمل کرده است ، اینهمه گل ؟ گفتم بلی من درمقام خودم یک ملکه هستم وصاحب یک پسر بزرگترین پسر این بیمارستان از امروز او تاجی است بر تارک سرمن واگر زندگی میکنم بخاطر اوست  ، ودردل گفتم :

چرا باید بترسم آنهم درزمانیکه دنیا میرود تا قهرمانان خودرا بسازد .

او چند کلمه ای جا بجا ازدهانش خارج شد اگر ذره بین داشت تمام اعضاء وجوارح بچه را زیر  ذربین میگذاشت تا برای مادرجانش خبر ببرد من درانتظار هیچ عکس العمل مهربانی از طرف او نبودم آن اندام نحیف ،  وآن شخصیت خواب الوده را خوب میشناختم ، هرچند بادی به غب غب انداخته بود وبه نسل خود مینگریست دوستانش نگاهی زیر چشمی به بچه که مانند یک فرشته در  ملافه های سفید وآبی خوابیده بود انداخته وسپس گفتند :

باید خوب تغذیه شده باشی ، درجوابشان گفتم بلی؟ اول از همه آرامش وسپس سیب وشیر این دو غذای روزانه من بود .

کادوهای اورا به پرستاران دادم وزیر لب گتم ، آخ مرد که هنوز عقل درستی نداری وهنوز احتیاج به یک شهرت کاذب داری اما من هیچ احتیاج بتو وخانواده مهاجر تو ندارم بازوانم قوی وساقهای پایم قویترند وقلبم بزرگتراز همه دنیا......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 18/8/2013 / اسپانیا /

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

تولد من!

بی حوصله راه میرفتم ، بیاد آوردم فردا تولدم میباشد ، این ر وزها دیگر میلی ندارم که روزشمار زندگی باشم اطرافیان بیشترازمن تلاش میکنند زمانیکه از چهار چوب بلوغ گذشتی واز پله های عمر بالارفتی ، دراوج هستی ناگهان فرود میایی آنهم بسرعتی که بالا رفتی ، درجوانی مستی ودرپیری سستی میان سالی در کمرکش زندگی گم شد .

آماده فرود از آن قلعه غروی ، ازمنزلی به منزل دیگر کوچ کردن ودردیایی دیروز زیستن.

امروز پس از آنکه باغچه را آب دادم ومشغول جابجا یی بعضی از آشغالهای بالکن بودم ، به ناگهان سرم با تیره آهنی که از زیر ماشین کولر درمیامد برخورد  کرد وخون جاری شد ،  گلدان چینی زیبایی که داشتم ناگهان سقوط کرد وشکست ومن تنها کاری که توانستم بکنم این بود که ، عینکم را زیر پاهایم خورد کنم ،  دیگر میلی نداشتم شاهد بقیه حوادث باشم  و میلی هم به دیدن این دنیا وحیواناتی که درآن زندگی میکنند ، ندارم

حال فردا دیگر نمیتوانم موهایم را بشویم وخودرا آماده ناهار تولدم بکنم ! نه اندوهگینم ونه شاد ، دیگر بی تفاوت نشسته ام ، هدیه تولم ر ا را دریافت کردم :

سرگردان این دنیای بیکرانم / با کوله پستی از خستگیها ودردها /

سرگشته این جهانم / با کوله پشتی از کلمات بجا مانده  تلخ وشیرین /

آن خانه بزرگ قدیمی که برشش ستون تنهایی خود

ایستاده بود . درانتهای جهان گم شد

آن خانه بر تارک یک تاریخ پوسیده ومردمی پوسیده تر

لم داده است / آن خانه بابادگیرهای سوراخ ودرمسیر باد است

فصلهایم گم شده اند  ، روزها با صبوری ، ازاعماق روحم

گذر  میکنند/ آن خانه عشق که شفافترین وپاکترین لحظه هارا

رقصان بر دایره زمان ومکان داشت / گم شد

حال درکجای این جهان فراخ  ایستاده ام ؟

ثریا / 16 آگوست 2013 / اسپانیا /

 

چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۲

تولداولین نوزاد

ساعت چهارونیم صبح بود که درد ها شروع شدند ، مادر دراطاق خودش ختم امن یجیب ودعای جوشن کبیر میخواند ، خانمی از آشنایان نزد من مانده بود تا کلید کشو ها وپرونده های دفتر را باو بدهم مدت بیست وپنج روز مرخصی داشتم وایشان را بجای خود به دفتر میفرستادم سر از پا نمیشناخت چه بسا کاررا روی هوا میگرفت زنی بود تقریبا سیه چرده با لبانی کلفت بسبک زنان افریقایی با داشتن یک همسر  ژیگولو که سر پوشی برای کارهایش بود هنوز چشم طمع به ( خان) داشت ، خان هم از د سترس به دور بود !

زن از نظر نیروی زمینی از مرد بسیار قویتر است تنها زمانی دچار وحشت میشود که مرد دامی بر سر راهش گذاشته باشد من خودرا بسیار قوی میپینداشتم بنا براین از هیچ چیز باک نداشتم ، حتی از خیانت زنانی مانند زن همراهم !

با هم به خیابان آمدیم ویک تاکسی گرفتیم وبه سوی بیمارستان رهسپار شدیم دربلوار الیزابت یا بولوار کرج که امروز نمیدانم چه نامی بر آن نهاده اند ؟ یک اتومبیل شخصی محکم به تاکسی ما کوبید آنهم در همان صندلی که من نمشسته بودم ، دستم را روی شکمم گذاشتم وگفتم :

پسرم ، راه چندانی نمانده این ضربه را نیز تحمل کن ، پول را روی صندلی تاکسی انداختم وپیاده بسوی زایشگاه ورجاوند روان شدم ، پر  دردداشتم وپر خسته بودم ،هنوز آسمان تاریک بود .

زن پرستاری فورا بسوی من دوید وگفت ، تنها آمدی ماجرا را باو گفتم ودرهمین بین آن خانم نیز از راه رسید پر ستار مرا به اطاق معاینه راهنمایی کرد وپس را بالا پایین شدن من گفت گمان کنم تا شب کار داشته باشی ؟ .روبه خانم همراهم کرد وگفت شما بهتر  است بروید گمان نکنم تا قبل از نیمه شب او بچه اش را به دنیا بیاورد .

روی تخت دراز کشیدم درد امانم را بریده بود لبانم را گاز میگرفتم ودستهایم را به میله های تختخواب میگرفتم وآنهارا فشار میدادم تا صدایی از گلویم بلند نشود در اطاق بغلی من زنی در  حال زایمان بود وهمه پیامبرها وامام ها را  به کمک میطلبید آنهم با فریادهای بلند وناهنجار .یا دست بریده ابوالفضل ، یا سید الشهدا ، یا امام زمان ، یا امارضای غریب ، یا علی ، یا محمد ، یا مریم مقدس !

پرستار به درون آمد پرسید درد داری ؟ گفتم خیلی زیاد ، گفت پس چرا صدایت درنمی آید ؟ بغلی را ببین ؟! گفتم صدای من به درونم میپیچد میل ندارم فرزندم نیز درآینده فریاد بکشد  فریاد تنها انرژی مرا کمتر  میکند زن نگاهی بمن انداخت  نگاهی که یک چوپان به گوسفندانش میاندازد ورفت .

ساعت دوازده شب بود که پسرم بطور  طبیعی به دنیا آمد به وزن چهار کیلو وهشتصد وپنجاه گرم وقد پنجاه وچهار سانتیمتر ! آه....فریاد دکتر ورجاوند بلند شد ، بارک اله دخترم یک قهرمان به دنیا آورده ای؟! این اولین بچه ای است که در طول این چند ماه با این وزن وبطور طبیعی به دنیا آمده است آفرین ،آفرین ، درآن ساعت که پسرم ر ا درآغوش گر فتم وبه چشمان درشت وبراق او که باز شده وهمه را میپایید با صورتی به رنگ هلو وموهای خرمایی دردل گفتم آیا زنی ازمن دردنیا خوشبختر هست ؟..........

این خوشبختی بیش از چند ثانیه طول نکشید ناگهان بفکر آینده او افتادم وباخود گفتم ، مادر بدبختی هستم . .....بقیه دارد !

ثریا ایرانمنش /اسپانیا / چهار شنبه 14/8/2013 میلادی /