یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

دهل

من آن دهل زن مستم که به مستی درمیدان/ دهل خودبجای پرچم بر سرنیزه نهادم / ؟

طبیعت وقوانین آن همیشه درشب نهفته بود وپرودگار نیوتون را فرستاد تا شب را نورانی کند ؟! اینهارا درکتابی که به دستم بود میخواندم ، خوابم نمیبرد یک احساس درونی بمن میگفت :

خوشبختی توهمان یک لحظه بود تمام شد دیگر هیچگاه روی خوشی وخوشبختی را نخواهی دید .

اولین سبد گل با شاخه های بلند رز وگلایول بدون نام ونشان به اطاقم رسید میدانستم از طرف چه کسی است ! ودومین آنها از طرف روسای شرکت هرچند به بزرگی اولی نبود اما بازهم قد برافراشته بود به همراه یک کارت امضاء شده بنام روسای شرکت ورییس حسابداری ، چند دسته گل از طرف کارمندان شرکت وهمسران کارفرمایانم که بنوبه خود آمدمد وبرایم لباسهای رنگارنگ بچگانه آوردند ،  هیچ خوشحالی بمن دست نداد ، چیزی دردرونم سر به طغیان برداشته بود ، مادر با یک کتاب قطور ویک پارچه آمده بود تا شکم مرا  محکم ببندد درآینده شکم بزرگ نشود پر ستار  جلوی اورا گرفت وگفت این کار خطرناک است اما او کتاب را روی شکم من گذاشت .

برای همسر سابقم پیغام تلفنی گذاشتم که پسرش به دنیا آمده اگر میل دارد میتواند به بیمارستان بیابد واورا ببیند .

حدود عصر بود که با چند تن از همکاران ویارنش آمد گویی میترسید تنها با من روبروشود ، هنگامیکه بچه را آوردند تا اوببیند اولین حرفی که زد این بود:

اولین ریس جمهور ایران به دنیا آمد !

از فشار خنده نزدیک بود بترکم ، باو گفتم پسر من هیچگاه گرد سیاست نخواهد گشت ، گفت ، تنها پسر تو نیست  من از سهم خودم میگویم ، سهم تو ؟ ها ....

یک ربع " پهلوی" یک کیک کوچک وچند دست لباس زیر بچه بعنوان کادو آورده بود که آنهارا روی تخت گذاشت وبادی به غب غب انداخت وگفت :

اینهارا ماما داده است !!!  خودت چی؟ هیچ ، نگاهی به گلهای اطراف اطاق انداخت سپس گفت :

انگار ملکه اینجا وضع حمل کرده است ، اینهمه گل ؟ گفتم بلی من درمقام خودم یک ملکه هستم وصاحب یک پسر بزرگترین پسر این بیمارستان از امروز او تاجی است بر تارک سرمن واگر زندگی میکنم بخاطر اوست  ، ودردل گفتم :

چرا باید بترسم آنهم درزمانیکه دنیا میرود تا قهرمانان خودرا بسازد .

او چند کلمه ای جا بجا ازدهانش خارج شد اگر ذره بین داشت تمام اعضاء وجوارح بچه را زیر  ذربین میگذاشت تا برای مادرجانش خبر ببرد من درانتظار هیچ عکس العمل مهربانی از طرف او نبودم آن اندام نحیف ،  وآن شخصیت خواب الوده را خوب میشناختم ، هرچند بادی به غب غب انداخته بود وبه نسل خود مینگریست دوستانش نگاهی زیر چشمی به بچه که مانند یک فرشته در  ملافه های سفید وآبی خوابیده بود انداخته وسپس گفتند :

باید خوب تغذیه شده باشی ، درجوابشان گفتم بلی؟ اول از همه آرامش وسپس سیب وشیر این دو غذای روزانه من بود .

کادوهای اورا به پرستاران دادم وزیر لب گتم ، آخ مرد که هنوز عقل درستی نداری وهنوز احتیاج به یک شهرت کاذب داری اما من هیچ احتیاج بتو وخانواده مهاجر تو ندارم بازوانم قوی وساقهای پایم قویترند وقلبم بزرگتراز همه دنیا......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / یکشنبه 18/8/2013 / اسپانیا /

هیچ نظری موجود نیست: