جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۲

تولد من!

بی حوصله راه میرفتم ، بیاد آوردم فردا تولدم میباشد ، این ر وزها دیگر میلی ندارم که روزشمار زندگی باشم اطرافیان بیشترازمن تلاش میکنند زمانیکه از چهار چوب بلوغ گذشتی واز پله های عمر بالارفتی ، دراوج هستی ناگهان فرود میایی آنهم بسرعتی که بالا رفتی ، درجوانی مستی ودرپیری سستی میان سالی در کمرکش زندگی گم شد .

آماده فرود از آن قلعه غروی ، ازمنزلی به منزل دیگر کوچ کردن ودردیایی دیروز زیستن.

امروز پس از آنکه باغچه را آب دادم ومشغول جابجا یی بعضی از آشغالهای بالکن بودم ، به ناگهان سرم با تیره آهنی که از زیر ماشین کولر درمیامد برخورد  کرد وخون جاری شد ،  گلدان چینی زیبایی که داشتم ناگهان سقوط کرد وشکست ومن تنها کاری که توانستم بکنم این بود که ، عینکم را زیر پاهایم خورد کنم ،  دیگر میلی نداشتم شاهد بقیه حوادث باشم  و میلی هم به دیدن این دنیا وحیواناتی که درآن زندگی میکنند ، ندارم

حال فردا دیگر نمیتوانم موهایم را بشویم وخودرا آماده ناهار تولدم بکنم ! نه اندوهگینم ونه شاد ، دیگر بی تفاوت نشسته ام ، هدیه تولم ر ا را دریافت کردم :

سرگردان این دنیای بیکرانم / با کوله پستی از خستگیها ودردها /

سرگشته این جهانم / با کوله پشتی از کلمات بجا مانده  تلخ وشیرین /

آن خانه بزرگ قدیمی که برشش ستون تنهایی خود

ایستاده بود . درانتهای جهان گم شد

آن خانه بر تارک یک تاریخ پوسیده ومردمی پوسیده تر

لم داده است / آن خانه بابادگیرهای سوراخ ودرمسیر باد است

فصلهایم گم شده اند  ، روزها با صبوری ، ازاعماق روحم

گذر  میکنند/ آن خانه عشق که شفافترین وپاکترین لحظه هارا

رقصان بر دایره زمان ومکان داشت / گم شد

حال درکجای این جهان فراخ  ایستاده ام ؟

ثریا / 16 آگوست 2013 / اسپانیا /

 

هیچ نظری موجود نیست: