چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۲

تولداولین نوزاد

ساعت چهارونیم صبح بود که درد ها شروع شدند ، مادر دراطاق خودش ختم امن یجیب ودعای جوشن کبیر میخواند ، خانمی از آشنایان نزد من مانده بود تا کلید کشو ها وپرونده های دفتر را باو بدهم مدت بیست وپنج روز مرخصی داشتم وایشان را بجای خود به دفتر میفرستادم سر از پا نمیشناخت چه بسا کاررا روی هوا میگرفت زنی بود تقریبا سیه چرده با لبانی کلفت بسبک زنان افریقایی با داشتن یک همسر  ژیگولو که سر پوشی برای کارهایش بود هنوز چشم طمع به ( خان) داشت ، خان هم از د سترس به دور بود !

زن از نظر نیروی زمینی از مرد بسیار قویتر است تنها زمانی دچار وحشت میشود که مرد دامی بر سر راهش گذاشته باشد من خودرا بسیار قوی میپینداشتم بنا براین از هیچ چیز باک نداشتم ، حتی از خیانت زنانی مانند زن همراهم !

با هم به خیابان آمدیم ویک تاکسی گرفتیم وبه سوی بیمارستان رهسپار شدیم دربلوار الیزابت یا بولوار کرج که امروز نمیدانم چه نامی بر آن نهاده اند ؟ یک اتومبیل شخصی محکم به تاکسی ما کوبید آنهم در همان صندلی که من نمشسته بودم ، دستم را روی شکمم گذاشتم وگفتم :

پسرم ، راه چندانی نمانده این ضربه را نیز تحمل کن ، پول را روی صندلی تاکسی انداختم وپیاده بسوی زایشگاه ورجاوند روان شدم ، پر  دردداشتم وپر خسته بودم ،هنوز آسمان تاریک بود .

زن پرستاری فورا بسوی من دوید وگفت ، تنها آمدی ماجرا را باو گفتم ودرهمین بین آن خانم نیز از راه رسید پر ستار مرا به اطاق معاینه راهنمایی کرد وپس را بالا پایین شدن من گفت گمان کنم تا شب کار داشته باشی ؟ .روبه خانم همراهم کرد وگفت شما بهتر  است بروید گمان نکنم تا قبل از نیمه شب او بچه اش را به دنیا بیاورد .

روی تخت دراز کشیدم درد امانم را بریده بود لبانم را گاز میگرفتم ودستهایم را به میله های تختخواب میگرفتم وآنهارا فشار میدادم تا صدایی از گلویم بلند نشود در اطاق بغلی من زنی در  حال زایمان بود وهمه پیامبرها وامام ها را  به کمک میطلبید آنهم با فریادهای بلند وناهنجار .یا دست بریده ابوالفضل ، یا سید الشهدا ، یا امام زمان ، یا امارضای غریب ، یا علی ، یا محمد ، یا مریم مقدس !

پرستار به درون آمد پرسید درد داری ؟ گفتم خیلی زیاد ، گفت پس چرا صدایت درنمی آید ؟ بغلی را ببین ؟! گفتم صدای من به درونم میپیچد میل ندارم فرزندم نیز درآینده فریاد بکشد  فریاد تنها انرژی مرا کمتر  میکند زن نگاهی بمن انداخت  نگاهی که یک چوپان به گوسفندانش میاندازد ورفت .

ساعت دوازده شب بود که پسرم بطور  طبیعی به دنیا آمد به وزن چهار کیلو وهشتصد وپنجاه گرم وقد پنجاه وچهار سانتیمتر ! آه....فریاد دکتر ورجاوند بلند شد ، بارک اله دخترم یک قهرمان به دنیا آورده ای؟! این اولین بچه ای است که در طول این چند ماه با این وزن وبطور طبیعی به دنیا آمده است آفرین ،آفرین ، درآن ساعت که پسرم ر ا درآغوش گر فتم وبه چشمان درشت وبراق او که باز شده وهمه را میپایید با صورتی به رنگ هلو وموهای خرمایی دردل گفتم آیا زنی ازمن دردنیا خوشبختر هست ؟..........

این خوشبختی بیش از چند ثانیه طول نکشید ناگهان بفکر آینده او افتادم وباخود گفتم ، مادر بدبختی هستم . .....بقیه دارد !

ثریا ایرانمنش /اسپانیا / چهار شنبه 14/8/2013 میلادی /

هیچ نظری موجود نیست: