سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۲

انتظار

به کار آیدت از گل طبقی ؟ / از گلستان من ببر ورقی /

گل همین پنج روز شش باشد / وین گلستان همیشه خوش باشد /سعدی

--------------

روزهایم دریک انتظار موهوم میگذشت ، میان ترس وشادی روی تختخوابم دراز میکشیدم وبه صدای لطیف روشنک گوش میدادم ودل به ساز دیگری سپرده بودم ، که سالها دیگر ازمن دور شده بودآن روزها اکثرا غذایم شیر بود وسیب وکمی نان وطالبی ! مادر گویی یک همسایه بی زبان بود که دراطاق خودش به عبادت ودعا مشغول میشد ،

یک روز بعد از ناهار روی تخت دراز کشیدم وبخواب عمیقی فرو رفتم پس از مدتی سایه ای دیدم که بربالای سرم ایستاده ، زنی بلند قامت با چادر صورتش را نمی دیدم ، دست دراز کردم وفریاد کشیدم مادر ، مادرجان ، ناگهان چراغ اطاق روشن شد ، چشمم به یک دوست قدیمی که سالها اورا ندیده بودم  افتاد که پایین تختخوابم ایستاد وگفت چرا فریاد میزنی؟ مدتی دوراطاق را باچشمانم ورازنداز کردم سپس پرسیدم تو اینجا بودی ؟ گفت نه ، تازه آمدم اما چرا درتاریکی خوابیدی؟ چرا تنهایی ؟ پرسیدم ساعت چند است و مگر مادر درآن اطاق نیست ؟ گفت نه خانمی دیگر درب را به روی من باز کرد ، سپس کنارم نشست وگفت ، من دریک بیمارستان پرستارم ومجبورم دوشیفت کارکنم از همسرم هم جدا شدم خوشبختانه بچه ندارم   بفکر این بودم که باتو همخانه شویم واطاقی  در اختیارم بگذاری ،  اما تورا دراین وضع دیدم ،

ببین تو یک پایت این دنیا وپای دیگرت دردنیایی دیگری است ، بچه اول  میباشد وبا این شکم من شک دارم تو طبیعی اورا به دنیا بیاوری بنظر من بهتر است با شوهرت آشتی کنی وپیش او برگردی هرچه باشد پدر فرزندت است ، تو اگر شوهر داشته باشی ودرکنارش صدها مترس بگیری کسی بتو ایرادی نخواهد گرفت چون زنی شوهر دار هستی ! اما اگر به تنهایی بخواهی با بچه ات زندگی کنی شک دارم جامعه قبول کند.

درجوابش گفتم برای من چه اهمتی دارد من به هیچکس اهمیتی نمیدهم مگر آنچه هستم مرا قبول کند ، او درجوابم گفت :

باید انسانهای نادری باشند تا ترا تنها با یک بچه  بی پدرقبول کنند ،  ما دریک جامعه ای زندگی میکنیم که زن باید زیر حیطه مرد باشد ، ، گفتم مرد؟! کدام مرد؟ او درحال حاضر رسما با معشوقه اش این سو وآنسو میرود وخودی بمن نشان میدهد ، عده ای را دورخود جمع کرده وشعار سر میدهد خودش درسیاست کسی نشد اما همیشه زیر علم برادر بزرگ سینه میزد ومادرش را تاج سر میکرد گویی ملکه ویکتوریا ناگهان سر ازخاک برداشته وبا والاگهرها باین سر زمین پرتاب شده است ، نه ، نه ، فراموش کن ، من تازه از زیر یک بار دیگری بیرون آمدم ترجیح میدهم خودم تنها با پسرم باشم خیال هم ندارم مرد دیگری را وارد زندگیم کنم ، میدانم سخت است اما میدانی که نجابت تعهد میاورد ومن پایبند این تعهد هستم من همیشه به زندگی زناشویی با دیده دیگری مینگریستم به آن عظمتی غیر قابل تصور داده بودم اما دیدم یک رویای توخالی ویک بازی بچگانه است .

او گفت : شاید انتخاب تو غلط بود؟

گفتم نمیدانم هرچه بود برایم پلی بود که توانستم خودمر ا ازآن (خانه) لعنتی وآن مردمان دورکنم  مردمانی بی عفت وبی شخصیت که تنها کارشان خوردن وبغل خوابی وسپس نماز خواندن وپشت به پشتوانه قجر خود که به آن میبالیدند، 

میدانی ؟ هنگامی که باین میاندیشم که بازوان کوچک پسرم دورگردنم حلقه میشوند از همه مردان بی نیازم ، من مرد خودم را دارم ، من هیچگاه یک زندگی ممتاز وپرعظمت نداشته ام عادتی هم باین امر نکرده ام اما سعی دارم برای پسرم همه کاری انجام دهم وهرخار وخاشاکی سر راهم قرار بگیرد آنهارا خوام روبید . ترسی از قضاوت مردم ندارم  هیچ چیز نمیخواهم به غیر از سلامتی او .

آن دوست نازنین پرسید :  اگر بچه ات از این بی پدری رنج ببرد آنگاه چه خواهی کرد ؟

گفتم تا آن روز خیلی مانده است آنقدر اورا سیر میکنم که فراموش نماید پدری دارد .

درتمام این مدت بفکر آن بانوی بلند قامتی بودم که درتاریکی کنار تختخوابم ایستاده بود ، ناگهان از یاد آوردن چیزی تنم لرزید ، آن زن ، آن زنی که هنوز روی تختخواب لای پنپه ها وباند ها ونوارها وداروهای بد بود خوابیده است پوست او یکجا ازهم پاره شده تنها نیمی از صورت وچشمان ودهان او معلوم است ، چگونه تن باین آتش سپرد؟ مگرآن مر د چقدر برایش ارزش داشت ؟ مردی که هر روز وهرشبش در کنار زنان دیگری میگذشت ویا درپای میز قمار ، حال بد جوری بمن دلبستگی پیدا کرده بود ، خوشبختانه از اوهم جدا شدم دیگر آزادم ، آزاد  ، آخ طبیعت مهربان شکارچی بزرگی است شکار بعدی کیست ؟!....بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / 13/8/2013  میلادی/ اسپانیا /

هیچ نظری موجود نیست: