دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۲

زایشگاه

میگویند :

نیش عقرب نه از ره کین است / اقتضای طبیعش این است /

من نمیدانستم خانم مهندس کازیمیر چه دشمنی وچه کینه ای بامن داشت ؟ باو اعتماد کرده بودم بی آنکه بدانم این زن الکلی نیمه دیوانه با آن صدای کلفت مردانه اش که از شدت نوشیدن الکل وکشیدن سیگار دچار دگر گونی شده بود درکله بی مغز وقلب سیاهش چه ها میگذ شت ؟! . این او بود که این تراژدیرا برپا کرد دلباخته خان بود وهر کجا ما میرفتیم او چر خ سوم درشکه وهمراه ما میامد بدون همسرش دشمن زنانی بود که به خانه توجهی نشان میدادند ویا او به آنها گوشه چشمی داشت .

حال دیگر تنها شده بودم وبفکر بیمارستان یا زایشگاهی بودم که فرزندم را درآنجا به سلامت به دنیا بیاورم هرماه دکتر ور جاوند این مرد  بزرگوار زرتشتی مرا معاینه میکرد وبمن داروهای تقویتی میداد ومیگفت تا میتوانی راه برو ، راه برو به گمانم دوقلو خواهی آورد ؟!  برای به دنیا آوردن فرزندم درآن بیمارستان میبایست هزارتومان به دفتر زایشگاه میدادم وحقوق من تنها هفتصد تومان بود که نیمی از آن بابت کرایه خانه میرفت ، بنا براین روزی به بیمارستان حمایت مادران وکودکان که درآنجا سال گذشته ولیعهد ایران به دنیا آمده بود مراجعه کردم ، آه ، خداوندا آنچه را که ما درر سانه ها وروزنامه ها دیده بودیم بکلی با آنچه که میدیدم فرق داشت ، دنیای درهم وبر همی بود زنان باردار درگوشه وکنار روی زمین درانتظار  دکتر  بودند مادرانی که با بچه های بیمارشان درگوشه ای نشسته بودند ، فریاد وداد وبیداد پر ستاران ومردانی که فحش میداند درهمه راهر وها وسالن پیچیده بود کسی به کسی نبود ، از زنی که درگوشه دیوار نشسته بود پرسیدم چه کسی را باید ببینم تا جایی برای خود رزرو کنم ؟ گویی با زبان بیگانه با او حرف میزدم  ویا ازدنیایی دیگر آمده ام ، گفت ، رزرو کنی؟ برو خدا عوضت را بدهد هروقت درد فرو گیرشد خودترا باینجا برسان حال مرده یا زنده دیگر بستگی به شانس خودت دارد .

بوی زننده ضد عفونی ، بوی چرک ، بوی بیماری بوی اسهال بچه ها همه درهم پیچیده بود وداشت حال مرا بهم میزد ، فورا خودم را به بیر ون رساندم اشک درچشمانم نشسته بود ، با تاکسی به دفتر کارم برگشتم وبه هنگام عصر به اطاق مهندی " میم" مدیر عامل رفتم وماجرا را برایش بیان کردم وخواهش نمودم اگر ممکن است مساعده ای بمن بدهد وهرماه از حقوقم کم کند ، او با همان لهجه آذری خود گفت : هیچ اشکالی ندارد ، جای تو درآن بیمارستان نیست وفورا به حسابداری دستور داد تا هزار تومان نقد بمن بدهند .

فردای آن روز به بیمارستان ورجاوند مر اجعه کرده پول را به آنها پرداخت نمودم فرمی را که جلویم گذاشته بودند پر کردم :

نام . فامیل . نام پدر  . فامیل پدر  . شغل پدر / شغل مادر / وبیماریهای فامیلی وغیره .فرم ر ا پرشده را به دست آنها دادم دیگر  خیالم از هرجهت راحت بود .

میدانستم سایه ای هرروز مرا دنبال میکند اما خودرا به ندیدن میزدم یکروز عصر که بخانه برمیگشتم اتومبیل خان را دیدم که جلوی در ب منزل  ما پارک شده وراننده پشت فرمان بود ،  آه ، نه ، دوباره شروع نکن  ، نه ممکن نیست که او درخانه ما باشد ، جلوی اتومبیل رفتم وبه راننده که نامش علی آقا بود گفتم آقا اینجاست ؟ درجوابم پاسخ داد که نه ! اما بمن دستور داده است که هرشب دراینجا تاصبح کشیک بدهم تا احتمالا شما احتیاج داشتید شمارا فورا به بیمارستان بر سانم ؟!  خنده ام گرفت ، گفتم علی آقا جان ، شما بمنزل برگرد هیچ معلوم نیست من شب دچار درد بشوم شاید صبح ویا ظهر بود بیخود مزاحم شما شده است ، چگونه شما تمام شب باید درپشت فرمان اتومبیل بخوابید ؟ نه ، خواهش میکنم به منزلتان برگردید اگر اعتراضی کرد بمن خبر بدهید واورا روانه خانه اش کردم ، نه هنوز دست بردار نبود ، بنوعی وجودش را به نمایش میگذاشت ، میدانست که من سخت باو احتیاج دارم ، به بازوان قوی وبه شانه های پهن وبزرگ او ، او الان کجاست ؟ اما من به همسر ش قول دادم وسوگند یاد کردم این سوگند شکستنی نبود ، دلم بدجوری هوای اورا میکرد ، آه ، پرودگارا میل دارم فرزندم بدون هیچ نفرینی ویا آلودگی به دنیا بیاید  غریزه مرا فریب نمیداد اورا میخواستم بازی سرسری نبود نیروی من دیگر در اختیارم نیست پرودگارا مرا یاری بده ، ایمانی داشتم یک ایمان قوی این ایمان بخودم بود یا به یک نیروی ناشناخته ترسی درمیان نبود او آن زن جرئت داشت وبرای حفظ زندگیش تا جهنم رفت خودرا میان حیاط خانه اش به آتش کشید خوب حال دنیا اینرا به حساب من میگذارد رسوم اخلاقی جامعه مرا سر زنش خواهد کرد اما من دراین میان هیچ گناهی غیراز یک عشق پاک وناخواسته نداشتم ، گام اول را اوبرداشت نه من خیانت را او مرتکب شد نه من .

  مدیر  عامل بمن اجازه داد که نیمی از روز  کار کنم  یعنی تنها تا دو بعد ازظهر کار میکردم ، بد جوری سنگین بودم هنگامیکه از پله های دفتر نفس زنان بالا میرفتم بیچاره پیشخدمت جلو میدوید ودست مرا میگرفت ومیگفت :

خانم جان ، تو الان میبایست دریک خانه بزرگ استراحت میکردی نه اینکه با ااین وضع اینهمه پله هارا بالا وپایین بروی ، گفتم ، زندگی همین است بازهم شکر که کاری دارم وروسایی مهربان وانسان اگر اینهم نبود چکار میکردم زیر  لب فحشی به مردان وبخصوص لعنتی به همسرم فرستاد ودست مرا گرفت وتا درب اطاقم همراهیم کرد. بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / دوشنبه 12/8/2013 میلادی / اسپانیا /

هیچ نظری موجود نیست: