نمیدانم چند ساعت درعالم بیهوشی بودم ، از دوردستها زمزمه هایی میشنیدم ، اگر بلای برسر او بیاید همه را خواهم کشت ، چه کسی ؟ که را خواهد کشت ؟ صدای دیگری میگفت : خوشبختانه حال خودش وبچه خوب است جای نگرانی نیست ، چشمانرا باز کردم ، کجا بودم ؟ درون دستم یک سرم وصل بود وروی بینی ام یک ماسک اکسیژن ، زنان ومردانی سپید پوش درحرکت بودند ، آیا مرده ام ؟ پاهایم را تکان دادم وسپس دستم را مشت کردم ، شخصی آهسته روی من خم شد وبه آرامی میگفت :
چشمانتان را باز کنید ، چیزی نیست قند خونتان کمی پایین آمد ، چشمانتان را بازکنید ،
چشمانم را باز کردم ، آن هیبت بزرگ آن غول داشت میگریست ، چرا ؟ مدتی طول کشید تا بیاد آوردم کجا هستم ، ازجایم بلند شدم پرستاری گفت ، نه ، نه دراز بکشید ، گفتم این سوزن لعنتی را از دست من بیرون بکش چرا اینجا هستم ؟ دستی به شکمم کشیدم ، دکتر گفت : خوشبختانه همه چیز روبراه است اما امشب را دراینجا بمانید ، گفتم خیر ، چرا باید بمانم؟ باید بخانه برگردم ، خانه ؟ خانه کجا ست ، پرسیدم چرا اینجا هستم ؟ همگی نگاهی به یکدیگر انداختند با دیدن دختر بزرگ خان که درس مامایی میخواند ناگهان جرقه ای درمغزم جهید وبیاد آوردم که کجا چرا اینجاهستم >
از جای برخاستم بی آنکه توجهی به کسی بکنم بسوی اطاق آ ن زن که درمیان خرواری از پنبه افتاده وناله میکرد ، روان شدم ، پاهای اورا که درباند سپید پیچیده شده بود گرفتم وبوسیدم وگفتم :
سوگند میخورم ، سوگند میخورم که هیچگاه دیگر همسر شمارا نبینم وبا او زیر یک سقف نخواهم رفت با او عروسی نخواهم کرد، سوگند میخورم .
دستی باند پیچی شده بسویم درازشد ، بسویش رفتم تنها چشمان خوش رنگ اورا میدیدم که غرق اشگ بودند ، خم شدم آنها را بوسیدم وآن زن گونه مرا نوازش کرد وگفت :
تو زن بی تجربه وجوان وزیبایی هستی باید قدر خودترا بدانی ، گفتم مرا خواهید بخشید ؟ گفت بخشش کارمن نیست بهر روی از طرف خودم ترا میبخشم تو گناهی نداشتی .
برگشتم بسوی درب ودیدم او با سه فررزندش جلو درب ایستاده اند بی آنکه توجهی باو بکنم از میان آنها رد شم تنها فریاد خودم را شنیدم که :
اگر یکبار دیگر سر راه من بایستی ویا به طرف من بیایی تر ا خواهم کشت راست میگویم ، ترا میکشم ، همه پیکرم میلرزید زنی جلو آمد وگفت :
عصبانیت برای شما وبچه خوب نیست او ضر به میخورد !
ضربه میخورد ؟ اولین سیلی وضربه را سرنوشت محکم بر او که درون شکم من خوابیده فرود آورد ضربه سختی بود امیدوارم دیگر هیچگاه او دچار این ضربه های ناگهانی نشود .
به خیابان آمدم ، هوا تاریک شده بود ، احساس گرسنگی میکردم ، ضعف داشتم با یک تاکسی خودمرا بخانه رساندم ، مطابق معمول چراغها خاموش ، آشپزخانه تعطیل ومحبوبه خانم برای گرفتن عکس از زنان مومن ، زنانی که میل نداشتند مرد از آنها عکس بگیرد ومحبوبه خانم این کاررا بعهده گرفته بود وسپس حلقه فیلم را به عکاسی معروف میداد تا چاپ کند از خانه بیرون رفته بود ، او کارش عکاسی بود باو یک اطا ق مجانی داده بودم تا درعوض کنار من ومادر ودرآینده کمک یار بچه باشد غذایش را بیرون میخورد ویا نان وپنیر ویا درآشپزخانه تخم مرغی نیمرو میکرد وبه اطاق میرفت ، آیا آن زنان مومن میدانستند که سرانجام مردی صورت بی چادر وبی حجاب آنهارا خواهد دید؟ بمن چه مربوط است . به اطاقم رفتم ودرب را از تو کلید کردم وخوابیدم فردا باید سر کارم حاضر میشدم ، مجمع عمومی تشکیل میشد ومن کارم زیادبود ، فردا روز دیگری است .
دستی به روی شکمم کشیدم وگفتم ، پسرم ، من میل نداشتم ترا باین صورت دردرونم پرورش بدهم ویا بدنیا بیاورم ، خودت آمدی این اولین سیلی بود که امروز من وتو تحمل کردیم ، نه ، بعداز این نمیگذارم خاری بپای تو فرو رود اگر چه با ناخن هایم زمین را شخم بزنم ، قول میدهم ، از تو پوزش میخواهم چقدر امروز درجای آرامت دچار هیجان شدی پسرم > آسوده باش دیگر همه چیز تمام شد ، من مالیاتم را وبد هکاریم را به طبیعت پرداخت کردم دیگر چیزی بدهکار نیستم .او ....لگدی به پهلویم زد میخواست بگوید :
هنوز اول عشق است ، اضطراب مکن / بقیه دارد .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر